زبان، وَ غیبتِ جهان
٤ سرطان (تیر) ١٣٩٢
معنا، امری است زبانی؛ انسان، بیرون از زبان، موقعیت وُ چشماندازی ندارد؛ آنچه را که انسان به عنوان معنا ارایه میکند، از موقعیت وَ چشماندازِ درونزبان، ارایه میشود؛ جهانِ ممکنِ معنامند، در مناسباتِ درونِ زبانی، ماهیت مییابد؛ وَ ما، در همین جهانی، قرار داریم که از مناسباتِ درونزبانی، شکل گرفته است؛ پس موقعیتِ ممکن ما، موقعیتیست از درونِ زبان؛ حتا خودِ ما، جزِ مناسباتِ درونزبانی، استیم.
بنابر این، برای درک معنا، نیازمند به توضیح زبان استیم؛ زیرا زبان از خاستگاههای مهم معنا است؛ به ویژه، خاستگاه معنای متن، نمیتواند بیرون از زبان، اتفاق بیفتد؛ بهتر است بدانیم که خاستگاه زبان کجاست؛ زبان چگونه، شکل گرفته است؛ زبان چگونه اعتبار پیدا میکند؛ رابطهاش با چیزها وُ جهان چگونه برقرار میشود؛ و... .
انسان در وسط جهان، زبان وَ متن، قرار دارد؛ منظور از جهان، همان جهان واقع وَ چیزها؛ منظور از زبان، امری به جای جهان واقع وَ چیزها؛ منظور از متن، امری به جای زبان، است؛ زبان، جهان واقع را در غیبت قرار میدهد؛ وَ متن، زبان را در غیبت قرار میدهد؛ زیرا زبان در متن ادبی، دیگر یک وسیله نیست که انسان را پس از غیبت قراردان جهان واقع؛ به جهان واقع، رجعت دهد.
همین که انسان، زبان را به کار میبرد؛ جهان واقع وُ چیزها در غیبت قرار میگیرد؛ انسان، بی در غیبت قرارگیری جهان واقع وُ چیزها، لزومی برای به کارگیری زبان، ندارد؛ هنگامی که انسان از چیزها وَ رویدادها دور میشود؛ چیزها وَ رویدادها را میخواهد به وسیلهی زبان، ارایه کند؛ ایجاد زبان بی ارتباط به درک انسان از دورشدن چیزها وَ رویدادها، وَ توصیف چیزها وَ رویدادها به وسیلهی زبان، نیست.
میتوان گفت زبان، ما را از جهان دور میکند؛ پس درصورتی که زبان ما را از جهان دور میکند چرا انسان، زبان را وسط خود وُ جهان، قرار داد! برداشتِ ممکنی را که میتوان برای این که انسان چرا زبان را وسط خود وُ جهان قرار داد، ارایه کرد، این خواهد بود که جهان طبیعی، بی نهادهای انسانی نه معنا دارد وُ نه قابل تصرف است؛ زبان، از نخستین وَ مهمترین نهاد انسانی است که انسان با آن، جهان را برای خود، قابل معنا وَ قابل تصرف کرده است.
جهانی که ما در آن به سر میبریم، چیزی است سخت، بههم پیوسته وُ بزرگ؛ با زبان است که این چیز بههم پیوسته وُ بزرگ را تکه- تکه میکنیم، وَ به هر تکهاش نامی مینهیم؛ با نامگذاری، چیزها در غیبت قرار میگیرد؛ انسان، به جای چیزها وُ جهان، نامها را که امرهای ساختهگی (جعل) زبانی استند؛ قرار میدهد؛ این نامگذاری، به انسان امکان میدهد تا جهان سخت وُ بههم پیوسته را نرموُ، ازهم گسسته، بسازد؛ تا بتواند آن را قابل انتقال وُ قابل تصرف بسازد؛ درحالی که این تصرف، یک تصرف کاذب است؛ جهان، همان گونه که هست، سرجایش است؛ ما فقط چیزهای را که به جای جهان به عنوان نام چیزها جعل کردهایم آنها را توسط زبان به یکدیگر مان به عنوان فهم وُ معنا انتقال میدهیم که این انتقالدهی؛ به یک بازی میماند در یک فضای خیالی، سایبری وَ انترنتی.
انسان، تصور میکند که در وسطِ جهان وُ چیزها قرار دارد اما چنین نیست؛ انسان، پس از تاسیس زبان نه در وسطِ جهان وُ چیزها بلکه در وسطِ زبان وُ چیزهای زبانی قرار میگیرد؛ سرگردانی بی پایان انسان نیز، سرگردانی است برای دنبال کردن جعل خودش (حقیقتهای زبانی) که توسط زبان ساخته شده، وَ فقط در زبان به عنوان یک سراب وجود دارد؛ قابل تصور است اما قابل لمس وُ تصرف، نیست.
گسترش فهم جهان به عنوان ایده، امری است که پس از تاسیس زبان، اتفاق میافتد؛ بی امکان زبان، جهان به عنوان ایده، قابل فهم نبود؛ همین که جهان همچون ایده، قابل فهم شد؛ این ایده، کم- کم از جهان ما مستقل شد وَ به عنوان ماوراجهان یا میتافزیک، به سوی انسان رجعت کرد؛ میتافزیک در حضور ابتداییاش، همان مظاهرِ چیزهاست که از چیزها در ذهن ما میماند، وَ پس از غیبت چیزها، انسان به قدرت تخیل خویش، که یک امکان عصبی وُ مغزی انسان است، مظاهرِ چیز را برای خویش، حاضر میکند؛ این حضورِ مظاهرِ چیز، توسط زبان در روایت ارایه میشود؛ روایت به مظاهرِ چیز، امکان میدهد تا مظاهرِ چیزها وُ جهان؛ به عنوان حقیقت، قابل فهم، قابل پذیرش، قابل معنا وَ قابل انتقال شود؛ این معنامندشدن وَ قابل انتقالشدن مظاهرِ چیزها وقتی اهمیت پیدا میکند که مظاهرِ چیزها اقبال این را یافته باشد که توسط زبان به حقیقت تبدیل شده باشد وَ از آنها نمونههای ازلی ارایه شده باشد؛ درست مانند نمونههای ازلی افلاتونی؛ این نمونههای ازلی، حقیقتی را ورای چیزها توسط زبان وَ روایت برای درک چیزها، اعتبار چیزها وَ سرانجام، رجعتِ چیزها وَ پیوستن آنها به نمونههای ازلی شان، ارایه میکند؛ که تکامل این روند بین چیزها وُ زبان وُ انسان، نمونهی کلی میتافزیک را میساخت؛ معنا، اعتبارش را از نمونهیهای ازلی میگرفت، این اعتبارگیری، به معنا اهمیت میتافزیکی میداد؛ بنابر این، تصور از معنای متن؛ تصور از درک نمونههای ازلی واژهها بود.
به زبان (البته، بیشتر منظور زبان ادبی است) میشود از چهار چشمانداز نگاه کرد؛ چشمانداز افلاتونی؛ چشمانداز سوسوری؛ چشمانداز نیچهای؛ و چشمانداز دریدایی.
افلاتون، نگرانی جدی، از درک حقیقت دارد؛ آنهم حقیقتِ مُثُلی؛ این نگرانی، افلاتون را واداشت تا رابطهی زبان وَ واقعیت را حقیقی بداند که این رابطهی زبان وَ واقعیت، بنا به حقیقت مُثُلی که دارد، استوار است، وَ بایستی، زبان، انسان را برای درک مُثُل، رهنما شود.
از همینرو، متن ادبی به ویژه، شعر برای افلاتون، اهمیت نداشت؛ برای این که افلاتون فکر میکرد که زبان شعر، بنا به ساختن استعارهها وُ تشبیهها؛ ارتباطِ زبان را با واقعیت وُ مُثُل، دور میکند؛ برای اینکه، انسان، زبان وَ جهانِ واقع، از نمونهی ازلی (مُثُل) خویش دور نشوند؛ افلاتون را مخالف هرگونه تغییر در زبان، زندگی وَ جهان، کرد؛ به باور افلاتون هرگونه تغییر، چیزها را از مُثُلِ چیزها دور میسازد، وَ هرگونه دور شدن از مُثُل، باعث فساد وُ تباهی در چیزها میشود.
دریافت سوسور از رابطهی زبان وَ واقعیت؛ این بود که زبان در کل با واقعیت، رابطهی قراردادی وَ اختیاری دارد؛ این دریافت، توانست که برداشتِ میتافزیکی از زبان را به چالش بکشد؛ دریافتی نسبتن، نسبیگرایانه از زبانهای بشری ارایه کند؛ این که هیچ زبان، کامل وَ مقدس نیست؛ هر زبان برای گویندهگاناش دارای اعتبار است، وَ برای گویندهگاناش طبیعی مینماید، درحالی که همهی زبانهای بشری، تاسیسی استند.
معنا، از دالها ناشی میشود، وَ مفهوم از مدلولها؛ که از رابطهی دال وُ مدلول، نشانه؛ چه زبانی وَ چه غیر زبانی، به وجود میآید.
برداشت فلسفی نیچه از زبان، به ویژه، برای درک زبان وُ متن، میتواند از اهمیتی خاص، برخوردار باشد؛ برداشتِ نیچه از زبان این است که زبان، استعاره به جای جهان است؛ ما با زبان، جهان واقع را به عاریت میگیریم؛ وَ زبان ادبی، استعارهی استعاره است؛ یعنی، زبان ادبی، استعاره است به جای زبان نه به جای جهان؛ چون یکبار، جهان در زبان استعاره شده است؛ این برداشتِ استعارهیِ استعارهی نیچه از زبان ادبی؛ انسان را از جهان واقع، خیلی دور میکند؛ بنابر این، آنچه که در ادبیات ارایه میشود؛ ارایهی جهان واقع نیست که توسط زبان ارایه میشود بلکه آفریدن جهانیست متفاوت از جهان واقع که این جهانِ خلقشده در ادبیات، رجعت کردنی در جهان واقع نیست؛ در خودش وَ برای خودش، وجود دارد.
معنا را نه در جهان واقع بلکه در درونِ متن باید جست؛ حتا معنای درونِ متن را نمیتوان در زبان جست وجو کرد؛ چون زبان به نوعی، ما را رجعت میدهد به جهان واقع اما زبان ادبی یا متن، ما را فقط درونِ خودش پرتاب میکند؛ بارت هم به این امر اشاره میکند که خواندن متن ادبی، به گونهای جهان واقع را پس میزند وَ منجر به فراموشی جهان واقع میشود؛ درحالی که زبان، میتواند جهان واقع را به یاد ما بیاورد، پس زبان ادبی یا متن با زبان به مفهوم عام، تفاوتِ کارکردی دارد.
برداشتِ دریدا از زبان، ما را بیشتر، دچار دشواری میکند؛ حتا حضور سوژهگی انسان را در جهان به چالش میکشد؛ چون انسان، موقعیت وَ چشماندازی بیرون از زبان، ندارد؛ انسان در درون زبان قرار دارد نه در بیرون از زبان، تا بتواند با نگاهی بیرونزبانی به زبان وَ جهان نگاه کند؛ هرچه در بارهی جهان میگوید؛ امری است زبانی، وَ هرچه را در بارهی زبان هم میگوید؛ توسط خود زبان انجام میدهد؛ اینجاست؛ که انسان در فضای نسبتن مجازی قرار میگیرد که در این فضا، آنچه را که به عنوان نشانههای زبانی به کار میبرد؛ نشانههایست اختیاری وَ ساخته شده؛ بین این نشانهها وَ چیزها شکاف وُ خلا وجود دارد؛ وَ ما با دلالی دالها رو بهرو ایم؛ از دالی به دالی میافتیم؛ این افتادن تا بی نهایت میتواند ادامه داشته باشد؛ سرگردانی در قلمروِ واژههای زبان برای پیدا کردن معنا!.
این برداشتِ دریدا، هستهگزینیهای زبانی را به عنوان شناخت، که مرکزی میشد؛ به چالش میکَشد؛ مسالهی حاشیهها را پیش میکَشد که اعتبار مرکزهای زبانی به عنوان میتافزیکِ حضورِ گفتار در برابر نوشتار، اعتبارش را از دست میدهد.
در اندیشیدنِ دریدا، هرگونه تقابل، بنا به لوگوس محوریای استوار است که اهمیت سنتی دارد نه اعتبار درست وُ نادرست؛ درستی یا خوببودن یک طرفِ تقابل، ارتباط میگیرد به حاشیه کَشیدهشدن طرفِ دیگر تقابل؛ بنابر این، معنا وُ ضد معنا نه بسته به ارزشِ ثابتِ چیزها بلکه بسته به تقابلهای دوتایی است که یکی در مرکز قرار گرفته وَ دیگری، در حاشیه.
سوسور، وجود معنا را پروسهای میدانست از ارتباطگیری دال با مدلول؛ دریدا، معنای واژهها را در تفاوتِ واژهها یا دالها با هم میداند؛ نه در ارتباط ماده (دال) با ایده (مدلول).
نقد دریدا به لوگوسمحوریِ فرهنگ غربی در نهایت به شالودهشکنی متن میانجامد که وجود هرنوع ساختار ثابت برای معنابخشی وَ معناکردن متن، مردود دانسته میشود؛ متن، معنای مشخص وَ ثابت ندارد؛ هر متن از تناقضی درونیای، برخوردار است که معنای مشخص وَ ثابتداشتن را در متن به چالش میکَشد؛ با آن که در ظاهر، متن کوشش میکند تا تناقضِ دروناش را پوشیده وُ پنهان نگه دارد.
هنگامی که زبان، رابطهی مستقیم وَ ثابت با جهان نداشته باشد؛ چگونه میتوان از معنای ثابت وَ مشخص، سخن گفت، آنهم در متن ادبی؛ چون زبان، جهانِ واقع وَ چیزها را در غیبت قرار میدهد؛ متن ادبی، جهان وَ زبان را در غیبت قرار میدهد؛ این در غیبت قرارگیری جهان وُ زبان در متن ادبی؛ متن ادبی را چون فضای مجازی، خودبسنده، میکند.
تصور کنید که مهرههای شترنج را چون واژههای زبان به جای چیزهای واقعی به کار میبرید؛ با این به کارگیری، چیزهای واقعی را در غیبت قرار میدهید؛ به نوعی، شاید تصور میکنیم که هر مهرهی شترنج، معناش را به عنوان دالی از مدلولی میگیرد که از چیزها به عنوان مفهوم در ذهن ما حضور دارند؛ این مرحلهی بازی را، میتوان رابطهای دانست بین زبان وُ جهانِ واقع.
از فضای واقعی دور میشویم وُ، واردِ فضای کامپیوتری میشویم؛ همین بازی شترنج را در گیم کامپیوتری ادامه میدهیم؛ اینجا مهرهها دیگر یک چیز ملموس نیستند؛ فقط تصویر استند یا میتوان گفت، ایده استند؛ تصور میشوند، تصرف نه؛ فکر کنید که مهرههای شترنج را نه با تصورِ سوسوری بلکه با تصور دریدایی درمییابد؛ یعنی بنا به تفاوتی که مهرهها با هم دارند؛ برای شما معنا دارند؛ این مرحلهی بازی را میتوان، رابطهی دانست بین زبان ادبی یا متن ادبی با زبان.
در متن ادبی، زبان ادبی از جهان خیلی دور میشود که بنا به این دوری، میتوان رابطهای بین جهانِ واقع وَ متن ادبی را درنظر نگرفت؛ میماند رابطهی زبان وَ متن ادبی؛ طوری که زبان، جهان واقع را به عاریت میگیرد وَ جهان را در غیبت قرار میدهد؛ متن ادبی نیز با عاریتگیری زبان؛ زبان را در غیبت قرار میدهد.
تصور کنید، دوستی برای شما به ایمیل یا فیس بوک تان، هدیهای میفرستد؛ وقتی هدیه را باز میکنید؛ ساختمان باشکوهی را میبیند در وسط یک باغ؛ پرندهها در شاخهها غوچ- غوچ میکنند؛ آب از چند چشمه، جاری است؛ از چند آبشاری، آب به بالا میجهد؛ مجمسههایی از ایزدانِ یونان باستان هست؛ خلاصه، فضای غافلگیرکنندهای هست که آدم را درگیر میکند؛ این فقط یک فضا است؛ وجود واقعی ندارد؛ تنها قابل تصور است نه قابل لمس وُ تصرف؛ متن ادبی برای من، مانند همین هدیه است که برای تان توصیفاش را کردم؛ اصلن دنبال معناش نباید بود؛ باید دید وُ تصور کرد؛ معنای مشخص، ثابت وُ مطلقی وجود ندارد؛ ممکن بنا به رابطهای که بین ما وُ فضا ایجاد میشود؛ معنای ممکن یا معناهای ممکن، در این وسط، ایجاد شود.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته