نوشته ایکه نمی خواستم بنویسم
٢١ جدی (دی) ١٣٨٨
تصمیمی نداشتم تا آنچه را بنگارم که ممکن است پیوندی را از میان بر دارد، دلی را بیازارد و دوستی را از من بستاند، اما رسالتی مرا وا می دارد تا اندک چیزهای را که ممکن است در این مورد به عنوان دانش آموز کوچکی در مکتب بزرگ ادبیات و شعر فارسی، می دانم، از بابت حسن نیت نه اوج کینت، به نشانی کسی که چند سالی است، ادعای شعر گفتن دارد و از نام شاعر بردن به خودش می بالد، بنویسم و بفرستم.
مخاطب این نبشته دوستم، عندلیب مشتری است، می گویند، آواز خوان هنر ناشناسی شعر های از او را، نیز سرود کرده است، و ناخودآگاه به نام و صلابت شعر فارسی، دشنام و بدورد.
من پیشاپیش به همهی خوانندگان این نوشته اطمینان می دهم که از منظر هیچ غرضی و مرضی، خامه بر شعر این دوست و عزیز، نرانده ام و بر خود او نیز نتاخته ام زیرا باور دارم اگر کاری جز این کرده باشم نقد نه که توهین و است واهانت.
در سطر های پایانی این نوشته نمونه های از شعرگونه های نظم ستیز این جوان فراوان دیده خواهد شد و آن قدر که کام ها را تلخ و چشم ها را گریان کند، اما به قصد و ارادت این که روشن گردد که حقیقت را تحریف نکرده ام و بر خطا، خامه بر ناروای این مرد که دارد در حق شعر فارسی و نام بلند آوازه ی آن جفا روا می دارد، نکشیده ام، در همین آغاز بر یک نمونهی کلام! وی کوتاه تأملی خواهیم کرد.
عيد آمد و ايامش ياران مـــــــــــــــــــبارك
باد عيدي و سرورش بر جانان مـــــــــبارك
باد در اوج خوشي خواهم جمله وطنداران
بر شاه گداي مان يكســــــــــان مبارك باد
هیچ گونه دخلی وتصرفی و دوباره نویسی،- نمی دانم چه بگویم، به هرحال از سر ناچاری و نایابی نامی با مسما برای آنچه در بالا آمده است، می گویم " شعر"-؛ در شعر بالا وجود ندارد، این فقط یک پیام عیدی " شاعر" است که خواسته نه با زبان معمولی ها که با زبان شاعران! عید را به دوستان خودش تبریک بگوید و تهنیت عرض بدارد و من بی هیچ کم وکاستی آن را از صفحهی فیس بوک مشتری کاپی کرده ام و در این جا گذاشته ام.
در حاشیه ها نخواهم پیچید چون متن، حرف ها و گلایه های فراوانی بر می تاباند. فکر می کنم درست سه ماه پیش بود وقتی برای اولین بار "مشتری" از من خواست تا یک غزل اش! را به دقت بخوانم، همان روز حرف های به روی کاغذ نوشتم و خدمت این بزرگوار فرستادم، اما ایشان به عرض حقیرانهی من عنایت کم به خرچ دادند و حتا نا چیز تمکینی ادا نفرمودند نه از منظر این که شفقتی در پاسخ نوشتن به آن نکردند بل، از این رهگذر که توجهی به نکات مهمی که از مشکلات فنی تا عروضی و حتا هجایی در شعر شان بود، و پیشنهادات دوستانهی که در آن نامه یاد آوری گردیده بود، بذل نداشتند و همان راه را هنوز به شدت پیمودندکه نوسفران را نه به ترکستان که به گورستان می تواند رهنمون شود.
من به آقای مشتری نوشتم که شما را هنوز فراوان فرصت است که بتوانید، در باب شعر فارسی اعم از تاریخ و کتب شاعران بزرگ و قله های ماندگار ادبیات فارسی، بخوانید، مطالعه کنید و بر خورد و ریز های شعری در حد توان آشنایی حاصل بدارید، اما شور وشوق برخاسته از تایید دو سه شعر ناشناس توده، این آقا را چنان از زمین واقعیت ها به بهشت رویا برد که متاسفانه بعد ها دیدم که به جدیت تمام، سنگ و داعیه شعر و شاعری در نشست ها و محافل به سینه می کوبد و برای خاموش کردن هر نقدی بر شعرش سخت می کوشد و تند می جوشد. من هنوز با دل نا خواسته در این باب می نویسم، اما سوگند یک دوستی که درد زبان و فرهنگ دارد، پیهم تاکید می کرد که حقیقت را فدای مصلحت نکن و آنچه بیشتر در غیابش می گویی تا به او برسد، به حضورش برسان زیرا احتمال دارد روزی، وی از اسپ بلند غرور ناخودآگاه که یقین شاعر بودن را به وی تلقین می کند، فرود آید و بر تو خرده بگیرد، که مگر ترا آن زمان فهمی نبود تا اشارتی می کردی و راه صواب از خطا بر من می نمایاندی.
و حالا من درست در موقعیتی قرار گرفته ام که باید از میان " جام می " و "خون دل" دومی را برگزینم،
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایرهی قسمت اوضاع چنین باشد
نخست به دلیل این که صفحه ی چند از شعر فارسی خوانده ام و زانوی ارادت بدان نهاده ام، نمی توانم در حالی خاموش بمانم که می دانم، کسانی دارند به نام و نشان شعر فارسی، بی دردانه و خود پسندانه چنگ می زنند و لکهی ننگ؛ و از سوی دیگر در این قحط سال شعر و شعور، تاج دانش و غرور بر سر می نهند، در آن گاه که کُله و کَله شان خالی و تهی از این مقدس پدیده است.
و دو دیگر به دلیل این که در کنار همه دانش و بزرگواری،آقای عندلیب مشتری را چشم بصیرت در باب شعر نیست، و می هراسم از آن که هم خود و هم نام خود را در سیاه چاهی بیفگند، که نه بیژن دیده است و نه سیاووش، نه اسطوره ی نشان از آن سیاهی بر می تاباند و نه تاریخی زمانی از آن می نمایاند.
اگر بینی که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینی گناه است
آنچه را در پایین این دو سطر می خوانید، چیز های است که نمی دانم چه نامی بدان می شود نهاد، اما به نام "غزل" از نشانی آقای مشتری، در صفحات انترنت راه یافته است، و به دل توده های چند نشسته است.
هـــــرچه دل را دور كــــــردم از خيال تو نشد
هرچه را كـــــردم فراموش خط و خال تو نشد
شد نصـــــــــــيبم هر اميد و آرزويم در جهان
ليك و قســـــــمت تا دم مرگم وصال تو نشد
نازنينا آنقدر اين دل ترا خــــــــــواهد كه هيچ
يك دمي هم فارغ از حسـن و جمـال تو نشد
مادر گيتــــــــــــــي هزاران دخت زيبـــا آفريد
ليك و ناپيدا و ناياب چـــــــون مثـــــال تو نشد
آنقدر بد قسمتي اي مشـتري چون وصلتش
با تو شــــــــــــــــايد از رضاي لايزال تو نشد
سروده های بالا! در کنار این که شعر نیستند، آبروی نظم را به یغما برده اند و طشت رسوایی گوینده را به سما.
می دانم، خواندن و پذیرفتن این خرده گیری ها برای آقای مشتری، گران تر از نوشتن آن برای من به عنوان یک دوست نزدیک او، تمام خواهد شد زیرا بی هیچ شکی و شبهی او فکر می کند و گمان می بندد که من نسب به او و دوستی که با او دارم خیانت کرده ام و در حق سروده های او اهانت، زیرا به شدت، افیون تشویق وافسون ترغیب نا آگاهانهی دوستان اهریمن صفت حلقه زده به چار سویش او را به بیراهه ی محض کشانده، و از پی چرندیاتی دوانده.
دوست عزیز، عندلیب گرامی!
من به قوت اطمینان دارم که شما را توانایی های فراوانیست و می توانید به هر آنچه می خواهید دست بیابید، برای خود عزت بیافریند و شهرت کسب کنید، اما و اکنون با این برخورد نا مهربانانهی که شما را با شعر است آن هم در زبانی که شاعرانش نه با "جام می" که با "خون دل" سده هاست، گزند هر باد و بارانی، و هر خس و خاشاک درونی و برونی را ازکاخ بلند آن به دور داشته اند، شک دارم و مترددم که بتوانید، "شاعر" شوید و در کلیت معنی شعری بسرایید که به بیراهه و کژراهه نرود، نارس و ناقص نباشد، و خجالتی نیز در روزگاری که به اشتباهات گستردهی آن پی ببرید، به سراغ تان نیایید و روی گلگون آبروی شما را سیاه نگرداند.
شعر را در کنار این که احساس و هیجان به کار است، خرد و دانش نیز لازمی است، و متاسفم که می نویسم، این دوست گرامی را نه دانشی است برای شعر و نه خردیست برای نظم، او می تواند هر رشته ی را پیشه کند جز شاعری که توانی فراتر از معمولی ها می خواهد، و دانشی فزون تر از "اینطوری" ها می طلبد.
نه از سر معاندت با این دوستم (آقای مشتری) بل از سر محبت با ایشان، چون در مقام توصیه نیستم، به جناب شان پیشنهاد می کنم یا از سر شعر که سخت بر این پدیده با سروده ها! و نوشته هایش! ظلم رانده است، و ستم روا داشته، دست بردارد، یا هم قناعتی بهر خود فراهم کند، تا آتشی بر آنچه وی آن را دفتر یا دیوان اشعارش! می خواند بزند، و سپس از این جا بیاغازد که شعر چیست و شاعر که را می گویند.
با کمال ارادت و ادب تصریح می دارم که دو سه واژهی شکسته و ریخته عاری از وزن، عروض، هجا ،آهنگ اندیشه و فکر، را ردیف بستن و قافیه جستن، با این که ساده است و سهل؛ اما نه شعر است و نه نظم، نه آن را شاعری تایید خواهد کرد و نه ناظمی بدان دل خوش خواهد داشت.
آقای مشتری عزیز! من نامه ام را به پایان می برم اما نه حس دادگری در برابر کسانی که بر شعر فارسی بیداد می کنند، شاید این فقط یک تصادف باشد که شما را اولین سزاوار چنین نوشتهی دانسته ام، این رسالت بر دوش همه ی کسانی است، که شعر فارسی را دوست دارند، و به آن ارادتی قایل اند و نمی گذارند با نیرنگ و فریب، باطلی به جای حق بنشیند، و غرور و شعور شعر فارسی آزرده گردد.
دوست گرامی ام عندلیب! در کشوری که بزرگتر های فرهنگ در دانشکده ها و دانشگاه، دست بر زیر زنخ بنشینند و نظاره کنند، که کدامین افراد خرافه می گسترانند و سفاهت می پرورانند، شما را اصلا هیچ تقصیری نیست، جز این که به گفتهی حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی در حکایت (کنیزک و خاتون) پیشه بی استاد اختیار کرده اید و این کار عاقبتی بس خطرناک دارد.
کار بی استاد خواهی ساختن / جاهلانه جان بخواهی باختن
آقای مشتری! برای زبان فارسی دشوار تر از این نیست که بر رخ شعرش که نمادی از بزرگی و صلابت در کنار هزاران اثر جاودانه ی نثر آن است، بخندید و آب دهان بر آن بپاشانید و پس تر از آن دلیرانه و جسورانه، شوخ و بیباک نام شاعر بر خود بنهید و ساده انگارانه احساس غرور و شعور کنید.
هر که گیرد پیشهی بی اوستا
ریشخندی شد به شهر و روستا
هر که در ره بی قلاوزی رود
هر دو روزه راه صد ساله شود
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته