فهم در برابر معنا
١٠ ثور (اردیبهشت) ١٣٩٢
معنا بنا به تجربهی زیستهی هر فرد، از چیزها به میان میآید؛ این تجربهی زیستهی فرد با چیزها به فرد امکان میدهد تا چیزها برای فرد، ارزش نشانهای، بیابد. فقط، نشانهها برای انسانها دارای معنا استند نه چیزها. این که چگونه، یک چیز به نشانه، تبدیل میشود؛ ارتباط میگیرد به حضور این چیز به زندگی انسان یا گروهی انسانی. واژهها هم چیز استند چه در صورت نوشتاری و چه در ارایهی گفتاری شان. اما تنها واژههایی، برای ما معنا دارند که آن واژه، قبلن برای ما اعتبار نشانهبودن را پیدا کرده باشند.
برداشت من از نشانه، این است که چیز به اضافهی ارزش (چیز+ ارزش)، میتواند اعتبار نشانه برای انسان یا گروهی انسانی داشته باشد؛ فکر کنید که یک چیز برای شما معنایی، خاص دارد؛ چرا، برای این که شما از آن چیز، خاطرهای خاص دارید؛ این داشتن خاطرهی خاص شما از آن چیز؛ این چیز را برای شما به نشانهای خاص تبدیل کرده است که فقط برای شما همان اعتبار نشانهای را دارد نه برای دیگران.
نشانه، چیزی است که با دیدن آن به ما یادآوری، دست میدهد. این یادآوری، فهم و دانایی است که ما قبلن از زندگی مشترک با چیز از چیز داشتهایم. در صورتی که با چیز زندگی مشترک نداشته باشیم، دیدن چیز، باعث هیچ یادآوری به ما نمیشود، وَ اعتبار نشانهبودن را نیز به ما ندارد، وَ هیچ فهم و دانایی از دیدن آن به ما قابل تصور، نیست. بنا به زندگی مشترک و خاطرهای که آدمها میتواند از یک چیز داشته باشند به اندازهی آدمها میتواند فهم و دانایی از آن چیز، قابل تصور باشد.
من برای این که، به اندازهی آدمها میتواند از چیزها، فهم و دانایی وجود داشته باشد، به دو دریافت اشاره میکنم:
نخست؛ مالینفسکی، مردم شناس، از مطالعهی جامعهی «تروبریاند»، به دریافتی از زبان دست یافت که انسانها یا گروهی انسانی، تنها نام چیزهای را در زبان شان دارند که آن چیزها در ارتباط به زندگی شان قرار دارند. این دریافت مردمشناسانهی مالینفسکی را میتوان با دریافت فلسفی هایدگری از تجربهی زیستهی انسان با چیزها و جهان نیز ارتباط داد که تجربهی زیستهی هر فرد، میتواند تفاوت در تفکر را برای آدمها به وجود آورد.
دوم؛ وجود واژههایی است که در زبانی وجود دارد اما در زبان دیگر، وجود ندارد. یعنی این که نمیتوان در واژههای زبانهای بشری به طور کامل، واژههای معادل، پیدا کرد. این نبود واژههای معادل در زبانهای بشری، بیانگر این میتواند باشد که گروههای انسانی بنا به تجربهی زیستهی خویش با چیزها؛ از چیزها نام دارند، وَ با چیزهایی که ضرورت زیستن نداشته اند یا مجال زیستن با آن چیزها نیافته اند، برای آن چیزها، نام ندارند؛ در حالی که این چیزها میتواند در جغرافیایی که آنها به سر میبرند به عنوان چیز وجود داشته باشند اما به عنوان نشانهی زبانی (واژه) وجود نداشته باشند. این تفاوت در معادلها تنها در اسمهای ذات، قابل دریافت نیست در اسمهای معنا هم میتواند قابل دریافت باشد. برای مفهومی، در زبانی، نام وجود دارد اما همین مفهوم در زبان دیگر، شناخته شده نیست، وَ برایش، نام وجود ندارد؛ این تفاوت در اسمهای معنا را نیز میتوان بنا به نیازمندیهای روانی گروههای انسانی، قابل توجیه، دانست.
این تفاوت معادل در واژههای زبانها را میتوان بنا به ارتباط تجربهی زیستهی انسانها با چیزها و با نیازمندیهای روانی انسانها و گروههای انسانی، دانست؛ که این تجربههای زیسته از چیزها و نیازمندیهای روانی آدمها باعث شده تا انسان به کثرت فهم و دانایی از چیزها و جهان رو به رو شودوُ رو به رو باشد.
در این نوشته، منظور از چیز، همه چه را دربر میگیرد؛ تنها به چیزها در جهان واقع ارتباط نمیگیرد به واژهها در متن و گفتار نیز ارتباط میگیرد؛ واژهها هم میتواند فقط یک چیز باشد و هم میتواند یک نشانه باشد. کسی، واژهی «عشق» را میشنود یا در متنی میبیند ممکن برایش این واژه، فقط چیزی باشد نه نشانهای اما برای کسی دیگری دیدن و شنیدن این واژه میتواند یک نشانه باشد که با دیدن و شنیدناش، وسطِ فهم و داناییای پرتاب شود که این آدم در تجربهی زیستهاش با این واژه، دارد.
اکنون میخواهیم بپرسیم، چرا فهم یا دانایی در برابر معنا؟ فهم یا دانایی در برابر معنا برای درکشدن معنا چی رهگشاهی و روشنگری، میتواند داشته باشد؟
فهم و دانایی از هر آدم تا آدم دیگری از یک چیز، متفاوت است. دو آدم، حتا دو برادر یا خواهری که در یک خانه، زیسته اند؛ فهم و دانایی شان از خانه و چیزهای خانه، کاملن یک سان نیست؛ با دیدن چیزهای خانه برای هرکدام شان، فهم و دانایی متفاوتی، دست خواهد داد. پس در فهم و دانایی، به اندازهی آدمها کثرت و تفاوت وجود دارد؛ که این تفاوت و کثرتِ فهم و دانایی ارتباط میگیرد به کثرت و تفاوت آدمها، و تجربهی زیستهی آدمها از چیزها.
تصور از معنا همیشه، طوری بوده است که معنا بیرون از انسان و متن قرار دارد؛ انسان و متن میتواند وسیلهای باشد برای رسیدن به معنا یا کشف معنا در متن یا در ضمیر انسان. این تصور، اقتداری خاص به معنا بخشیده است که انسان همیشه با آن به عنوان یک امر میتافزیکی، درگیر بوده است.
برداشت از کثرتِ فهم و دانایی، میتواند به ما این امکان را بدهد تا به کثرت در معنای متن نیز دست پیدا کنیم. این کثرت از معنا ارتباط میگیرد به فهم و دانایی نویسنده و خوانندهها که از واژهها و متن، دارد. هر فهم و دانایی از واژهها و متن؛ امکانی میشود برای وجود معناهای ممکن از یک متن. معنایی که برای نویسنده از متن قابل تصور است با معنایی که برای خوانندهها از متن قابل تصور استند؛ از اعتبار برابر برخوردار است؛ زیرا اعتبار هر تصور معنایی و بی معنایی، ارتباط میگیرد به فهم و داناییی متفاوت نویسنده و خوانندهها از واژهها، متن و چیزها که از تفاوت تجربهی زیستهی شان از چیزها، ناشی میشود.
هر فرد، فهم، دانایی، بینش و طرز تلقی خودش را از چیزها و جهان دارد. افراد، جهانهای ممکن، برای معنا است. بنابر این، ما در جهان با جهانهای ممکنِ معنا از متن، رو به رو استیم. فهم، دانایی، بینش و طرز تلقی هیچ فردی نمیتواند معیار معنای چیزها و جهان برای همگان تلقی گردد اما بینش و طرز تلقی یک فرد، میتواند از معنای چیز، جهان، متن یا جهان متن، جدی گرفته شود؛ این جدی گرفتن، بنا به ارتباط دانایی هر فرد با چیز یا چیزها است.
شاید وقتی ما دچار معنای مطلق شده ایم که طرز تلقی یک فرد از جهان و چیزها برای همگان، معیار قرار داده شده است؛ این معیار قرارگیری، اندک- اندک از چیزها، انسان، متن و جهان، مستقل میشود، و به عنوان امر میتافزیکی درمیآید تا این که انسان میخواهد بیرون از خویش و جهان برای معنا، مراجعه کند.
اعتباردهی به کثرت فهم و دانایی، میتواند اقتدار معنای مستقل از انسان و جهان را به چالش بگیرد، وَ معنابخشی جهان و متن را به انسان رجعت بدهد، وَ امری بداند از ساخته و پرداختههای انسانی، که بنا به دانایی انسان از چیزها، توسط زبان، در واژهها، بافت زبانی، بافت دستوری، ساختار متن، جهان متن و روابط متنها، به میان میآید؛ وَ هیچ اعتباری بیرون از نویسنده، خواننده، فرهنگ، قدرت، اجتماع، وَ تاویلهای ما از واژهها، ندارد. بنابر این، معنا را میتوان، حقیقت زبانی دانست که بنا به دانایی افراد از چیزها و جهان، ساخته میشود.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته