آن شاعر تیره چشم روشن بین
٣٠ جدی (دی) ١٣٨٧
آیا استاد شاعران، رودکی سمرقندی، هومرشعرفارسی دریست؟ آیا او به مانند هومر- آفرینشگر الیاد و ادیسه- نابینا به جهان آمده و گاهی هم نتوانسته است تا رنگ ها را ببیند و از طلوع و غروب خورشید لذت ببرد؟
سده های درازیست که این پرسش بی پاسخ پژوهشگران ادبیات فارسی دری را به مبارزه فرا می خواند.
رودکی به سال 329 به تعبیر خودش درمرثیهء مرادی، کالبد تیره را به مادر(خاک)سپرد و روان پاکش رو به آسمان ها به سوی جاودانه گی پرواز کرد.
جان گرامی به پدربازداد
کالبد تیره به مادر سپرد
چنین می نماید که پاسخ این پرسش نیز در این سده های دراز همچنان چهره در نقاب خاک نهفته است.
در پیوند به نا بینایی رودکی مشخصاً این دو دیدگاه در کنار هم وجود داشته است.
نخست این که رودکی نا بینا به دنیا آمده است! دو دیگر این که او بعداً در میانه سالی و یا هم در اواخر عمر نا بیا شده و یا هم او را نا بینا ساخته اند!
پیش از این که بر گردیم وبه بررسی گفته های گذشته گان بپردازیم و از این یا آن تذکره نویس بر نابینایی یا بینایی او دلیلی بیاوریم ، بهتر آن است نخست بدانیم ،که بینایی چیست وانسان اشیا و رنگ ها را چگونه می بیند!
اساساً شبکهء پیوند انسان با جهان پیرامون همان حواس اوست. کسی که یک یا دو حس خود را کم دارد، جهان ذهنی او به مقایسهء جهان ذهنی یک انسان سا لم، جهان ناقصی است. برای آن که جهان ذهنی چیزی دیگری نیست جز بازتاب جهان پیرامون درذهن انسان. هربازتاب ناقص، جهان ذهنی ناقص به وجود می آورد. بازتاب ذهنی زمانی به وجود می آید که جهان پیرامون از طریق کانالهای حواس به مغز انسان برسد. آن کی نا شنوا به دنیا آمده است هرگزنمی تواند صدای دریا را تا صدای سیلاب تمیز دهد. اساساً او نمی تواند تصور کند که دریا و سیلاب هرکدام صدایی دارد ؛ اما یک انسان سا لم، با شنیدن صدای دریا وسیلاب می تواند بفهمد که او به دریایی نزدیک شده و یاهم سیلابی از کوهستانی سرازیر گردیده است.اساساً درذهن یک نا شنوای مادرزاد مفهومی برای صدا وجود ندارد. رویا های او نیز رویا های سکوت و بی صداییست.
آن چه به نام گیرنده گانی حسی یاد می شوند ، در حقیقت چنان دروازه هایی هستند که انسان ها از طریق آنها با واقعیت جهان بیرون تماس پیدا می کنند و آن را می شناسند. حس دیداری یا بینایی یکی از مهمترین این دروازه های پیوند است.
نابینایان جهانی را در آن زنده گی می کنند به وسیلهء حس لامسه یا بساوایی ، شنوایی، مزه، سرما و گرما می شناسد. بناً جهانی که از طرق دروازه های حواس آنها به مغز می رسد، جهان ناقص است. برای آن که دروازه حس بینایی آن ها بسته است. نابینایان مادر زاد حتی در خواب هم صورت ذهنی بینایی ندارند. آنها خواب های رنگین ندارند.
عملیه ء بینایی یک پروسهء پیچیده یی فزیولوژیک است.نور که دربردارندهء انگیزه یی است ،وقتی از عدسیهء چشم می گذرد و روی شبکیه می افتد، تصویرشی روی شبکیه پدیدار می گردد؛ اما چشم نمی تواند تشخیص دهد که این شی چیست و یا این چگونه رنگ و انگیزه یی است؟
این تصویر چنان انگیزه یی به وسیلهء عصب نوری به دماغ می رسد و در آن جا شناخته می شود که شی دیده شده چه چیزی است وچه رنگی دارد. مغز حکم خود را مبنی بر شناخت آن صادر می کند و شاید بهتر باشد بگویم که واکنش مناسب خود را نشان می دهد.
آن هایی که مطلقاً نابینا به جهان آمده اند.با مفهوم نوربیگانه اند. آنها خورشید را به گونه یی یک گوی آتشین و روشن که همهء جهان را در روشنایی غرق می کند نمی شناسند ؛ بلکه آنها خورشید را به گونهء منبع گرما می شناسند. جهان آنها سراپا تاریک است. رویا های آن ها نیز تاریک است.
برای آن که هیچگاهی نوری از طریق عصب نوری به دماغ آنها نرسیده است.اگرهم از نور تصویری در ذهن دارند، آن تصویر بر بنیاد گفته های دیگران به آنها دست داده است. تازه نمی دانیم که تصور چنین افرادی از نور چگونه خواهد بود. شاید هم همانند به تصور کوران از تمثیل پیل مولانا در مثنوی معنوی باشد.
اساساً باز آفرینی ذهنی برای آنهای می تواند دست دهد که پیش از آن اشیایی را دیده و تصویر آنها را در ذهن شان داشته باشند. شما زمانی چشمهای تان را می بندید ، می توانید سیمای کسی را که پیش از این دیده اید روی پردهء ذهن تان باز آفرینی کنید.
آن کی در قله پامیر یا همالیا زیست می کند نمی تواند به باز آفرینی ذهنی صحرای افریقا بپردازد. اوحتی تصور درستی از مفهوم صحرا ندارد. برای آن که او صحرا را ندیده و ازصحرا تصویری در گنجینهء ذهن خود ندارد.اگر هم دربارهء صحرا تصوری دارد این تصور می تواند بر اساس شنیده هایش به وجود آمده باشد. ازقدیم گفته اند شنیدن کی بود مانند دیدن.
وقتی بیدل می گوید:
مژگان به هم آوردم و رفتم به خیالش
پرهیز تماشا به چنین نیرنگ شکستم
در حقیقت می خواهد آن دوست ذهنی خود را آن دوستی را که سیمای او را در ذهن دارد، تماشا کند. در حقیقت او به باز آفرینی سیمای ذهنی دوست خویش می پردازد. نا بینایان مادر زاد نمی توانند چنین کنند.
در عملیهء دیدن به این سه عامل نیازاست:
نخست حس بینایی سالم ، دو دیگرنور،سه دیگر نظام عصبی سالم. برای آن که اگر دو عامل نخستین سالم باشند و اما مغز نتواند وظیفهء خود را به گونهء درست انجام دهد و از واکنش مناسب عاجز باشد در آن صورت نیز نوع بینای ناقص رخ می دهد. برای آن که بیننده نمی تواند به درستی اشیای دیده شده و به مفهوم دیگر انگیزه های رسیده به مغز را بشناسد.
نوردرفزیک بحث گسترده و پیچیده یی است. خاصیت های گوناگون دارد. گاهی خاصیت ذروی از خود نشان می دهد و گاهی هم خاصیت موجی.
تعریف هایی هم که از نور شده با در نظرداشت خاصیت های گوناگون آن، متفاوت است.البته این امر بحث گسترده و پیچیده یی را در فزیک نورتشکیل می دهد.
نورازامواج الکترومقناطیس تشکیل شده است و زمانی که با مادهء دیگری برخورد می کند، تغییراتی در آن پدید می آید.
اسحاق نیوتن فزیکدان انگلیسی به سال 1666تجربه ء تجزیهء نور را با موفقیت اجرا کرد.او نورخورشید را از منشوری گذشتاند و نور به رنگهای قابل دید تجزیه گردید. او همچنان کشف کرد که هر رنگ ازیک طول موج مشخص تشکیل شده است که قابل تجزیه به رنگهای دیگر نیست .
از این جا می توان گفت که هر رنگ یک طول موج مشخص است و انسانها آن رنگهای را می بینند که طول موج آنها در میان 400 نانومتر(آبی) تا 700 نانومتر( قرمز) قرار دارند. در حالی که حشراتی وجود دارند که می توانند آن رنگها را ببینند که انسانها دیده نمی توانند. گویی جهان آن حشرات رنگین تر از جهان ما انسانهاست.
از این جا می توان گفت که رنگ صفت ذاتی اشیا نیست؛ بلکه مربوط به طول موجی است که ماده یی آن را بازتاب می دهد. مثلاً اشیای که تمام نور یا طول موج ها را بازتاب می دهد به رنگ سفید دیده می شوند. درمقابل آشیای که تمام امواج نور را جذب می کنند به رنگ سیاه دیده می شوند.
پس مفهوم رنگ زمانی در ذهن انسان پدید می آید که باید طول موج مشخصی در نتیجه ء بازتاب از اشیای ماحول از طریق حس بینایی ما ، خود را به دماغ آنسان برساند.
اگر رودکی آن گونه که عوفی ، جامی و دیگران گفته اند که، اکمه یا نابینای مادر زاد بود، این امر به این مفهوم است که هیپگاهی هیچ انگیزهء نوری به مغز او نرسیده و در نهایت ذهن و دماغ او با مفهوم رنگ بیگانه بوده است.در حالی که رنگ ها در طیف شعری او جایگاه مشخصی دارد. این امر نشان می دهد که رودکی جهان را با همه رنگینی و زیبایی آن دیده ودر شعر هایش به باز آفرینی آنها پرداخته است.
این که پروسهء بینایی وابسته به موجودیت نور است و اگر نورنباشد چیزی دیده نمی شود و رنگها به سبب موجودیت نور دیده می شوند از شمار حقایق انکار ناپذیر فزیک نور است که به اثر تجربه ء دانشمندان در آزمایشگاهها به اثبات رسیده است.
اما مولانا جلال الدین محمد بلخی پیش از اجرای چنین تجربه های فزیکی ، در سدهء دوازدهم میلادی یک چنین حقایقی را درمثنوی معنوی بیان داشته است:
تا که بینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش از این سه نور را
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد زنو آن رنگها رو پوش تو
چون که شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود
درجای دیگر باز هم در همین رابطه :
شب نبد نوری، ندیدی رنگ را
پس به ضد نور پیدا شد ترا
دیدن نور است آن گه دید رنگ
وین به ضد نور دانی بیدرنگ
رنج وغم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوشدلی آید پدید
هنوز هم می توان در پیوند به چگونه گی نور، رنگ و چگونه گی عملیهء دیدن سخن گفت . سخنانی استوار بر تجربه های علمی و آزمایشگاهی ؛اما همین مقدارکافیست تا بتوانیم به این نتیجه برسیم که باز آفرینی ذهنی رنگها برای کسی که به گونهء نابینای مطلق از مادر زاده شده است، عملیه یی است نا ممکن. پس در این صورت این همه رنگ و این همه پدیده های رنگین در شعر رودکی چگونه پدید آمده است؟ این همه رنگ و این همه احساس رنگین می تواند این نکته را ثابت سازد که رودکی نه با چشمان تاریک؛ بلکه با چشمان روشن وتیز بین به جهان آمده است.
به شعر های رودکی بر می گردیم و بعداً می پردازیم به گفته های تذکره نگاران و شاعران همروزگاراو.
پاره یی از شعر های رودکی شعرهای اند با تشبیهات حسی رنگین. چنین شعرهایی می توانند دلیل روشنی باشند بر بینایی او. افزون بر این او شعر های دارد که در آن ها به حس دیداری خود و عملیهء دیدن اشاره می کند. چنان که او گاهی ما را به دیدن و تماشای چیزی فرا می خواند و گاهی هم تاکید می کند که « من دیدم یا من می بینم » ،نمونه هایی می آوریم از چنین شعر هایی:
در آن زمین که تویک ره برو قدم بنهی
هزارسجده برم خاک آن زمین ترا
هزاربوسه دهم برسخای نامهء تو
اگر ببینم بر مهر او، نگین ترا
یکی ازشعر های رودکی که در آن از رنگ هاو جلوه های گونه گون طبیعت، سخن رفته و شاعر به حس دیداری خود اشاره می کند، قصیده ییست که در توصیف بهار سروده شده است. این قصیده یکی از زیبا ترین شعرهایی اوست.او دراین شعر طبیعت و بهاررا در پیوند به انسان وطبیعت جاندار توصیف می کند.
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
باصد هزار نزهت و آرایش عجیب
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزارخیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوگوار
وآن رعد بین،که نالد چون عاشق کَییب
خورشید را زابر دمد روی گاه گاه
چونان حصاریی، که گذر دارد از رقیب
باران مشک بوی ببارید نو به نو
وز برگ بر کشید یکی حلهء قصیب
تندر میان دشت همی باد بر دمد
برق از میان ابر همی بر کشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی زدور
چون پنجهء عروس به حنا شده خضیب
آن گونه که گفته شد رودکی دراین شعر به جلوه های گوناگون طبیعت صفات انسانی می دهد.
مثلاً ابر انسانی است سوگوار. رعد به مانند عاشقی کییب می نالد و مثالهای دیگر که تقریباً در هر بیت می توان یکی را یافت.
به دشواری می توان پذیرفت که شاعرنابینایی بتواند یک چنین حس و دریافتی از بهار داشته باشد. او در این شعرهمه زیبایی های بهار و طبیعت را می بیند. بهاروطبیعت در روان شاعرانهء او حلول می کند، با دریافت های اجتماعی او در می آمیزد و صفات انسانی پیدا می کند.چنین است که شعرهای او طبیعتی است آمیخته با هستی و روان آدمی.
نه تنها بهار؛ بلکه رنگارنگی پایز نیز او را به سرایش وا می دارد و بدینگونه جلوهء دیگر طبیعت یعنی پاییز نیز در شعر های او با رنگهایش راه پیدا می کند.
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون
بازهم در توصیف بهار و پاییز
آن صحن چمن، که از دم دی
گفتی که دم گرگ یا پلنگ است
اکنون زبهار مانوی طبع
پر نقش و نگار همچو ژنگ است
باز هم ما را به تماشای زیبایی فرا می خواند
ورتوخواهی فرشته ای که ببینی
اینک اویست آشکارا رضوان
خوب نگه کن بدان لطافت و آن روی
تا تو ببینی برین که گفتم بر هان
رودکی زلف پیچان یار را می بیند. اگراین زلف پیچان را با حس دیداری بیرونی دیده است ، با حس دیداری درونی هزار جان و هزار دل را در هر بند و در هر پیچ آن نیزدیده است.
زلف دیدم ، سر از چمان پیچیده
وندر گل سرخ ارغوان پیچیده
در هر بندی هزار دل در بندش
در هر پیچی هزار جان پیچیده
او خم می را به چشمهء تابان تشبیه می کند و این تشبیه می تواند بزرگترین دلیل بینایی او باشد. او در این دو بیت به تکرار به عمل دیدن تاکید دارد.
آن گه اگرنیمه شب درش بگشایی
چشمهء خورشید را ببینی تابان
ور به بلور اندرون ببینی گویی
گوهر سرخست به کف موسی عمران
وقتی پوپک یا هدهدی را می بیند، پرهای رنگین او را به چادر رنگین دخترکی همانند می سازد که هردو طرف تشبیه به بینایی او اشاره دارد.
پوپک دیدم به حوالی سرخس
بانگک بر برده با بر اندرا
چادرکی دیدم رنگین برو
رنگ بسی گونه بر آن چادرا
خورشید در پشت ابری پنهان می شود. اونتیجه می گیرد که باید یار پرده از رخ بر گرفته باشد که خورشید از شرمساری چنین کرده است.
به حجاب اندرون شود خورشید
گر تو برداری از دولاله حجیب
باز هم یک تشبیه حسی دیگر که زنخدان یار را به سیب همانند می سازد . هردو طرف تشبیه حس دیداری است.
وان زنخدان به سیب ماند راست
اگر از مشک خال دارد سیب
رودکی ازکسی به نام ( مج) یاد می کند که راوی شعر های او بوده است.
ای مج، تو شعر من ازبر کن وبخوان
از من دل وسگالش ،از تو تن وروان
اگر رودکی نابینای مادرزاد می بود،غیر از مج ،به کس دیگری نیز نیاز داشت تا پیوسته با او می بود و چون آن شاعر نابینا می سرود اوسروده ها را می نوشت. در این ارتباط نه رودکی چیزی گفته و نه هم شاعران و تذکره نگاران چیزی نوشته اند.ظاهراً نتیجه چنین است که رودکی کسی یا کسانی را نداشته تا شعر های او را ثبت می کردند.
بدون تردید یک شاعر نابینا به چنین کسی نیاز دارد. آن هم شاعری مانند رودکی که به قول عوفی صد دفتر شعر سروده است .ظاهراً چنین کسی در زنده گی فرهنگی رودکی وجود نداشته است. برای آن که اگر وجود می داشت حتماً رودکی جایی و به بهانه یی از اویاد می کرد. پس نتیجه این است که او خود شعر های خود را می نوشت.اگر او نابینای مادرزاد بوده چگونه و با استفاده ازچه شیوه یی این همه شعر را نوشته است. از شعر های او می توان دریافت که اوحروف عربی را می شناسد. می داند که حرف جیم خمیده است مانند زلف یار و اگر یار خالی داشته باشد آن خال نقطهء آن جیم می شود.یعنی زلف چنگ یار با آن خال سیاه حرف جیم را در ذهن شاعر تداعی می کند. یک تشبیه حسی دیداری که شاعر دو محسوس راهمانند کرده است.
هر حرف خود یک صداست و این صدا با رسم الخطی که دارد تجسم دیداری پیدا می کند .یک انسان نابینا حروف را بر اساس صدای آن می تواند بشناسند امروزه خط بریل آنها را کمک می کند تا با استفاده از حس بساوایی یا لامسه صورت نوشتاری صدا ها را نیز بشناسد.
زلف ترا جیم که کرد، آن که او
خال ترا نقطهء آن جیم کرد
وان دهن تنگ تو گویی کسی
دانگکی نار به دو نیم کرد
یکی اززیباترین شعر های رودکی همان قصدهء معروف اوست که درسالهای پسین زنده گی، سرگذشت خود را در پیوند به فراز و فرود روزگاراستادانه بیان داشته است. گویی او در این شعربه نوع واقعه نگاری می پردازد.
در این شعر نیز نوع صور خیال، تشبیه است و آن هم تشبیه حسی دیداری. در همان نخستین بیت دندان به چراغ تابان، ستاره ء سحری و قطرهء باران تشبیه شده است!
مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود
نبود دند ان لا بل پراغ تابان بود
سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستارهء سحری بود و قطره مرجان بود
شد آن زمان که رویش به سان دیبابود
شد آن زمان که مویش به سان قطران بود
همیشه چشم زی زلفکان چابک بود
همیشه گوشم زی مردم سخندان بود
این شعر درکلیت خویش لبریز از چنین تشبیهاتی است و بسیار دشوار به نظر می آید که تصور کرد که ذهن یک شاعر نا بینا بتواند چنین تشبیهاتی را پدید آورد.او در شعر زیر از آفتاب گرفته گی و ماهتاب گرفتگی سخن می گوید:
ابری پدید نی، کسوفی نی
بگرفت ماه وگشت جهان تاری
او می داند که در تاریکی و شب های ظلمانی چشمان انسان نمی تواند دید. او در این جا یکی از دقیقترین تجربهء بینایی خود را بیان می کند .
شبی دیرند وظلمت را مهیا
چو نابینا درو دوچشم بینا
در شعری از آتش افروزی در شب های برات یاد می کند و معلوم می شود که این سنت در خراسان اسلامی عمری داشته است، بیش از هزار سال.
چراغان در شب چک آن چنان شد
که گیتی رشک هفتم آسمان شد
در راه نیشایور دهکده یی دیده و آن را این گونه توصیف می کند:
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشتهء او را نه عدد بود و نه مره
رودکی جایی در توصیف شراب آن را به یاقوت مذاب و تیغ یا شمشیر بر کشیده در برابر خورشید تشبیه می کند و از بازتاب نورخورشید در دم تیغ سخن می گوید.
بیارآن می که پنداری روان یاقوت ناب هستی
ویا چون بر کشیده تیغ پیش آفتاب هستی
دنیای رنگین ذهنی
پیش از این نیز گفته شد که رودکی درپاره یی از شعر هایش نه تنها به رنگ و رنگین بودن جهان اشاره کرده ؛ بلکه نام گلها و رنگهای گوناگون را نیز درشعر خود به کار برده است. البته این غیر از آن است که پاره یی ازتشبیهات درشعر های او بنا بر صفت مشترک رنگ در میان مشبه و مشبه به پدید آمده است.
بنفش های طری خیل خیل بر سر کوه
چو آتشی که به گوگرد بر دویده کبود
با یک نگاه گذرا این رنگ ها و اشیای رنگین را می توان دردیوان رودکی پیدا کرد:
سرخ ،عقیق، عقیقین، زرد، زرین، لعل، مرجان ،یاقوت ، بنفش ، عنابی ، حنایی ،حنا، خضاب ، خضیب ، بسدین ، گلگون، دینار گون، فاخته گون، سبز، سیمین،سپید کبود، کافور، سیاه،تیره ، قیر، عنبرین، زنگارگون، قیر اندود، قطران و...
به همین گونه رودکی از شماری گلها در شعر هایش نامبرده و از آنها در تصویر سازی شعری خویش کار گرفته است. در این تشبیهات وجه شبه را همان رنگ گلها تشکیل می دهد.مثلاً او از این گلها به تکرار در تشبیهات خود استفاده کرده است:
یاسمین، سوسن، گل صدبرگ،ارغوان، نرگس،سنبل،نیلوفر، گل خیری، گلبن،لاله ، ریحان، گلاب، زعفران، گل سرخ و...
در میان رنگها رودکی بیشتر به رنگهای گرم و روشن علاقه دارد . مثلاً او دست کم چهارده بار رنگ سرخ را به کار برده به همینگونه از اشیای رنگینی مانند یاقوت، عقیق،مرجان، بنفش، زرین،بسدین،لعل، خضاب کلاً(21) بار در تصویر سازیهای رنگین استفاده کرده است.
بدینگونه رودکی جمعاً(35) بار از رنگ های گرم و روشن استفاده کرده است.
از این که بگذریم در شعر رودکی ترکیب ها و واژگانی وجود دارد که نشان می دهد که جهان ذهنی شاعر بسیار رنگین است. مانند:
ستارهء سحری، چشمهءخورشید، دوهفته ماه، ماهرو، نبیذ روشن، قطره باران، سهیل، رخشان،تابان، ستاره، بامدادان، روشن، ماه،روشنایی و...
پس از رنگ سرخ رنگ سیاه بیشتر در شعر های او وجود دارد. وقتی من این رنگ را در دیوان او بر شمردم دریافتم که رودکی ده بار رنگ سیاه و قیر را درشعر هایش به کاربرده است. یک بار هم واژهء ظلمت را که خود همان سیاهی است.
البته این اعداد می تواند تغیر کنند برای آن که من دریک دید کلی به این نتیجه رسیدم ، شاید اگر باربار به دیوان او رجوع کنیم نه تنها بتوانیم تا رنگ های دیگری را درشعر های او پیدا کنیم ؛بلکه شاید بتوانیم به شماره گان بالاتر در مورد کاربرد رنگها نیزدست یابیم.
تنوع رنگها در شعر رودکی ثابت می سازدکه دنیای شعری اودنیای سادهءسیاه و سپید نیست؛ بلکه دنیایی است رنگارنگ ،پیچیده ، متنوع و دلپذیر.
تنوع و رنگینی شعر های اوبدون تردید بازتاب دنیای متنوع ، رنگارنگ و پیچیده ء ذهنی اوست. آن گونه که گفته شد این جهان ذهنی برای انسان زمانی دست می دهد که شبکهء حواس او بتواند پیوندی در میان جهان پیرامون و ذهن او ایجاد کند.با این همه چگونه می توان موجودیت این ههمه رنگ و جهان رنگین ذهنی را در شعر شاعر نابینای مادرزاد توجیه کرد، جزآن که بپذیریم که رودکی نه در واقعیت ؛ بلکه در تذکره ها و روایات نابینای مادرزاد است.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته