سخن آن سرهنگ جوانمردان، خود شعر بود!

٧ جوزا (خرداد) ١٣٩٢

سپیده دم شعر فارسی دری، در افق تاریخ چگونه و در چه زمانی تابیده است؟ پژوهشگران در پیوند به این امر سخنانی زیادی گفته اند. با این حال شاید بسیاردشوار بوده باشد که بتوانیم به این تفاهم برسیم که این یا آن سخنور، در هزار و اند سال پیش نخستین شعر فارسی دری را سروده است! با این همه تا پژوهشگران بحث نخستین شعر و یا نخستین سرود پرداز فارسی دری را به میان می آورند، سخنان همه‌گان بر می گردد به آن جوانمرد بزرگ، سرهنگ جوانمردان، یعقوب بن لیث صفار، که چون سرزمین ‌های گسترده‌یی را گشود، شاعری او را به زبان تازی ستود، گویند تا شاعر شعرش را برخواند، یعقوب روی برگشتاند و به شاعر گفت:

« چیزی را که من اندر نیابم چرا باید گفت؟ »

می پندارم که این سخن یعقوب چنان کوهی‌است که گویی همه چشمه ساران خروشان شعرفارسی دری ازآن آغاز می شوند؛ چشمه هایی که بعداً با هم در می آمیزند ودریایی  می شوند خروشنده که امروزه  صدای با شکوه این رود خانۀ بزرگ  کران تا کران هستی را در بر کشیده است. اما این سخن چگونه بر زبان یعقوب لیث جاری شد که چنین دریایی را به حرکت آورد؟ به این امر خواهیم پرداخت و اما پیش از آن سطر های چندی در پیوند به ویژه‌گی های انسانی و چگونه گی اندیشه های او.

    درکتاب افغانستان در مسیر تاریخ، روان شاد غبار، یعقوب را برخاسته از رده های پایینی جامعه می داند. دهکدۀ او را« قرنین» نوشته است درسیستان . مردی بوده رویگر، چنان که به گفتۀ غبار:« او در شهر زرنج قبلا آمده ، وشاگردی مسگری، به مزد روزانه نیم درهم کرده بود. بعدا به دستۀ عیاران پیوست...»

 در آن روزگاران، جوانمردان، عیاران یا فتیان به گونۀ یک گروه یا ردۀ اجتماعی شکل گرفته بودند که در بسیاری شهر های خرسان زمین می زیستند. آداب، رسوم و تشکیلات خاصی داشتند و رییس  خود را سرهنگ می گفتند. زیر پا گذاشتن اصول عیاری یا جوانمردی بزرگترین گناه به شمار می آمد و آن کسی که آیین و اصول جوانمردی را می شکست، از دستۀ عیاران و جوانمردان  بیرون  رانده می شد.  یعقوب بن لیث نظر به ویژه گی های بزرگ انسانی و عیاری که داشت به زودی به سرهنگی جوانمردان سیستان رسید. در سر گذشت جنبش  جوانمردان این سخن  بسیار آمده است که آنان از زورمندان  و مالکان، سیم و زر می ستاندند و بعد آن  را در میان تهی دستان بخش می کردند. یعقوب نیز چنین می کرد و این کارشهرت او را درمیان مردمان به نکویی گسترش می داد. افزون بر این عیاران و جوانمردان سیستان در بیشترینه موارد با مخالفان دولت عباسی نیز همداستان می شدند. این که بعداً یعقوب لیث این همه از تسلط عرب و حکومت عباسیان نفرت داشت، می توان یکی از دلایل آن را در پرورش او در مکتب عیاران و جوانمردان سیستان دانست. جنیش عیاران خود چنان مکتب و آموزشگاهی بود که یک جوانمرد را با بینش های اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی و اخلاقی پرورش می داد. امروزه  درسیر برسی جامعۀ مدنی در خاور زمین جنبش عیاران و جوانمردان را گاهی بخشی از جامعۀ مدنی سنتی  می دانند؛ اما من به چیزی به نام جامعۀ مدنی سنتی باورمند نیستم؛ بلکه می پندارم که پدیده های چون جنبش عیاران و خانقاه ها یا خوانگاه ها از مصادق جامعۀ مدنی در این حوزه  اند. نه جامعۀ مدنی به مفهوم امروزین آن.

در چگونه‌گی شخصیت یعقوب گفته اند که او با مردمان و کشاورزان به مهربانی سخن می گفت. سپاهیانه می زیست، شاید بهتر باشد که گفته شود که عیارانه و جوانمردانه می زیست. لباس ساده می پوشید، از تجمل دوری می کرد. چون دیگران بر روی زمین می نشست و سر روی غلاف شمشیرخود می گذاشت و می خوابید. چنین بود که مردمان را نسبت به او باور ژرف و استواری وجود داشت. با این همه یعقوب بن لیث در کشورداری مردی بوده آهنین اراده. در اندیشۀ آن بود تا کشور و سرزمین استوار وپایداری را پایه گذاری کند و تسلط عرب را بر اندازد.

کاری یعقوب از سپه‌سالاری سیستان بالا گرفت و آنزمانی بود که  او صالح بن نصر را در سرکوب عامل طاهربن عبدالله یاری رساند و چنیبن بود به سرهنگی سیستان دست یافت. چون صالح بن نصر راه استبداد پیش گرفت، و آن گونه که درجلد نخست «  تاریخ ادبیات در ایران » آمده است:« سر انجام با دیگر عیاران بر صالح بن نصر که بیهوده مردم را مصادره و شهر ها را غارت می کرد بشورید او او را در جنگی که به سال248 با وی کرده بود از میان برد و در محرم همین سال مردم سیستان با او بیعت کردند.»

پس از آن شهر  قندها، هرات و پوشنک را قبضه کرد، کابل شاه را درهم کوبید و از راه بامیان به بلخ زد وبلخ را نیز تسخیر کرد. به همین گونه او امیر محلی گردیز را خراج‌گزار خود ساخت. می توان او را نخستین شخصیت در تاریخ کشور دانست که در میان شهر ها و مناطقی گوناگونی که امروز به نام افغانستان یاد می شود گونه‌یی وحدت سیاسی را پدید آورد. او هم چنان شهر های زیادی را یکی پی دیگری در ایران کنونی از تسلط امیران محلی و امیران عرب بیرون کرد.  محمد بن طاهر آخرین فرد از طاهریان را در نیشابور اسیر کرد و به سیستان فرستاد.  کرمان ، گرگان وطبرستان را به چنگ در آورد و به سال 261 فارس را گشود. در تاریخ ادبیات در ایران می خوانیم:« در این حال نامه‌یی به معتمد خلیفه نوشت و نسبت به وی و موفق برادر و ولیعهد او اظهار اطاعت کرد و خلیفه نیز فرمان حکومت خراسان و طبرستان  وگرگان و فارس و کرمان و هند وسند و شرطۀ بغداد را در هیمن سال برای یعقوب فرستاد؛ اما یعقوب در این سال بدون مقدمه خلاف خویش را به معتمد آشکار کرد و با سپاه بزرگ به بغداد حمله برد.»

 او با عرب آشتی نا پذیر بود، ازعباسیان نفرت داشت و بر آنان اعتمادی نمی کرد. به نقل از تاریخ سیستان :«  بسیار گفتی که دولت عباسیان بر غدر و مکر بنا کرده اند، نبینی که بوسلمه و بو مسلم و آل برامکه و فضل سهل با چندان نیکویی کیشان را اندر آن دولت بود چه کردند؟ کسی مباد که بر ایشان اعتماد کند!»  همین مرد بود که زبان  عربی فرو گذاشت، و زبان فارسی دری را بر کشید و آن را زبان رسمی و زبان دربار ساخت. در تاریخ سیستان پس از شرح لشکر کشی‌ها وفتوحات یعقوب آمده است که  شاعران او را به زبان عربی ستودند:

قد امرم الله اهل المصر والبلد

بملک یعقوب ذی الافضال والمدد

«چون این شعر بر خواندند او عالم نبود و در نیافت، محمد بن وصیف حاضر بود و دبیر رسایل او بود و ادب نیکو دانست و بدان روزگار نامۀ پارسی نبود، پس یعقوب گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفتن؟ محمد وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت و پیش از او کسی نگفته بود »

ای امیری که امیران جهان خاصه و عام

بنده وچاکر و مولای  و سگ و بند و غلام

ازلی خطی در لوح که ملکی بدهد

بابی یوسف یعقوب بن اللیث همام

به لتام آمد زنبیل و لتی خورد به لنگ

 لتره شد لشکر زنبیل و هبا گشت کنام

لمن الملک بخواندی تو امیر بیقین

با قلیل القیه کد زاد  وران لشکر کام

عمر عمار ترا خواست و زو گشت بری

تیغ تو کرد میانجی به میان دد و دام

عمر او نزد تو آمد که تو چون نوح بزی

در آکار تن او سر او باب  طعام

این که محمد ابن وصیف نخستین شاعر زبان فارسی دری است یانه، بحث دیگری‌است، هرچند روایت تاریخ سیستان چنین می گوید؛ اما آن چه را که می توان از این روایت نتیجه گرفت، این است که یعقوب  می دانسته است که در زیر سایه فرهنگ بیگانه نمی تواند به آن آزادی که می خواهد برسد. او در حالی در برابر زبان  وشعر عربی قامت می افرازد، که زبان عربی در دربار سلسلۀ شاهان پیش از او زبان رسمی و زبان دربار بوده است. مردی که هوای بر انداختن خلافت فاسد بغداد را درسر داشت بدون تردید باید زبان و فرهنگ عرب را نیز در خراسان بزرگ بر می انداخت. حتا گاهی نیز گفته شده است که او زبان عربی می دانست ؛ اما تظاهر به این می کرد که این زبان را نمی داند.

او از هرگونه پیوند با خلافت بغداد بیزار بود، اگر پیامی هم به بغداد می فرستاد، پیام شمشیر بود.  چنان که  نیشابور را گشود مردمان گفتند که یعقوب عهد و منشور امیرالمومنین ندارد، چگونه از او اطاعت کنیم! در تاریخ سیستان آمده است : «یعقوب به نیشابور قرار گرفت، پس او را گفتند که مردمان نیشابور می گویند که یعقوب عهد و منشور امیرالمومنین ندارد و خارجی است. پس حاجب را گفت رو منادی کن تا بزرگان و علما و فقهای نیشابور و روسای ایشان فردا این جا جمع باشند تا عهد امیر المومنین بر ایشان عرضه کنم... جاجب فرمان داد تا منادی کردند، به امداد همه بزرگان نیشابور جمع شدند و به درگاه آمدند، و یعقوب فرمان داد تا دوهزار غلام همه سلاح پوشیدندو بایستادند هریک سپری و شمشیری و عمودی سیمین یا زرین به دست هم از آن سلاح از خزانۀ محمد بن طاهر بر گرفته بودند به نیشابور، و خود به رسم شاهان بنشست و آن غلامان دو صف پیش او بایستادند، فرمان داد تا مردمان آمدند. گفت بنشینید، پس حاجب را گفت آن عهد امیرالمومنین بیاور تا بر ایشان بر خوانم، حاجب اندر آمد و تیغ یمانی بی دست میان و دستار مصری اندر آن پیچیده بیاورد و دستار از آن بیرون کرد و تیغ پیش یعقوب نهاد، و یعقوب تیغ برگرفت وبجنبانید و آن مردمان بیشتر بی هوش شدند، گفتند مگر به جان‌های ما قصدی دارد، یعقوب گفت تیغ نه از بهر آن آوردم که به جان کسی قصدی دارم؛ اما شما شکایت کردید که یعقوب عهد امیر المومنین ندارد. خواستم بدانید که دارم! مردمان باز جای وخرد باز آمدند، باز گفت یعقوب: امیرالمومنین را به بغداد نه این تیغ نشانده است؟ گفتند بلی گفت مرا بدین جایگاه نیز همین تیغ نشاند، عهد من و عهد امیر المومین یکی است! »

آن گونه که گفتیم یعقوب اندیشۀ یورش بر دارالخلافۀ را در سر داشت، شاید می خواست هرگونه تجلی اقتدار خلیفۀ بغداد در خراسان زمین را از میان بر دارد، شاید هم می اندیشید که این همه استبداد از بغداد می آید ، از خلیفۀ عباسی ، چنان بود که  به روایت افغانستان در مسیر تاریخ : « یعقوب به غرض از بین بردن خلافت عباسی در سال 875 عسکر کشید، ولی در حدود " قصر شیرین" کنونی ایران از سپاه بغداد شکست سختی خورد، زیرا آب دجله را به عسکرگاه او گشتاندندو سپاه او را دست از کار فروماند. یعقوب با تاثیر عظیم از این شکست، بر گشت و مشغول تهیۀ جنگ انتقامی گردید.»

به روایت تاریخ سیستان او « هفده سال و نه ماه امیری کرد، خراسان و سیستان و کابل و سند و هند و فارس و کرمان همه عمال او بودند، و به حرمین، خبطّۀ او را همی کردند هفت سال، و از دیگر جای ها اندر اسلام همه طاعت و فرمان او پیدا همی کردند و از دارالکفرهر سال او را هدیه ها همی فرستادند و ملک الدنیا همی نوشتند او را به روزگار دراز.»

اما شاید بتوان گفت که زنده‌گی شکوهمند او در میان دو جمله یا دو « نه»  شکوهمند تمام می شود. نه گفتن به شعر عربی و نه گفتن به منشور خلیفه. او از شعر عربی روی بر می گرداند و راه را به شعر فارسی دری باز می کند، این سخن آن سرهنگ جوانمردان،  مردستان شمشیر و شعور  خود همان سپیده‌م شعر فارسی دری‌است. این سخن او خون هستی را در رگ‌های شعر و زبان فارسی دری چنان جاری ساخت که نه تنها توانست که روزتا روز  رو به کمال گام بردارد؛ بلکه در هرگام  توانست تا زبان عربی را از کار برد رسمی و حتا از عرصه های نوشتار وگفتار نیز بیرون راند.  زبانی که در مدت زمان کوتاهی زبان بومی شمار زیادی کشور های افریقایی و شرق میانه را ازپای در افگنده بود.

« نه» شکوهمند دوم همان نپذیرفتن منشور خیلفه است. چون یعقوب پس از شکست به جندی شاپور برگشت، در تلاش آن بود که بار دیگر بر معتمد، خلیقۀ بغداد بتازد و خلافت او در اندازد. دراین حال  خلیفه منشور ملک خراسان او را فرستاد. شاید خلیفه با آن که می دانست یعقوب بزرگترین  و استوارترین دشمن اوست، با چنین کاری می خواست یعقوب را خشنود سازد تا راه سازش پیشه کند و از اندیشۀ یورش به بغداد بگذرد. منشور سرزمین های را فرستاده بود که یعقوب خود آن ها را به ضرب شمشیر گشوده بود!

گویند تا پیک خلیفه، آن منشور به یعقوب رساند، یعقوب شمشیر پیش روی داشت با نان و پیازی که خوراکش بود، شمشیر بر گرفت و در هواتکان داد  و به پیک خلیفه گفت: به خلیفه بگو که من مردی رویگر زاده ام و اکنون بیمارم، اکر بمیرم تو از من رها خواهی شد و من از تو و اگر زنده گی با من بود، این شمشیر در میان من و تو داوری خواهد کرد! اگر بر تو پیروز شوم به کام دل رسیده باشم و اگرشکست یافتم مرا این نان و پیاز بس باشد!

اما بیماری قلنج  هدف های بلند یعقوب لیث، آن رویگر زادۀ جوانمرد را نمی شناخت ؛ چنین بود که به سال265 هجری برابر با 878 میلادی  خاموش شد و خراسان آن اسوۀ بزرگ جوانمردی و پاسدار آزادی و فرهنگ خود را از دست داد. نامش بشکوه باد! و درود بر روان پاکیزۀ او!

ثور 1392

کابل







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری