جای خالی دکمه

٧ جوزا (خرداد) ١٣٩٢

خشو دست‌هایش هنوز خونآلود اند. به‌پارچه‌ای‌که با آن سر و صورت نوزاد را تمیز کرده‌است مقداری می‌نگرد و در حالی‌که لحاف را روی پاهای عروسش نسرین پهن می‌کند با خودش می‌گوید "دختر، یک دختر، من درست حدس زده‌بودم". بعد برمی‌خیزد و مستقیم به‌طرف در حرکت می‌کند، اما درنگی می‌کند، دوباره برمی‌گردد و بالای سر طفلک می‌نشیند. مقداری به‌چشم‌های معصوم طفل خیره‌می‌شود و مثل این‌که مخاطبش در پشت سرش استاده‌ باشد می‌گوید"تو باید پسر می‌بودی. کاش پدرت زنده می‌بود. پد بزرگت اورا همیشه شرابی خطاب می‌‌کرد. آخر از شرابی‌ها نفرت دارد و همیشه می‌گفت که پسرم خلاف دین و قرآن عمل می‌کند. راستش من هیچ‌گاهی شراب نوشیدنش را ندیده‌بودم، شاید این اتهام بود. به‌هرحال خدا نخواست تو پدر داشته‌باشی".
 نسرین هنوز هم به‌حالت عادی برنگشته‌است، اما نوزاد کم کم سر و صدا به‌راه می‌اندازد. لابد می‌خواهد زودتر با چهرۀ مادرش آشنا شود یا شاید چیزی نگرانش کر‌ده‌است. خشو اطاق را ترک می‌کند و یک‌راست به‌منزل دوم اپارتمان نزد شوهرش می‌رود. وقتی وارد می‌شود شوهر با کسی از طریق گوشی تلفن چیزهای در بارۀ یکی از قراردادهای ساختمانیِ تازه‌اش می‌گوید. همین‌که گپ و گفتش تمام می‌شود، هم‌زمان با آن‌که گوشی را دوباره به‌طرف گوشش می‌برد و از پنجره بیرون را می‌نگرد، از خانم جویای حال نسرین و نوزاد می‌شود. زن می‌خواهد توضیح بدهد مگر او دوباره با یکی دیگر درِ صحبت را باز می‌کند. این‌بار هم کُلِ پرس و پویش از پول و حسابات بانکی است. یکی دو گپ رد و بدل می‌شود و تا مکالمه را ‌تمام می‌کند بی‌آن‌که به‌خانمش مهلت گفتن کلمه‌ای را دهد صحبت را بدونِ مقدمه در مورد عروسی دوبارۀ سنویش نسرین با پسر کوچک‌ترش که دچار مشکل عصبی و لکنت زبان نیز است آغاز می‌کند."نسرین باید دوباره با هادی عروسی کند. من دوست ندارم عروسم از خانه‌ام بیرون شود و ازین‌که دختر زاییده هم هیچ راضی نیستم. باید پسر به‌دنیا می‌آورد، پسر!... می‌خواهم با فرزند دومم عروسی کند و پسر به‌دنیا بیاورد.

زن از گفته‌های شوهرش به سکوت پناه می‌برد. مرد دوباره به‌سخنانش می‌افزاید." موضوع دختر را بگذاریم کنار، اگر بخواهد یا نی باید عروسی با هادی را بپذیرد. او خانم فرزند بزرگ من بود".
وقتی این کلمات را ادا می‌کند، دلهره در چشم‌هایش به‌وضوح مشاهده می‌شود و خاطر این‌که خانمش به‌رازش پی نبرد نگاهش را به نقش‌های قالی می‌دوزد. همان‌گونه که چشم به‌کف اطاق دوخته‌است بدون آن‌که به‌چهرۀ زن نگاه کند، اطاق را ترک می‌کند. پله ها را یکی پی دیگر از طبقۀ دوم به‌سوی منزل اول می‎پیماید و مقابل درِ اطاق نسرین می‌رسد. آواز نوزاد کم کم از خلای در به‌بیرون می‌جهد. دمِ در کمی مکث می‌کند و بعد وارد اتاق می‌شود. در را پشت سرش می‌بندد. نسرین هنوز هم در اثر فشار ناشی از درد زایمان، نیمه‌بی‌هوش میان بستر افتیده است و چشم‌های بی‌حالش را رمق باز شدن نیست. چهرۀ زیبای زن جوان به‌مجردِ  ورد حواس  مرد را کاملن دگرگون و به‌خود مجذوب می‌سازد. اندام موزونش زیر لحاف به‌درستی مشاهده می‌گردد. افکارِ زشتی‌که ماه‎‎هاست در عمق دل مرد نهفته و خفته‌اند به‌یک‌باره‌گی بیدار می‌شوند. به‌فکر پسرش می‌افتد که چگونه با ضربات چاقو از پا درآورده بودش.  این مرد بعد از عروسیِ پسرش همه‌وقت اورا سرزنش می‌کرد. به او گفته‌بود که"تو شرابی کافر لیاقت این زن را نداری". ولی از همان اوایل دلش چیز دیگری می‌خواست تا آن‌که فرزندش را به‌قتل رسانید.

مرد لبخندی می‌زند و زمزمه می‌کند" بالاخره روزش رسیده‌است. حالا رویای دیرینه‌ام به حقیقت نزدیک شده‌است. دیگر نباید وقت را تلف کنم. امشب، حتمن همین امشب..." سخنش را نیمه‌تمام می‌گذارد. نوزاد کم کم سر و صدایش بیشتر میشود. مرد که حسِ مملو از شهوت سراسر وجودش را فرا گرفته‌است و هیولای نفس بر تمام اندامش غلبه کرده‌است، مقداری به‌چهرۀ رنگ‌پریده اما دل‌انگیزِ نسرین دقیق می‌شود. قلبش به شدت می‌تپد. نزدیک‌تر می‌رود، خم می‌شود و آهسته لحاف را از روی پاهای نسرین بالا می‌کشد. می‌خواهد بیشتر برهنه‌اش کند ولی با خود می‌گوید"نه...حالا نه!". مقداری به ساق‌های سفیدش خیره می‌شود. دلش شور می‌زند و از ترسِ این‌که مبادا زنش در مقابلِ چشم‌هایش سبز شود، لحاف را دوباره درست روی پاهای نسرین پهن می‌کند. یکی دوبار طول اتاق را می‌پیماید مگر متوجه می‌شود که نسرین کم‌کم تکان می‌خورد. انگار غوغای نوزاد را نمی‌شنودد. چشم‌هایش از همه‌جهت کور شده‌اند و وقتی به‌سیمای بی‌آلایش مادر معصوم می‌نگرد، انگار در مقابل دیدش کسی جز یک روسپی نیست. صدای تپ‌تپِ پای زنش را می‌شنود که هرلحظه به‌اتاق نسرین نزدیک‌تر می‌شود. خودش را به‌عقب می‌کشد. دست‌هایش را پشت کمرش گره میکند و به‌دیوار تکیه می‌کند. دست‌پاچه شده‌است. دوباره خودش را مرتب می‌کند، اطراف را هم وارسی می‌کند و برای این‌که کسی بویی از نیتش نبرد به‌آواز بلند زنش را به‌نام صدا می‌زند. زن ساده‌لوح هم که تازه در آستانۀ درِ اتاق قرار دارد پاسخش می‌دهد"اینه من آمد"

- کجایی تو زن؟...این طفل بیچاره حالا گلویش می‌ترقد.

- کمی به سر و وضع خودم رسیدم. راستش وقتی تو این‌جا آمدی من رفتم تا کمی خودم را مرتب کنم.
مرد ریامندانه چیزهای را پیرامون مراقبت از نوزاد و نسرین، که حالا کاملن به‌هوش آمده‌، به‌خانم سفارش می‌دهد و خودش خانه‌را به‌قصد مسجد ترک می‌گوید. درست یادش نمانده که وضو دارد یا خیر. اما وقتی از نماز عصر برمیگردد احساس میکند که خشتَکش تر است. به‌خاطرش می‌رسد که در اطاق نسرین کمی شهوانی شده بود. روز را به‌نحوی به‌آخر می‌رساند. تا وقت خواب دوسه‌باری از نسرین خبر می‌گیرد و هربار‌که به‌چشم‌هایش نظر می‌افگند آتش هوس و شهوت بیش‌تر در بدنش شعله‌ور می‌شود. وقت خواب می‌شود. خشو می‌خواهد با نسرین یک‌جا بخوابد اما نسرین رد می‌کند و ترجیح می‌دهد که اگر چیزی لازم شد آن‌هارا در جریان قرار دهد، در غیر آن خودش از فرزندش مواظبت خواهد کرد.

شب از نیمه گذشته و همه خوابیده‌اند. نور ماه خودش را از پنجره به‌داخل اتاق تاریک ریخته و ازان‌جا ذرات طلایی رنگش را به‌‌آن قسمتی از اتاق که یک مرد ویک زن پشت به‌طرف هم خوابیده‌اند پراگنده‌است. در طبقۀ پایین هم یک اتاق نیمه‌روشن با نورِ آبی‌رنگ چراغِ خواب، شب‌آذین شده‌است. این یکی برعکس اتاق اولی درخشش چراغش بر مهتاب غلبه کرده و قسمتی از نورش را از پنجره به‌بیرون فرستاده‌است. شباهتی که این دو اتاق دارند تنها در سکوتیست که بر هردو مسلط است. هیچ‌کس از هیچ‌چیز آگاه نیست. جز افکار شومی‌که مانند خوره دل مرد را می‌خورد. اوکه یک روز را تا نیمه‌های شب در تب شهوتش جوشیده و عطش گناه‌ سراسر وجودش را فرا گرفته‌است، هنوز خوابش نبرده‌است. او از لحظاتی‌که به‌ظاهر خوابیده تا حالا چندین بار نیم‎قد شده‌بود تا از اتاق بیرون شود، اما باز هم دل به‌دریا سپرده و منتظر ماند تا شب به‌پخته‌گی برسد. حالا فکر میکند وقتش رسیده است. آهسته همان‎گونه که پشتش به‎طرف زنش است، پتو را یک‌طرف می‌گذارد و نیم‌خیز به‌طرف در حرکت می‌کند. اول یک‌راست به تاق مجاور می‌رود. چراغ خاموش و درون اتاق تاریک است. چند گام که به‌پیش می‌نهدد چشم‌هایش به‌تاریکی عادت می‌کنند. در نقطه‌ای می‌رسد که وسایل مخصوصش آنجاست. تفنگ‌چه‌ای را از لابلای لباس‌هایش بر می‌دارد، تاریکی بر اتاق حکم‌فرماست. چراغ دستی را روشن می‌کند و بعد از این‌که کمی به تفنگ‌چه خیره می‌شود و این‌پهلوآن‌پهلویش می‌کند، دوباره می‌گذاردش سر جایش و در عوض کاردی را از آنجا برداشته در جیب بغَلی واسکتش می‌نهد و به‌نرمی خارج می‌شود. به سرعت پله‌ها را پشت سر می‌گذارد و در طبقۀ اول باز هم عقب در اتاقی که نسرین و طفلش خوابیده‌اند توقف می‌کند. کمی با خودش می‌اندیشد. آخر چند ساعتی هم از زایمانش نمی‌شود. آیا خدا مرا خواهد بخشید؟. در دلش نجوا میکند"فقط همین اولش مشکل است. یک‌بار که راه برایم باز شد دیگر نیاز به ترس و بیم نیست و دیگر به‌میل خودش این کار را خواهد کرد. خدا مهربان است".

دست‌گیرۀ در را با آهسته‌گی می‌چرخاند. در از داخل قفل نیست. سریع اما بدون صدا وارد می‌شود و این‌بار اوست که در را پشت سرش قفل می‌کند. بیوه‌زن جوان و طفلش در خواب عمیقی فرو رفته‌اند و هردو به‌آرامی نفس می‌کشند. نور سبزرنگ چراغ خواب به‌چهرۀ قشنگ نسرین دوچندان زیبایی بخشیده است. در حالیکه به‌حالت خمیده، به یک پهلو و رخ به‌طرف طفلش خوابیده است لحاف از روی پاهایش کمی به‌عقب رفته و زانوهای تراشیده‌اش از پوشش بیرون مانده‌اند.

مرد مانند هیولای به سرتاپای نسرین می‌نگرد. یک‌بار دیگر به عقب بر می‌گردد تا از بسته‌بودن در مطمئن شود و بعد می آید و آهسته در مقابل زانو های نسرین روی دوپا می‌نیشیند. دستش را می‌برد روی پای نسرین و گرمای لطیف زنانه‌اش را به‌نرمی لمس می‌کند مگر او دفعتن بیدار میشود. به‌سرعت برمی‌خیزد  و در حالی‌که با چشم‌های از حدقه بیرونش خیره خیره به‌صورت خشن مرد حیوان‌منش می‌نگرد، پاهایش را با لحاف می‌پیچاند. مرد دوباره دست دراز می‌کند تا نسرین را لمس کند اما او باز هم با وحشت تمام چندقدم به‌عقب می‌رود:

- کاکاجان مگر شما جای پدرم نیستید؟ این چی کاریست که می‌کنید؟

- نسرین جان هرچی بخواهی برایت انجام می‌دهم. فقط همین چند دقیقه می‌خواهم آرام باشی.

- کاکا این چگونه ممکن است؟ من عروس تان هستم، دختر تان هستم.

مرد در حالی‌که کارد را از جیب بغلی واسکتش در می‌آورد و نیم‌قد روبروی نسرین استاده، به‌آواز نسبتن بلند چیغ می‌زند:

-  نسرین! کمی سکوتگفتم عصبانی‌ام مکن. اگرنه مجبور می‌شوم با این کارد سرت را از تنت جدا کنم.
نسرین عذر می‌کند و از مرد درنده خوی میخواهد تا کنار برود اما او که همه‌تمرکزش را به‌شهوت سپرده‌است دست بردار نیست. نسرین باز هم التماس می‌کند که اگر به او رحم نمی‌کند، حد اقل به‌طفلی که چند ساعت از تولدش می‌شود رحم کند اما امکان پذیر نیست. نسرین می‌خواهد فرار کند، اما مرد مجالش نمیدهد. ناگذیر می‌شود که از خودش دفاع کند و با مرد دست و یخن میشود. او نسرین را چند بار با کارد تهدید به مرگ می‌کند ولی نسرین نمی‌گذارد مرد با این زودی به هدف شومش نایل شود. چند بار فریاد می‌کشد مگر درهای تمام اتاق‌ها به‌شمول اتاقی‌که خشو در آن خفته‌است بسته‌اند و هیچ صدایی نفوذپذیر نیست.  تنها کسی‌که از صدای نسرین بیدار می‌شود طفلیست که چند ساعتی از تولدش نگذشته‌است. نسرین که شدیدن در حالت زد و بند با پدرشوهرش است متوجۀ سوزشی در سینه‌اش می‌شود. دستش را روی محل اصابت کارد می‌گذارد که برای دومین بار تیغۀ کارد از پشت دستش محکم عبور می‌کند و به سینه‌اش وارد می‌شود. بعد برای چندمین بار متواتر ضربات کارد سینه اش را می‌شگافد. نسرین نقش زمین می‌گردد. چشم‌هایش به سقف اتاق میخ‌کوب می‌شوند. می بیند که چراغ سبز رنگ در سقف اتاق کم‌کم از چشم‌هایش دور می‌شود، دور میشود و در نهایت بیرنگ و ناپدید می‌گردد. مرد می‌بیند که سنویش را به‌قتل رسانیده‌است. سردرگم و دیوانه‌وار چهار سمت اتاق را عجله دور می‌زند. متوجه می‌شود که طفلک از اثر زد و خوردش با نسرین بیدار شده و با تمام نیرو چیغ می‌زند. مرد که عقلش را کاملن از دست داده‌است برای این‌که طفل را خاموش ساخته‌باشد بالشی را گرفته و دقایق چندی روی دهن طفل می‌گذارد. بعد از لحظاتی بدون آن‌که بالش را از روی دهن طفل بردارد اتاق را ترک می‌کند و مثل درنده‌ها خودش را به‌اتاق خوابش می‌رساند.

شب آهسته‌آهسته به‌سفیدی می‌گراید و جایش را به صبح‌دم می‌دهد. خشو شب را آرام خوابیده‌است و صبح وقت‌تر از همیشه بر می‌خیزد. با چشم‌های آگنده از خواب به‌اطراف دقت می‌کند ولی متوجه نمی‌شود که شوهر در بستر نیست. دفعتن رنگ سرخ خونِ گوشه‌ای از واسکت شوهرش که روی اتاق افتیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است نظرش را جلب می‌کند. مگر چندان مُهِمش نمی‌شمارد و با شتاب یک‌راست به سراغ سنویش می‌رود. در را باز می‌کند و همین‌که داخل اتاق می‌شود با منظرۀ وحشت‌ناک مرگ سنو و نوه‌اش رو برو می‌گردد. وحشت‌زده به‌زمین می‌نشیند، چیغ می‌زند و به‌روی قالی ناخن می‌کشد. در همین‌حال دکمه‌ای‌ ناخودآگاه  به‌دستش می‌افتد، آن را محکم در مشتش می‌فشارد و برمی‌خیزد. می‌دوَد تا شوهرش را آگاه کند. پله ها را طی می‌کند. وارد اتاق خواب‌شان می‌شود. فریاد می‌زند مگر از شوهرش خبری نیست و فقط واسکتش است که آنجا افتاده‌است. زن واسکت را سراسیمه برمی‌دارد و به‌خون لکۀ بزرگ خون در گوشۀ آن می‌نگرد. متوجه جای خالی دکمه در واسکت می‌شود. مشت گره‌کرده‌اش را باز می‌کند و می‌نگرد. دکمه‌ای‌که از اتاق نسرین با خودش برداشته از همین واسکت و مربوط به‌شوهرش است. در همین‌حال گاهی به‌دکمه نظر می‌کند و گاهی به‌جای خالی دکمه در واسکت و گوشۀ خون‌آلودش. درنگی می‌کند. یک‌بار از پنجره به‌سوی کوچه می‌نگرد و ناگهان سر و پا برهنه و دوان‌دوان از خانه بیرون می‌زند و در کوچه به‌آواز بلند فریاد می‌زند. "های مردم!...به‌دادم برسید. شوهرم قتل کرده است".

 

پایان

27/2/1392 کابل/ افغانستان







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



رویین رهنوش