نمی دانم چه بنویسم!
٢ جدی (دی) ١٣٨٧
مقدمه یی بر کتاب «شعر ناسرودهء من»
چیزی باید بنویسم ؛اما نمی دانم چه بنویسم ! خوب یک چیزی باید بنویسم که بتواند جای خالی مقدمه در کتاب را پرکند!
دوستی داشتم ، خدا را شکر تا هنوز دارمش ، باری به من می گفت که کتاب بی مقدمه به خانه ء بی سقف می ماند .وقتی این سخن دوست را شنیدم ،دلم برای خودم سوخت.چون تا آن روزگارهمه ء کتابهایم بی مقدمه به نشررسیده بودند. با خود گفتم خداوند می داند که چقدر بر این خانه ء بی سقف من خندیده اند.
میرزادهء عشقی که در روزگار جوانی شعر هایش را می خواندم و از شور و هیجان لبریز می شدم ، یادم آمد. یادم آمد که او نه بر خانه ء بی سقف که حتی براین گنبد دوار بی سقف نیز خندیده است :
« من براین گنبد بی سقف و ستون می خندم »
با این همه تا هنوز نمی دانم که چرا بر کتاب های شعرمقدمه می نویسند. شاید از آن جهت که خانهء شان بی سقف نماند و دیگران برآن نخندند.
به هر حال هیچگاهی مقدمه درکتابهای های شعربرای من اهمیتی نداشته است. چنین است که من هیچگاهی کتابهای شعر را از مقدمه شروع نکرده ام. شاید مقدمه آخرین بخش کتاب است که می خوانم. گویی مقدمه ها همیشه برای من موخره بوده اند.
فکرمی کنم که برای بنده گان گنهکار خدا بر تر از شعر دیگر سخنی وجود ندارد. شعر بی نیاز از مقدمه آغاز می شود. اگر شعر با مقدمه آغاز شود دیگر شعر نیست.شعرآغاز می شود مانند یک حادثه و ختم می شود بی آن که بدانیم در کجا. شاید رازناکی شعر نسبت به انواع دیگر سخن در همین امر نهفته است.
به هر حال وقتی کتاب « تصویر بزرگ ، آیینه ء کوچک » را نشر می کردم همینگونه بی مقدمه مانده بود ، سخن دوستم یادم آمد ورفتم پاره یی از یکی از گفتگوهایم در پیوند به شعر معاصر فارسی دری را برداشتم و گذاشتم به جای مقدمه. روز دیگر که نویسنده یی درمعرفی آن کتاب چند جملهء کوتاه نوشته بود، به شگفتی اندرشده بود که چرا من چنان کارغیر متعارفی کرده ام!
حالا می خواهم بگویم جانم ! در روزگاری که هر الکنی بر لحن داودی خورده می گیرد و ادعای دم مسیحایی دارد و شاه شجاعی می انگارد که سلطان بزرگ غزنه است و فاوست ها ی روزگار وجدان شان را برای شیطان می فروشند تا غرایز بهیمی خود را ارضا کنند؛ این دیگر چه گناهی است که من گفتگویی را جای مقدمه یی گذاشته ام.
به گفته ء شاعر، روزگارعجیبیست نازنین! حالا دیگر دهانت را نمی بویند که گفته باشی دوستت دارم ؛ بل دهانت را می بویند که انگلسی تو بوی امریکایی دارد یا بوی بریتانیایی و یا این که خداوند دهانت را سزاوار این بوی لطیف و مقدس ندانسته است.
روزگار، روزگار بازار آزاد است . یعنی هرچه از کوه و د شت و دره و دریا، زیر زمینی و سرزمینی که داری بفروش و بفروش. وقتی بابای بزرگوارت در یک چشم به هم زدن چند صد ملیون دالر را تا آن سوی آبهای شورمی فرستد و شیر مادرمی سازد. تو دیگرچرا چنین نمی کنی !
به خاطر داشته باش که این بازارآزاد ترازو داری دارد به نام دموکراسی و فرهنگی دارد به نام حراج . با ترازو دار آن ، همراز شو و با فرهنگ آن هم آهنگ ورنه درزیر سم خنگ روز گار له خواهی شد.
آیا شعر هم در این آشفته بازار کالایی است که ارزش مصرف داشته باشد؟ شاعر می تواند درزیر چتر فرهنگ آن بیاساید؟
به گمانم دیگر ورق برگشته است. فرهنگ را به زنجیر کشیده اند که چرا چنین گستاخانه از مرز گذشته وبی اجازه خود را به حریم خانه ء ما رسانده است. ترازودار دموکراسی حتی نمی خواهد متاع شعر را در ترازوی خود اندازد و آن را ارزشیابی کند. چون می داند که به گفته ء شاعر شهید سرشار روشنی:
« شعر را مقدار جنس کاه نتوان یافتن »
گذشت آن روزگاری که فردوسی از شعر چنان کاخ بلند ی می ساخت که تنها بخردان و ردان را در آن راهی بود.
دوستی دارم درست مانند خودم . روزی به دیدنم آمده بود. مانند سایه ء خودم در کنارم نشست . گفتم چیزهای تازه ! با بی حوصله گی گفت کدام چیز های تازه ! توبسیار خوشبخت تراز منی که دست کم چیزی را در لای روزهای کهنه می پیچی ؛ اما من هر قدر که درخود می پیچم سخنی برزبانم نمی پیچد.
گفتم عجب در روزگاری که دموکراسی می تواند برهرچیزوحتی بر اندام طالبان نیز بپیچد و ملمعی باشد برهرسیه کاریی ، پس زبان تو چرا از پیچش مانده است.
گفت: امروز به پرسشی بی پاسخی برخوردم.
گفتم :چی پرسشی؟
گفت:امروز در دفتر ازمن پرسیدند که شعر و دانش تو با «گول» و «اوبجکتیف» یک نهاد مدنی چی هم آهنگی دارد؟ این پرسش چنان ضربه یی برسرم فرود آمده بود ؛اماهنوزبه حال نیامده بودم که شنیدم شعر و شاعری چی«اوت پت » دارد؟ « اوت کم » آن چیست؟ در دراز مدت چی تغیراتی را در جامعه پدید می آورد ؟ «امپکت» شعرچیست؟
این جا هر « اکتیفیتی» باید « اوبجکتیف» را تقویت کند و ازاین طریق خود را به «گول» برساند!
وقتی شاعری نمی تواند در چارچوب یک«اکشن پلان» تعین شده شعر بگوید، پس شعر با نا آگاهی سروکار دارد. شعر از نا آگاهی و شعور نا آگاه بر می خیزد. پس شعریک فعالیت بی « اوبجکتیف» است و نمی شود براساس آن زنده گی را اداره کرد. شعر «پروپوزلی» است که «بجیت لاین» ندارد.
مانند آن بود که در هجوم این پرسش ها و بینش های پروژه یی سرم آماس کرده بود. سرم را در میان دستانم گرفتم وفشار دادم تا هرچه مشغله و مفعلهء شعر در آن است ازدماغم فرو ریزد!تا «گول» زنده گی را دریابم که نشد. مانند آن است که شعر در خون من جاریست. یا بهتر است بگویم که به جای خون در رگهای من جاریست.
دوست لحظه یی خاموش ماند و آن گاه از من پرسید تو در چه حالی ؟
- گفتم ، تعریفی ندارد. این جا نیز چتر شکوهمند(!) بازار آزاد بلند است. چاره چیست بازار آزاد حتی شعر آزاد راهم دربند کرده است، چه برسد به شعر کلاسیک که پایش از همان لحظه ء تولد در بند زنجیر وزن و قافیه است. مثل آن است بازارآزاد شعر را و فرهنگ را از ارزش آزاد ساخته است.
- گفت درامریکا که هنوزشعرمی سرایند وشاعران با فروش کتابهای شان زنده گی می کنند. حتماً شعر آنها
«اوت کم» و «امپکت» دارد! و می تواند در زیر چتر «گول» دموکراسی و بازار آزاد به هستی خود ادامه دهد.
- گفتم به یاد داشته باش، این دیگر دموکراسی و بازارآزاد افغانی است. ما تاریخ پنج هزارساله یی داریم در حالی که امریکا کشور بی تاریخ است. تندر را که می شنوی صدای سم اسبان نیاکان ماست که می تازند تا سمند تاریخ را از دم لگام زنند. این رعد راهم که می بینی آتش جهیده یی ازسم اسبان اقلیم گشایان ماست!
- گفت کاش برق جهیده از سم اسبان نیاکان ما در آسمان هابه هدر نمی رفت و در زمین می ماند تا خانه های ما چراغان می شد! و آن گاه نیازی به وزارت برق یا بهتر است بگویم نیازی به وزارت شیطان چراغ نمی بود.
- گفتم ما درتاریخ نام و نشانی داریم. ما مردمان مهمان نوازی هستیم! مهمانان خود را دست بسته به دشمن تسلیم نمی دهیم! برچشم حریفان سیاسی خود وقتی که آنها اسیر ما می شوند میل نمی کشیم! مردمان سخاوتمندیم که حتی حاتم طایی نیز ازبزرگی سخاوت ما در زیرتوده های خاک می لرزد! ما وقتی برای بقای امارت در خانواده ء خود پاره پاره پیکرهء سرزمین را با تیغ زبونی می بریم و آن گاه آن را با دست ادب به دشمن پیشکش می کنیم ، دیگرچه فرق می کند اگر برق سم اسبان نیاکان ما درآسمان می درخشد. برای آن که اگر این برق را به آسمان نمی فرستادیم خانهء فرشته گان تاریک می ماند. نگاه کن که میان نیاکان ما و نیکان امریکایی ها چقدر فاصله است. آنها زمین را روشن کردند وما آسمان ها را. در زمین نیز هرچه آب در روی زمین داشتیم به قیمت بی آبی خود به کشتزار هایی همسایه گان جاری کردیم .
اما این آبها رفتند و رفتند وتمام قصه های خانهء ما را به همسایه گان گفتند. قصه های ما را ، افسانه های ما را ، پاره های از تاریخ و فرهنگ ما را نیز با خود بردند و آن ها را در کشتزار ها و باغهای همسایه گان سبز کردند.
- دوست گفت شاید چنین نیست. وقتی ما در سخاوت خود حاتم طایی روزگار هستیم از آن رو نه تنها پاره هایی از سرزمین؛ بلکه پاره هایی از تاریخ، فرهنگ و زبان خود را نیز طایی وار به همسایه گان بخشیدیم.
هزاران هزار واژه را موج پشت موج به سرزمین تبعید راندیم. ما باید همه چیز را افغانی بسازیم. اگر دیگران برای خود در زمین هویتی ساخته اند ما باید آسمان ها را، ستاره گان را، کهکشان و دین و آین را و ... افغانی بسازیم. آخرصدای سم اسبان نیاکان ما سده هاست که آسمان را فتح کرده و برق جهیده از سم اسبان آنها آسمان و کهکشان را روشن نموده است. هر ستاره را که می بینی نقش سم اسب یکی از نیکان ماست. مهتابی را که می بینی چیز دیگری نیست، همان دیگ بزرگ شیر است که سواران ما در سفر تسخیر کهکشان شیری از آن نوشدیدند و بقیه را گذاشتند به برگشت؛ شیرآن دیگ سده های درازیست که درانتظار برگشت آن«سواران نجیب جاودان در راه» می جوشد . نگاه کن ما چقدر بر مردم جهان حق داریم. اگر نیاکان ما نمی بودند و چنین نمی تاختند، حالا آسمان بی ستاره و بی مهتاب بود و خانه های فرشته گان تاریک.
- گفتم ای دوست این امر یکی از ویژه گیهای دموکراسی و بازار آزاد افغانیست. ما باید هر حقیقتی رایا افغانی بسازیم و یا هم نپذیریم.
روزگار، روزگار مبارزه بر ضد حملات انتحاریست. جهان به جبههء گستردهء مبارزه بر ضد تروریزم پیوسته است، حالا وقتی در زبانی واژگان انتحاری وجود داشته باشد، چرا آن ها را تبعید نکنیم و یا نابود نسازیم. وقتی شهروندی تروریستی را در خانه اش جای می دهد، اونیز سزاوار جزای سنگین است. به همین گونه وقتی کسی که واژه های انتحاری را بر زبان می راند ویا هم می نویسد، درآن صورت وزیری که همه ء جامعه و حتی شورای ملی کشور را کشتزار نخود می بیند، حق دارد تا در این کشتزار رها گردد و هرچه که دلش می خواهد بکند. به زبان دیگر وزیر سازان پشت پرده حق دارند تا او را در کشتزار نخود جامعه رها سازند. بیچاره نخود ها!
می گویند که این روز ها همسایه گان به سرزمین ما انتحاری می فرستند، چه کاربدی. از قدیم گفته اند که خربوزه از خربوزه رنگ می گیرد. پس ما چراچنین نکنیم و انبوهی از واژ گان انتحاری را که وحدت ملی(!) ما را تخریب می کند به خانهء همسایه گان نفرستیم تا بنیاد شان را از ریشه برکنند. ما با سپاه واژگان انتحاری خود باید بتوانیم درجنوب به دریای سند ودر غرب به بندرعباس برسیم. ما به راه دریایی نیاز داریم. باید چنین کنیم و چه پرشکوه لحظه یی خواهد بود که وزیر نخود بین(!) ما چنان تندر نیاکان، باصدای لبریز از توفان غیرت افغانی، به همسایه گان نهیب بزند که ای کشتزاران نخود! مگر نگفته بودم:
گر ندانی غیرت افغا نیم
چون به میدان آمدی می دانیم
حالا این من و این شما. تا یک نخود است آرام نخواهم نشست!
دوست گفت نگران کشتزارهای نخود نباش، شاید نگهبانانی داشته باشند. این را بگو که تازه گی ها در لای روزهای کهنه چه چیزی را پیچیده ای. گفتم چیزجالبی نیست.
چندی پیش از خیابانی می گذشتم. مردی دیدم روزگار دیده. چوکی بزرگی را، ازآن نوعی که «پیشوایان دموکراسی خونین» در سرزمین ما بر آن لم می دهند و احکام دیکتاتورانه می نویسند، به دنبال خود می کشید. توجه کردم مرد روزگار دیده همانگونه که آرام و متفکرانه چوکی را به دنبال می کشید، با صدای معنی داری فریاد می زد:
های مردم !
بخرید ،
لیلام است!
نمی دانم چرا یکی و یک بار ذهنم دوید تا داستان دیوژنس در مثنوی معنوی که در روز روشن چراغی بر افروخته و در خیابان های شهر گشت می زد و انسان جستجو می کرد. او از دیو و دد ملول شده بود. گفتندش این زحمت بر خود هموار مکن که مانیز جسته ایم و نیافته ایم! شیخ گفته بود، من در جستجوی همانم که یافت نمی شود. اگر یافت می شد چراغی بر نمی افروختم.
گویی مرد روزگار دیده نیز این چوکی را در خیابانهای شهر به دنبال می کشید و مالک آن را جستجو می کرد. شاید هم کسی را جستجو می کرد که بتواند آن را در چارچوب حراج بازارآزاد افغانی خریداری کند.
من این چیز را این گونه در لای روزهای کهنه پبچیده ام:
مردی درخیابانی
چو کیی را به دنبال می کشید
وفریاد می زد:
ارزان است بخرید!
با خود گفتم
شاید امریکا
ریاست جمهوری افغانستان را
به حراج گذاشته است
دوست مانند آن بود که اندکی سبک شده است. سبک چنان سایه یی از جای برخاست که رفتم ، خدا کند چنین شعر هایی «اوت کم» ی داشته باشد!
گفتم «اوت کم» آن در ذهن تو دور می زند!
- گفت پس «امپکت» آن کجاست؟ گفتم در دراز مدت پس از نشر کتاب پدیدار می شود.
آن گاه که پهلوان معرکه از مبارزه با نخود ها بر گردد!
دوست رفت مانند آن بود که به پرسش های رییسش پاسخی یافته است!
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته