چرا روند ملت سازی در افغانستان ناکام شد؟
١٩ ثور (اردیبهشت) ١٣٩٢
درآمد
این نبشته درنگی است بر پاسخ دادن به این پرسش که، چرا روند ملتسازی در افغانستان ناکام شد؟ مگر پیش از آنکه سرچشمههای ناکامی ناسیونالیسم در افغانستان را به بحث بگیرم، لازم میدانم نگاه بسیار کوتاه به خاستگاه ناسیونالیسم در غرب داشته باشم، تا بدانیم ناسیونالیسم چیست، در کجا و چه گونه آغاز شده است؟ این نوشته سهبخش دارد. در بخش یکم بهگونه خیلی کوتاه ریشههای ناسیونالیسم به بحث گرفته میشود. در بخش دوم بر میگردم به سیر ناسیونالیسم در افغانستان. در بخش پایانی هم پس از یک کاوش کوتاه، پرسش مطرح کرده را پاسخ خواهم گفت.
ریشههای ناسیونالیسم
دانشمندان چون، گلنر (۲۰۰۶) و اندرسُن (۲۰۰۶) به این باورند که سرمایهداری و در کنار آن توسعه صنعت چاپ، فروپاشی جوامع دینی و تغییر در ماهیت زبان لاتین، از نخستین سنگپایههای آگاهی ملی و ناسیونالیسم به شما میروند. ایشان به این باورند که آگاهیملی با کار اومانیستها برای احیای ادبیات پیش-مسیحی و گسترش آن از راه چاپ آغاز میشود، که در نهایت باعث میشود تا زبان لاتین به گونههای متفاوت از کلیسا نوشته شود. همین است که زبان لاتین و کلیسای کاتولیک آهسته آهسته چیرگی و عظمت خود را از دست میدهند و برای نخستین بار مارتین لوتر برگردان پایاننامهٔ خود به زبان آلمانی را در دروازههای کلیسای ویتنبُرگ میخکوب میکند. به همین گونه طی یک دهه هزاران نسخه از کتاب مقدس برگردان شده و کار چاپ و برگردانی ابزار نویی برای نفوذ در ذهن آدم ها میشود. این امر نه تنها منجر به بسیج مردم برای هدفهای سیاسی و مذهبی بلکه باعث ایجاد نخستین سلسهٔ اُستانهای متحد هالندی و جمهوری مشترک المنافع پیورتینهای هالند در اروپا میشود که خود نخستین گام آشکار به سوی آگاهیملی و ناسیونالیسم است.
به باور گلنر، ناسیونالیسم پیامد اجنتاب ناپذیر گذار به مدرنیته است. برای اثبات این فرضیه چنین استدلال میکند؛ نظامی که صنعتی میشود یا در حال صنعتی شدن است نیازمند یک نوع یکسانسازی و ایجاد فرهنگ و زبان استاندارد و همگانی است و حضور گرایشها و فرهنگهای محلی میتوانند رهگیر شکلگیری این فرهنگ نو باشند. لاجرم دولت مدرن فرایند یکسانسازی را شدت میبخشد و به همگانیکردن فرهنگ میپردازد.
اندرسن (۲۰۰۶) و ایریک هابزبَوم (۱۹۸۳) با آن که ملت و ناسیونالیسم را پدیدههای مدرن میدانند به این باورند که ملتها به لحاظ اجتماعی ساخته شده اند. هابزبوم استدلال میکند که ملتها بیشتر مرهون سنتهای ابداعی و دستآورد مهندسی اجتماعی اند و اساسن برای تامین علاقهها و نفع نخبگان ایجاد شده اند. اندرسن هم بر همین امر تاکید کرده ملت را یک اجتماع تَصَوّری میخواند. او به این باور است که اجتماع یک تصویر حکشده در روان انسانهای است که خود را بهگونهٔ تخیلی در آن سهمدار میدانند. با همین سیر خیلی کوتاه به خاستگاه ملت و ناسیونالیسم میرویم تا این پرسش مهم را پاسخ بگوییم؛ ملت و ناسیونالیسم چیست؟
پیش از پاسخگفتن به پرسش بالا، لازم می بینم بهگونه خیلی کوتاه به چند مهم دیگر بپیچم. نخست اینکه در پیوند با ناسیونالیسم و قومیت مکتبهای گونانگونی وجود دارد که این نوشتهٔ کوتاه مجال به بحث گرفتن همهٔ آنها را نمی دهد. مگر بازهم بهگونه خیلی کوتاه میخواهم به چند رویکرد عمده به ناسیونالیسم بپردازم. این رویکردها عبارتند از؛ مکتب کهنگرایی، مکتب ابدیگرایی و مکتب نوگرایی. کهنگرایان در کل به دو اصل باورمندند؛ نخست، ملت و ناسیونالیسم پدیدههای نو نیستند و دودیگر، پدیدههای طبیعی و جهان شمولند. در این مکبت کهن بودن بیشتر به معنای اساسی بودن است. روسو یکی از پیشگامان این مکتب به این باور است که؛ برای ریشهیابی ملتها باید به طبیعت برگردیم. چون ملتها ازلی اند و ریشه در نخستین پیوندهای انسانی با وقت و فرایندهای پسین و دیگرگونیهای دورین دارند. ابدیگرایان به این باورند که پدیدههای ملت و ناسیونالیسم در هر دورهیی از تاریخ وجود داشته اند. برای ایشان ملت و ناسیونالیسم بیشتر زادهٔ تکامل اجتماعی و پیشرفت به تدریج جامعه انسانی است. مهمترین فرضیهٔ این مکتب این است که دولتها زادهٔ ملتهایند و ملت یک پدیده طبیعی است. نوگرایانِ چون گلنر و اندرسُن به این باورند که پدیدههای ملت و ناسیونالیسم متعلق به سدههای پسین میشوند و پیآمد انقلاب صنعتی و سرمایهداری اند.
افزوده بر این دانشمندان ناسیونالیسم را دو بخش کرده اند؛ ناسیونالیسم قومی و ناسیونالیسم مدنی. این دویی در ماهیت و تعریف ناسیونالیسم زادهٔ سیر و جریان ناسیونالیسم آلمانی است که در کتاب مهم هَنس کوهن (۱۹۶۷) زیر عنوان "ناسیونالیسمهای غربی و شرقی" به بحث گرفته میشود. به گفتهٔ کوهن، ناسیونالیسم غربی به این ایده استوار بود که ملت یک انجمن عقلانی از شهروندانی است که توسط قانونها و سرزمین مشترک باهم پیوند میخورند. درحالی که ناسیونالیسم شرقی (شرق رود رَین) باورمند به فرهنگ و ریشههای قومی و مایل به تعریف ارگانیکی ملت بود. به گونهٔدیگر ناسیونالیسم قومی دولت و ملت را متشکل از یک گروه، قوم و فرهنگ دانسته ملت را یک فرایند طبیعی میخواند، در حالیکه ناسیونالیسم مدنی صرف نظر از نژاد، رنگ، عقیده، جنس، زبان و قومیت ملت را در فرایند شهروندی شدن باشندگان یک سرزمین تعریف میکند.
ملت و ناسیونالیسم چیست؟
انتونی سمیت (۲۰۰۱) ناسیونالیسم را یک جنبش ایدیولوژیک برای دستیافتن و حفظ استقلال، وحدت و هویت مردمانی تعریف میکند که به تشکیل یک ملت عملی و شدنی باور دارند. واکُر کانُر (۱۹۹۴) ناسیونالیسم را بیش از هرچیز عشق به ملت، قوم و وفاداری به دولت ارضی تعریف میکند. و چنانچه در بالا یادآور شدم، گلنر (۲۰۰۶) ناسیونالیسم را پیامد اجتنابناپذیر گذار به مدرنیته میداند.
ملت را هم چنان بر اساس عاملهای عینی چون زبان، کیش، رسوم، سرزمین و هم بر اساس عاملهای ذهنی مانند رویکردها، دریافتها و احساس تعریف کرده اند. به عبارت دیگر ملت را میتوان اجتماع ثابتی از مردم بر مبنای زبان، قلمرو، زندگی اقتصادی مشترک و خلق و خویی روانی موجود در فرهنگ مشترک تعریف کرد. با آنکه ساختارگرایانی چون اندرسن ملت را یک اجتماع سیاسی و تصوری تعریف میکنند. میلر (۱۹۹۶) ملت را اجتماعی تعریف میکند که به واسطهٔ باورهای مشترک و تعهد متقابل ساخته شده است، تداوم تاریخی دارد و به واسطهٔ سرزمین مشخص و فرهنگفراگیر خود را از اجتماعهای دیگر تفکیک میکند. سمیت (۲۰۰۱) یک اجتماع انسانی را که دارندهٔ اسطورههای مشترک، تاریخ مشترک، فرهنگ مشترک، اقتصاد واحد، حق و تعهدهای مشترک برای همهٔ اعضایش باشد، ملت میخواند. پیوند ناگسستنی ملت و دولت ما را به تعریفی از دولت و هویت ملی وا میدارد. سمیت (۲۰۰۱)، دولتی را ملی میخواند که به واسطهٔ اصول ناسیونالیسم مشروع شده باشد و شهروندان آن دارای میزانی از وحدت و یکپارچگی ملی اما نه همگونی فرهنگی باشند. و هویت ملی را باززایی و بازخوانی دایمی ارزشها، نمادها، اسطورهها و سنتهایی تعریف میکند که میراث ملتی را تشکیل و هویت فردیی شهروند آن ملت را تشخیص میدهند.
ناسیونالیسم در افغانستان
دولت، ملت و هویتملی از بحثبرانگیرترین پدیدههای تاریخ سیاسی افغانستان است. تاریخنویسان افغانستان غبار (۱۳۷۴)، فرهنگ (۱۳۸۵)، تاریخ این سرزمین را به سه دوره قسمت کرده اند؛ آریانا، خراسان و افغانستان. از هزارهٔ پیش از میلاد تا قرن پنجم ترسایی نام این سرزمین آرایانا بوده است و هویت باشندگانش آریایی. از قرن پنجم تا قرن نزدهم ترسایی افغانستان امروز را با مرزهای گشادهتری خراسان میخواننده اند و مردمانش را خراسانی. "در قرن نزدهم خراسان جای خودش را به اسم تازه (افغانستان) گذاشت. در قرن دهم کلمهٔ (افغان) که معرب (اوغان) بود در مورد قسمتی از قبایل پشتون کشور در آثار نویسندگان اسلامی پدیدار شد و به تدریج مفهوم آن وسیعتر شده میرفت تا در قرن هژدهم حاوی کلیه پشتونهای کشور گردید. و اما نام (افغانستان) برای بار اول در قرن سیزدهم در مورد قسمتی از ولایات شرقی کشور اطلاق گردید. در قرن چهاردهم این اسم مخصوص علاقه تخت سلیمان و ماحول آن در مشرق کشور بود. در قرن شانزدهم علاقه های جنوب کابل عنوان ملک (افغان) گرفت و در قرن هژدهم از دریای سند تا کابلستان و از نزدیک کشمیر و نورستان تا قندهار مسکن افغانها خوانده شد. بالاخره در قرن نزدهم نام (افغانستان) به صفت نام رسمی این کشور قرار گرفت" (غبار، ۱۳۷۴: ۹ – ۱۱).
روند ملت و دولتسازی در افغانستان با چالشهای فراوانی روبهرو بوده است و پرسشهای فراوانی را به بار میآورد. در این نبشته به مهمترینِ آن پرسشها پرداخته میشود؛ چرا روند ملتسازی در افغانستان ناکام شد؟ برای پاسخ گفتن به این پرسش سری به تاریخ سیاسی افغانستان میزنیم.
نخستین گامی که در راستای ایجاد دولتی بهنام افغانستان برداشته شد، تغییر نام خراسان به افغانستان بود. به گفتهٔ غبار (۱۳۷۴) این روند به خواست انگلیسها و در دورهٔ حکومت شاه شجاع (۱۲۱۸ – ۱۲۲۱) خورشیدی، آغاز شد و در دورهٔ امیر عبدالرحمنخان (۱۲۵۹ – ۱۲۸۰) خورشیدی، به کامیابی رسید. حکومت عبدالرحمنخان با چالشهای فراوانی روبهرو بود. بیم انگلیس از یکسو، بیم روسیه و قبیلههای پشتونی که با عبدالرحمان در کشمکش سیاسی بودند از سوی دیگر رویای یک دولت متمرکز و بااقتدار افغانی را به کابوس مبدل کرده بود. به گفتهٔ غبار (۱۳۷۴: ۳۷۲-۴۱۰)، تمیورشاه ابدالی (۱۷۷۳ – ۱۷۹۳)، از میان ۳۳ پسرش جانشین خود را تعیین نکرده بود و پس از مرگش تاجخواهیهای پسرانش همایون، محمود، عباس، زمان و شجاعالملک، استانداران آنزمان، قندهار، هرات، پشاور، کابل و غزنه و زابلستان، خراسان یکپارچه را چند پارچه کرده بود. به عبارت دیگر امیر عبدالرحمان در یک سرزمین فروپاشیده و بخششده میان قبیلهها و تبارهای گوناگون حکومت میکرد. همین بود که به گفتهٔ گریگارین تاریخنویس امریکایی (۱۹۶۹: ۱۶۸)، عبدالرحمان برای آرامش خاطر از تشنجهای داخلی و خارجی و برای بلند بردن یارانهیی (از ۸۰۰۰۰ پوند به ۱۲۰۰۰۰ پوند) که سالانه از دولت انگیس دریافت میکرد در نوامبر ۱۸۹۳ ترسایی معاهده دیورند را امضا کرده برخی از قبیلههای پشتون و قدرتخواه را به هند بریتانیایی داد و برخی را در افغانستان پراگند. همین بیم امیر را واداشت تا رهگیر هرگونه پیشرفت صنعتی و ساختاری در افغانستان شود. پس از امضای معاهدههای دیورند و خط سرحدی پامیر (۱۸۹۵) و با خاطرجمع شدن از مداخلهٔ روسیه و انگلیس، امیر کوشید تا ساختارهای فیودالی و قبیلهیی را بکشند و در زمنیههای گوناگون اصلاح بیاورد مگر رسمهای چون پشتونوالی و رواجهای قبیلههای پشتون همه کوشش ها را به ناکامی کشاندند.
پس از مرگ امیر عبدالرحمان، پسرش امیر حبیب الله خان (۱۲۸۰ – ۱۲۹۸) خورشیدی تبعید شدگان سیاسی دورهٔ پدرش را بخشید و همان رویای پروردهٔ پدرش را پیگیری کرد. با مرگ امیر عبدالرحمان برخی از تبعید شدگان سیاسی دوباره به افغانستان برگشتند. مهمترین آنها در این بحث، محمود طرزی پسر سردار غلام محمد خان بود که در سال ۱۲۸۲ خورشیدی برگشت. به گفتهٔ گریگاریِن (۱۹۶۹) با برگشتنش طرزی امیر جوان را متوجه جدّیت مشکلها در ساختار آموزشی، ارتباطی و صنعتی ساخته پیشنهاد اصلاح در این ساختارها کرد. امیر طرزی را نخست به سرپرستی دفتر برگردانی گماشت و سپس طرزی و عنایت الله خان، پسر بزرگ امیر که مسوول ساختار آموزشی بود، با کوشش فراوان توانستند از اکتوبر ۱۹۱۱ تا جنوری ۱۹۱۹ ترسایی، نخستین دوهفتهنامهٔ افغانستان "سراجالاخبار" را به زبان پارسی به نشر برسانند. سراجالاخبار با دو هدف مشخص به چاپ میرسید؛ باخبرسازی روشنفکران جوان افغانستان از رویدادهای درونی و بیرونی و پخش و ترویج ناسیونالیسم افغانی. گریگارین (۱۹۶۹) میگویند؛ بر اساس این واقیعت که اکثریت باشندگان افغانستان از نگاه تباری افغان (پشتون) نبودند، طرزی و همرهانش با دو چالش روبهرو بودند: "از یکسو، تعریف دوبارهٔ اصطلاح افغان بر اساس جغرافیای نو و جلوگیری از بهوجود آمدن این بیم در میان تبارهای غیرافغان که رفتن افغانستان به مدرنیته به تقویت افغانها میانجامد. و از سوی دیگر باورمند ساختن امیر حبیبالله خان به این امر که تحول در ساختار اقتصادی و اجتماعی به مداخله و تسلط خارجی در افغانستان نمی انجامد و سلطنت و خاندان حاکم را به خطر نمیاندازد" (گریگارین، ۱۹۶۹: ۱۶۴). مشکل دیگر طرزی و همراهانش ناسازگاری مدرنیته با سنت های قبیلهیی و ارزشهای اسلامی در افغانستان بود. اگرچه طرزی این استدلال را که مذهب مایه عقبماندگی جامعههای اسلامی است رد میکرد. او به این باور بود که اگر برنامهٔ مدرن سازی افغانستان فراتر از ارزشهای صادراتی اروپا که منحصر به مستعمرههای اروپایی طراحی شدهاند باشد، اسلام و مدرنیته سازگارند. او عقبماندگی افغانستان را برخاسته از تفرقه و موقعیت انزوایی کشور که منجر به انزواگرایی فرهنگی و فکری شده بود، میدانست.
به گفتهٔ گریگارین چالشیکه فراراه طرزی و همرهانش بود این بود که چگونه کشور را با حفظ استقلال و سلطنتش مدرنیزه کنند. او می افزاید: "چون راه حل فوری به این مشکل نداشتند فکر کردند که تنها ناسیونالیسم میتواند در درازمدت افغانستان را به قدرتی تبدیل کند که بتواند با حفظ استقلال و حاکمیت ارضیاش و بدون ممانعت خارجی مدرن شود" (۱۷۳-۱۷۴). همین بود که کمر را برای ایجاد یک هویت فراگیر افغانی بستند. چنانچه پسانتر خواهیم خواند، تاکید طرزی در ایجاد ملت و هویتی بهنام افغان بر رایج ساختن زبان افغانی (پشتو) و ارزشهای افغانی است. برای ایجاد یکچنین هویت و با درنظرداشت این واقیعت که اکثریت مطلق باشندگان افغانستان افغان نیستند، طرزی و همرهانش ناچار به انجام دوکار بودند؛ یکی مشروعیت بخشیدن به ناسیونالیسم افغانی و دو دیگر باورمند ساختن مردم به این امر که مدرنیته با ارزشهای اسلامی و اندیشههای اخوانمسلمی سازگاراست.
طرزی برای مشروعیت بخشیدن، نخست جهان اسلام را یک جامعهٔ بزرگ خواند و افغانستان را یک نهاد اسلامی در آن. سپس تکیه به حدیثشریف کرده گفت؛ درست که مسلمانان برادر هماند مگر باشندگان هرنهاد حق دفاع از و عشق ورزیدن به سرزمینی را دارند که در آن زندگی میکنند. و برای حمایت از این مشاجره عشق به افغانستان و ناسیونالیسم افغانی را ریشهدار در اسلام خوانده، "حب الوطن من الإيمان" را شعار این روند قرار داد. گریگارین میگوید که او همچنان افزود: "افغانها اسلام را با ارادهٔ خدا و فضیلت پذیرفتند. و بر اساس این واقعیت افغانستان یک کشور خداداد است و عشق ورزیدن به این خاک فرض" (گریگارین، ۱۹۶۹: ۱۷۴-۱۷۵). پس از تقدس بخشیدن به ناسیونالیسم، طرزی در پی پیوند مدرنیته با اسلام شد. به همین منظور به این تبلیغ پرداخت که پادشاهی افغانستان تنها از راه مدرنیته میتواند در برابر اشتهای سیریناپذیر امپریالیستهای اروپا از خود و از اسلام دفاع کند. پس "میهنپرستی واقعی فراتر از تمایل مبارزه برای دفاع مادروطن است و لزومن میل به اصلاح و نوگرایی را نیز در بر میگیرد" (گریگارین، ۱۹۶۹: ۱۷۵).
سپس طرزی و همکارانش برای توسعه خردگرایی تاریخی گروهی از پژوهشگران را شکل دادند. وظیفهٔ ایشان، به منظور تضمین آیندهٔ کشور، خوانشهای تطبیقی برای کاوش و کشف منبعهای کامیابی و ناکامی تمدنهای گوناگون بود. افزون بر آن طرزی اینگونه استدلال میکرد: "این خوانشها باید با تلاشهای هماهنگ و متمرکز برای بالا بردن وضعیت زبان پشتو که او و همکارانش، بجای زبان رسمی و همگانی فارسی، به عنوان زبان افغانستان درنظر گرفته بودند، همراه باشد. پشتو یا افغانی، تجلی نبوغ ملی، جد زبانها و زبان واقعی ملی است و به همین دلیل باید به تمام گروهها و تبارهای افغانستان تدریس شود" (گریگارین، ۱۹۶۹: ۱۷۵-۱۷۵). همین است که در سالهای پسین جنبدهترین نیروی ناسیونالیسم افغانی، پشتونیزه و افغانیزه کردن افغانستان چندتباری و تحمیل یک هویت ساختگی و زبان ناتوان بر اکثریت مطلق باشندگانش میشود.
ناسیونالیسم افغانی در دورهٔ پادشاهی ظاهرشاه نزدهساله (۱۹۳۳ – ۱۹۷۳) ترسایی، دچار سرنوشت تازهیی شده، پرچم هویت و زبان افغانی بلندتر افراشته میشود. در این دوره امور کشور در دست هاشمخان، نخستوزیر و کاکای ظاهرشاه است. چون تمام امور درونکشوری و بیرونکشوری در دست هاشمخان است، در میان کارهای دیگرش برای بلند بردن آگاهی ملی، نوگرایی و محکمسازی پایههای نظام، ساختار آموزشی را تغییر میدهد. به گفتهٔ گریگارین، "آموزش و پرورش ابزار خوبی برای رسیدن به وحدمت ملی، ترویج آگاهیملی و نهادینه کردن زبان پشتو به عنوان زبانملی تقلی شد" (گریگارین، ۱۹۶۹: ۳۵۱). هاشمخان میخواست که در طی یک سال در مقامهای دولتی پشتو جای فارسی را بگیرد. به گفتهٔ محمد کاظم کاظمی، نخستین نشانهٔ عملی این اقدام در فرمانی از طرف ظاهر شاه احساس میشود که در ۱۲ فروردینماه ۱۳۱۵ خورشیدی در روزنامهٔ اصلاح به چاپ رسیده است: "در مملکت عزیز ما از طرفی زبان فارسی مورد احتیاج بوده و از جانب دیگر به علت این که قسمت بزرگ ملت ما به لسان افغانی متکلّم و مامورین علیالاکثر به سبب ندانستن زبان پشتو دچار مشکل میشوند، لهذا برای رفع زیان این نقیصه و تسهیل معاملات رسمی و اداری فرمودهایم همچنان که زبان فارسی در داخل افغانستان زبان تدریس و کتابت است، در ترویج و احیای لسان افغانی هم سعی به عمل آمده و از همه اول ماموران دولت این زبان ملی را بیاموزند… شما به وزارتها و نایبالحکومتیها… امر بدهید که مامورین لشکری و کشوری مربوط خود را مکلّف نمایند که در مدت سه سال لسان افغانی را آموخته و در محاوره و کتابت مورد استفاده قرار بدهند…« (کاظمی، ۱۳۷۹: ۳۶-۳۷ و به نقل از فرهنگ، ۱۳۸۵: ۶۹۰-۶۹۱).
برنامهٔ هاشمخان برای مساوی سازی پشتو با فارسی بحثبرانگیز شد و تا رسانههای خارجی سرایت کرد. گریگارین به نقل از "حَبل المَتین" روزنامهٔ هندی چنین میآورد: " حَبل المَتین دولت افغانستان را هشدار داد که تحمیل یک زبان ساختگیملی میتواند به زیان وحدتملی بینجامد و پیآمدهای فاجعهباری داشته باشد. در حالیکه فارسی زبان اکثریت ساکنان افغانستان است، پشتو توسط یک اقلیت صحبت میشود. پس بجای آنکه اکثریت مردم را به فراگیری پشتو مجبور کنید، قبایل افغانستان را فارسی بیاموزید تا از گنجینههای فرهنگ ایرانی محروم نشوند" (گریگارین، ۱۹۶۹: ۳۵۱-۳۵۲). مگر دولت افغانستان هیچ توجی به پیشنهادهای درونی و بیرونی نمیکند. هیمَن (۲۰۰۱) به نقل از لوی دوپری، انسانشناس امریکایی که آن وقت در کابل میزیسته است، چنین میگوید: "این برنامهٔ دولت مشکلهای فراوانی را بار آورد. آموزگاران و مقامهای دولتی مجبور شدند برای فراگیری زبان نو ملی شبها به صنف بروند. همچنان مقامهای بلند رتبه و غیر پشتون دولت مجبور شدند که برای برگردانی متن فارسی شان به پشتو، ترجمان بگیرند. این متنها برای انتقال به دفتر دیگری به پشتو برگردان میشدند و گیرنده هم ترجمان داشت و آن متن را دوباره فارسی برگردان میکرد" (هیمن، ۲۰۰۱: ۳۰۱). روی همین برنامهها بود که هویت، زبان و حتا واحد پولی افغانستان "افغانی" شد.
پاسخدهی
با در نظرداشت تیوریهای گوناگون در بارهٔ ناسیونالیسم، و با این همباوری که ناسیونایسم پیامد اجنتاب ناپذیر گذار به مدرنیته است، پاسخگویی را با این فرضیه آغاز میکنم که برای ملت شدن نیاز داریم به: یک زبان و فرهنگ مشترک و فراگیر؛ ارزشها، تاریخ و سرزمین مشترک؛ ابزار ارتباطی و پیشترفت صنعتی. سپس افغانستان را در میان همین فرضیه پیاده کرده میبینیم که نبود کدامیک از پدیدههای نامبرده روند ملتسازی در افغانستان را به ناکامی کشاند؟
تاریخ گواه آن است که زبان این سرزمین در دورههای گوناگون تاریخی فارسی بوده است. با به قدرت رسیدن پشتونها و آغاز دولت ابدالی نیز رسمیت زبان فارسی صدمه نمیخورد. احمدشاه ابدالی با آنکه خود پشتوناست تاریخش (تاریخ احمدشاهی) را به فارسی نوشت و نامههای اداری و رسمیاش به زبان پارسی نوشته میشدند. براینمونه بخشی از نامهٔ احمدشاه به پادشاه آن وقت هند جنین است: "انشاءالله تعالی در اَقرَب ایام، ملاقات صوری حاصل میشود و صدق و کذب تقاریرِ اهل تزویر، به تنفع میرسد و …" (کاظمی، ۱۳۷۹: ۳۴-۳۵ به نقل از تاریخ احمدشاهی، ۱۳۶۴: ۳۱۳). افزون بر این تیمورشاه پسر و جانشین احمدشاه شاعر زبان پارسی است. بعدها در دورهٔ امیر عبدالرحمان خان که خود پشتون تبار است، "سراجالتواریخ" کاتب هزاره، به فارسی نوشته میشود. نخستین دوهفتهنامهٔ افغانستان "سراجالاخبار" و "سراجالاطفال" محمود طرزی هم به زبان فارسی چاپ میشوند. و سرانجام در نخستین فرمان رسمی دورهٔ ظاهر شاه و در هشدار روزنامهٔ هندی نیز خواندید که زبان رسمی، اداری و فراگیر افغانستان فارسی بوده است.
با آنکه پشتونها دیرتر حضور سیاسی و فرهنگی پیدا میکنند، همه تبارهای امروزی افغانستان از هزاران سال بدینسو در یک سرزمین زیستهاند، با یک زبان سخن گفتهاند و سهم چشمگیری در تاریخ خراسان و افغانستان امروزی داشتهاند. به عبارت دیگر ما زبان، فرهنگ، سرزمین و ارزشهای مشترک را داشتیم. آیا عقبماندگی صنعتی و نبود ابزار مدرن ارتباطی یگانه دلیل ناکامی ملتسازی در افغانستان است؟ نه، چنین نیست!
جنبش مدرنیته افغانستان با رهبری محمود طرزی زیر تاثیر چشمگیر پانترکیسم و نازیسم جرمنی آغاز میشود. همین است که طراحان بیرونی و درونی هویت افغانی تهداب ناسیونایسمافغانی را با زبان و ارزشهایی میگذارند که برای اکثریت مطلق باشندگان افغانستان ناآشنا است. در حقیقت دولتمردان دستنشاندهٔ افغانستان اجرا کنندهٔ کاربرنامههای انگلیس بودند. و این کار در معاهدههای امضا شده از یعقوبخان تا ظاهرشاه آشکار است. غبار هم به همین امر اشاره کرده میگوید؛ سیاست انگلیس در افغانستان این بود که به هر قمیتی که میشود "کشور را با تبلیغات وسیع خود به صفت جهل و وحشت و دزدی و دروغگویی بدنیا معرفی کرده، هیچنوع فضیلت و افتخار تاریخی برایش نگذارد" (غبار، ۱۹۹۰: ۴۴۴). غبار همچنان میافزاید که انگلیس میدانست که سادهترین راه برای رسیدن به هدفش بهوجود آوردن حکومتهای دستنشانده و قبیلهیی است. دستنشانده بودن دولتهای افغانستان بارها برملا شده است؛ برای نمونه، وقتی دولت رضاشاه (۱۳۰۴-۱۳۲۰) میخواهد نام پارس را به ایران تغییر دهد از دولت افغانستان خواهان موافقت با این کار شد. دولت افغانستان با وجود اعتراض جدّی روشنفکران افغانستان مانند؛ احمدعلی کهزاد، عبدالحی حبیبی، حبیب الله زمریالی و سرور گویا، با خوشی از تقاضای دولت فارسی استقبال کرده ریشههای ایرانیهای شرقی را که همان خراسانیها و افغانستانیهای امروز باشند، با ارزشهای تاریخی و فرهنگیشان میبرد.
به گمان من یکی از مهمترین فکتورهای که روند ملتسازی در افغانستان را به ناکامی میکشاند، گزینش ناسیونالیسم قومی به جای نوسیونالیسم مدنی و تحمیل یک زبان و هویت قبیلهیی بر مردمان افغانستان بود. این گزینش دولتمردان افغانی ریشه در تاثیرپذیری ایشان از اندیشههای پانترکی و نازیسم آلمانی بود. دوم به انزوا کشاندن افغانستان و بیدادگری امیران افغانی بر دیگر تبارهای افغانستان بود که در نهایت به بیباوریی تبارهای ستمدیده به نظام و دولتهای افغانستان انجامید. به عبارت دیگر تبارهای غیر پشتون که اکثریت مطلق افغانستان را تشکیل میدهند خود را هیچگاهی جزء نظام سیاسی افغانستان نپنداشتهاند. سوم، تاثیر رسم و رواجهای چون پشتونوالی و ننگ قبیلههای پشتون بود که رهگیر هرگونه اصلاحخواهی شده مانع گذار جامعه از یک ساختار قبیلهیی به یک ساختار مدنی شد و نگذاشت هویت شهروندی جای هویت تباری را بگیرد. تاثیر آشکار این ارزشها را در ناکامی اصلاحخواهیهای امیر عبدالرحمان، امیر حبیبالله و سرانجام امانالله خان میبینیم. چهارم، موقعیت جغرافیایی افغانستان نیز نقش مهمی در ناکامی ملت و دولتسازی در افغانستان داشته است. درست مانند امروز در قرنهای هژده و نزدههم افغانستان میدان زورآزمایی و عقدهگشایی ابرقدرتهای جهان بود و یک افغانستان با اقتدار و متحد منافع روسیه و انگلیس را در منطقه به خطر مواجه میکرد. پنجم، نبود یک رهبری با مسئولیت، از جهان باخبر، مردمی و با برنامه بود، و هنوز هم هست، که ملت و دولت را در افغانستان به ناکامی کشاند و میکشاند. در انجام، من منکر نقش عقبماندگی صنعتی در ناکامی ملتسازی در افغانستان نیستم. آنچه میخواهم بگویم این است که: اگر دولتمردان افغانی برتری جویی تباری نمی نمودند و اندیشههایی قبیلهیی شان را با یک زبان و هویت ساختگی بر مردمان خراسان تحمیل نمیکردند، ما میتوانستیم حتا زیر همین نام و مرزهای تعیین شده توسط انگلیس و روسیه یک ملت متحد و پیشرو باشیم.
کتابنامه
- غبار، میر غلاممحمد؛ افغانستان در مسیر تاریخ؛ چاپ ششم، تهران: انتشارات جمهوری، ۱۳۷۴.
- فرهنگ، میر محمدصدیق؛ افغانستان در پنج قرن اخیر؛ چاپ نزدهم، تهران: غرفان، ۱۳۸۵.
- کاظمی، محمدکاظم؛ این قند پارسی؛ چاپ اول، تهران: عرفان، ۱۳۸۹.
4. Anderson, B. (2006) Imagined Communities: Reflections on the Origin and Spread of Nationalism. USA: Verso.
- Anthony Smith, 2001. Nationalism, Ideology, History (Key Concepts) (Malden, MA; Blackwell), Chapter 1 “Concepts,” and Chapter 2 “Ideologies,” pp. 5-42.
- Conner. Walker (1994): Ethno – Nationalism; The Quest for Understanding, Princeton: Princeton University Press.
- Gregorian, V. (1969) The Emergence of Modern Afghanistan. Stanford, California: Stanford University press.
- Hobsbowm. Eric And Ranger. Terence (Eds) (1983): The Invention Of Tradition. Cambridge: Cambridge University Press.
- 9. Hyman, A. (2002): “Nationalism in Afghanistan.” Int. J. Middle East Stud. 34 (2002), 299–315.
10. Kohn Hans (1967): The Idea Of Nationalism (1944). 2en Edn. New York: Collier Macmillan.
11. Michael Ignatieff. 1994. Blood and Belonging: Journeys into the New Nationalism (London: Vintage Publications), pp. 1-40.
12. Miller. David (1995): On Nationality, Oxford: Oxford University Press.
13. Rasanayagam, A. (2005) Afghanistan: A Modern History. New York: I.B. Tauris & Co.Ltd.
14. Rousseau, Jean-Jacques (1915): The Political Writing Of Rousseau, 2 Vols,Ed, C.E Vaughan, Cambridge: Cambridge University Press.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
یاسین | 30.04.2021 - 10:12 | ||
سلام و درود امید که عافیت باشید اغای غفران. اسم من یاسین است از بلخ باستان هستم. مدت است که در تلاش نوشتن یک کتاب ام در باره ملت سازی و سوال های دارم که هنوز جواب ای برای شان ندارم و همنیطور کتاب شما ( دولت بی ملت) در دست رس ام هست و قرار است بعضی از گفته های تان در گتاب خودم نقل گنم. روی این منطور به کمک تان در یافتم جواب های و به اجازه شما نیاز دارم. من ادرس ام را در این کمنت می نویسم لطف نموده برایم پیام بگذارید . سپاس |
راشد رستمی | 12.03.2020 - 23:27 | ||
مقاله ی جالب ، با ارزش و مستند است. درود بر نوبسنده محترم. جا داشت که مسله تاثیر پذیری پان ترکیزم و نازیسم در خیالات طرزی در مورد ملت سازی کمی بیشتر و مفصل تر مطرح میگردید. در کل مضمون جامع مفیدی بود. |
حسیب نیما | 06.11.2013 - 15:54 | ||
یکی از جامع ترین ، نو ترین و علمی ترین مقاله ایست در باره ملت سازی که خواندم . با پایه های عملی که در این مقاله ذکر شده ، باور دارم که با فهم دقیق و ریشه یی ، ملت سازی را برای گذار به سوی مدرنیته بررسی کرد و موانع خارجی و داخلی آنرا دقیقا شناخت . درود بر غفران عزیز ،شاعر و پژهشگر آگاه ، رسالتمند عاشق و فردا نگر ! |