شهر بی بهار، شهر بی پرستو!

١٦ ثور (اردیبهشت) ١٣٩٢

گویند روزی و روزگاری دو پرستوی عاشق از سرزمین های دوری رو به سوی شهری پرواز کردند تا پیام بهاران را به مردمان آن شهر برسانند!

پرستوها به شهر رسیدند، روزهای درازی روی شهر پرواز می کردند تا باشد جایگاهی یابند، امن و آشیانی بیارایند، تخم بگذارند و جوجه گان پرورش دهند.  درهیچ جای شهر دل شان قرار نمی گرفت و در همه جا خود وآشیان خود را در خطر می دیدند.

اندک اندک نا امید می شدند که به چگونه سرزمینی راه یافته اند تا این که روزی ساختمانی دیدند با شکوه  و فرو رفته در آرامش. یکی از پرستو ها از دیگرش پرسید، این چگونه جایی‌است که این گونه آرام به نظر می آید؟ مگر این همان جایی نیست که ما در جستجوی آنیم!  آن دیگری گفت بلی جایگاه آرام و با شکوهی است و به گمانم این جایگاه، قاضی خانۀ شهر است که تا مرمان را حقی پایمال شود، به این جا آیند  به دادخواهی  به نزد قاضی تا به حق خود برسند.

 پرستوی دیگر گفت، پس چرا این جا آشیانه نیارایم، در زیر دالان قاضی خانۀ شهر که بیدادگری را در آن راهی نیست. بیا که این جا  آشیان بیاراییم و تخم گذاریم و چون جوجه گان از تخم بر آمدند و بال و پر بر آوردند،  دوباره پرواز کنیم و برویم به سوی سرزمین های گرم.

چنین بود که پرستو ها شادمانه بر آن شدند تا این جا بمانند و آشیان بیارایند و چنین کردند. آن دو پرستوی عاشق روز ها پر می زدند روی شهر وشبانه ها بر می گشتند به آشیانه و در کنار هم می خفتند و گرمای اندام های شان تمام آشیانه را از بوی عشق لبریز می کرد. چند روزی گذشته بود که پرستوی ماده یک جوره تخم گذاشت و بعد روز ها روی تخم ها می خوابید و چشم به راه جوجه گان بود! روزان چندی گذشته بود که جوجه گان از تخم ها سر به در آورند و آشیانۀ پرستو ها از ترانه و سرود عشق رنگ دیگری یافت.

 پرستو ها هر روز  پر می زدند به شادمانی و می رفتند به دور ها به چمنها، باغ ها و دامنۀ دشت ها تا برای جوجه گان  خود خوراکی بیاورند، یکی از روز های که آسمان  را ابر های تاریک پوشانده بود پرستو ها با خوراک هایی در منقار و دل های لبالب از عشق، به آشیان بر گشتند، تا به قاضی خانه رسیدند دیدند که مارسیاهی به دور آشیانۀ آن ها حلقه زده است. بال های شان از نیرو افتاد با این حال پرپر زنان خود را به آشیانه نزدیک کردند؛ اما دیدند که از جوجه گان اثری نیست و مار سیاه قاضی خانه جوجه گان آن ها را فرو بلعیده است.

پر ستو ها روی آشیانۀ تاراج شدۀ خویش پرپر زدند وپرپر زدند، گریستند و گریستند تا این که یکی از پرستو ها گفت تا چه زمانی این جا پرپر بزنیم، برویم به نزد قاضی به داد خواهی، اما دیگری گفت، شنیده ام که قاضی این شهر زبان پرستو ها را نمی داند تا به داد خواهی به نزد او برویم و بگوییم که چگونه قاضی خانه را آشیانۀ ماران ساخته ای تا جوجه گان ما را تاراج کنند و ریشه از هستی ما بر کشند! و ما که زبان ماران نمی دانیم تا با زبان ماران با او سخن گوییم؛ برویم به دامن همان دشت های دور.ای یار بیا که بر گردیم به همان دشت های دور که آمدیم، این را بدان  در سرزمیی و شهری که حتا پرستو ها هم نمی توانند در قاضی خانه اش در امن زنده گی کنند و جوجه گان به دنیا آورند، سرزمین و شهرنفرین شده ای خداست و جایگاه زیستن نیست. شهری که قاضی خانه اش جایگاه ماران است و پرستو ها را در آن امنی نیست، به زیستن نمی ارزد!

پر ستوها با داغ سوزان جوجه گان، آن شهر را ترک کردند و رفتند و هر قدر که از شهر دور می شدند  در این اندیشه فرو می رفتند که خدایا سرزمینی که در قاضی خانه اش این گونه بیداد گری می شود، مردمانش به چه امیدی زنده گی می کنند! آری پرستو ها از آن شهر رفتند و دیگر هیچگاهی بر نگشتند! چنین است که از آن روز تا امروز آن شهر را، شهری‌ بی بهار گویند و شهر بی پرستو!

 

پرتو نادری

ثور 1392







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری