رودکی سمرقندی نیای بزرگ شعر فارسی دری
١٧ قوس (آذر) ١٣٨٧
ابوعبدالله رودکی سمرقندی، نیای بزرگ شعر فارسی دری چنان کوهی بشکوهی در آن سوی سده های دور ایستاده است. چنان کوهی که گویی همهء دریای خروشان و پهناوری شعر فارسی دری از آن سرچشمه می گیرد.
چنین است که گاهی او را به نام استادشاعران و گاهی به نام سلطان شاعران ستوده اند.
جایی در شرح احوال او می خوانیم که:
« در بیان مقام رودکی همین بس که او راه شاعری و زبان آوری را بر امثال دقیقی و کسایی مروزی و فردوسی کشود و پایهء استوار شاعری سراینده گانی مانند عنصری و فرخی و عسجدی و منجک ونا صر خسرو را بنا نهاد.»
رودکی را در خراسان اسلامی نخستین شاعر صاحب دیوان خوانده اند؛ اما این نکته قابل تاًمل است که صد و اند سال پیش از رودکی حنظلهء بادغیسی شعر می سروده و شاعر صاحب دیوان بوده است.
آن حکا یت نظامی عروضی در چهارمقاله بسیار معروف است که از ابوعبدالله خجستانی پرسیدند که تو مرد خربنده بودی، به امارت خراسان چون رسیدی؟
او در پاسخ گفته بود که شبی در باد غیس دیوان حنظلهء بادغیسی همی خواندم تا این که رسیدم به این دو بیت:
مهتری گر به کام شیر در است
شو خطر کن زمام شیر بجوی
یا بزرگی عزو نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویا روی
ادامهء داستان همان است که در چهار مقاله آمده است. البته امروزه ما دیوان حنظله را در دست نداریم، همانگونه که به روایت رشیدی سمرقندی که شعر رودکی را بر شمرده و آن را «سیزده ره صد هزار» بیت یافته است، بیشتر از یک هزار و چند بیتی بر جای نمانده است.
رودکی بدون تردید نخستین سراینده و نخستین شاعر صاحب دیوان در فارسی دری نیست؛ اما نخستین شاعری است که تقریباً همهء انواع شعر فارسی دری به او بر می گردد.
شعر او چه از نظر فرم و چه از نظرمحتوا بسیار گسترده و گوناگون است. یک دسته بندی محتوایی نشان می دهد که ذهن شاعرانهء او در تمامی اجزای طبیعت، زنده گی، جامعه، بینشها و منشهای انسانی، عشق، زهد، پند و اندرز و حکمت، می و معشوق نفوذ کرده وبا آنها رابطه ذهنی شاعرانه تنیده است.
زمانه و روزگار را چنان آموزگاری می انگارد که باید در هر گام از آن چیز ی آموخت. آن کی از روزگار نمی آموزد از هیچ آموزگاری نمی تواند آموخت. برای آن که اگر نیک دیده شود، روزگا خود بزرگترین آموزگار است.
هر که نامخت از گذشت روزگار
هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار
در منظومهء جهانگری شاعرانهء رودکی، پند، اندرز و حکمت جایگاه بلند و گسترده یی دارد. به گفتهء حکیم ناصر خسرو بلخی:
اشعار زهد و پند بسی گفته ست
آن تیره چشم شاعر روشن بین
در این نبشته به این بعد شعر او می پردازیم.
مرگ یک حقیقت است، هرچند تلخ؛ اما گویی مفهوم زنده گی بدون آن تکمیل نمی شود. امریست ازسوی خداوند. بااین حال ذهن جستجوگر انسانهاپیوسته در تلاش گشودن این گره بوده است. گرهی که هیچگاهی گشوده نخواهدشد.
مفهوم تلخ مرگ در منظومهء تفکر رودکی جایگاه مشخصی دارد. رودکی باربار به این امر پرداخته است؛ اما در هرباربا بیان مرگ پندی و اندرزی را در میان نهاده است.
او با بیان مرگ می خواهد شیوهء بهتر زیستن را به دیگران بیاموزد. از مرگ یاد آوری می کند نه برای آن که از آن که از آن می ترسد؛ بلکه می خواهد هشدار دهدکه زنهار زنده گی را در دام حرص و آزمیفگنید که این سرای سپنج دل نهادن را نمی ارزد:
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشه گی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند
که به گور اندرون شدن تنهاست
یار توزیثر خاک مور و مگس
چشم بگشا، ببین، کنون پیداست
هیچگاهی نمی دانیم و هیچگاهی نخواهیم دانست که مرگ چه روزی و در چه هنگامی به سراغ ما می آید؛ اما این نکته روشن است که زنده گی چه دراز و چه کوتاه روز ی به سر خواهد آمد.
زنده گی شاید همین لحظه است که ما در اختیار داریم. آنچه که گذشته است دیگر در اختیار مانیست و از آن چه که نیامده است چیزی نمی دانیم و آن نیز در اختیار ما نیست. مر گ می آید و همان لحظه یی را که ما در اختیار داریم می گیرد و این برای همه گان یک سان است.
زنده گی چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد باید باز
همه بر چنبر گذار خواهد بود
این رسن را، اگرچه هست دراز
خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان به شدت و ناز
این همه باد و بود تو خواب است
خواب را حکم نی، مگر به مجاز
این همه روز مرگ یک سان اند
نشناسی زیکدیگر شان باز
مرگ یک جبر است. سرنوشت محتوم آدمیست که ازآن گریزی نیست؛ اما شیوهء زنده گی در اختیارماست. رودکی از این جبر انسان را به سوی این اختیار فرا می خواند.
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فرو کردند
زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشک ها برآوردند
از هزاران هزارنعمت و ناز
نه به آخربه جز کفن بردند
بود از نعمت آن چه پوشیدند
وانچه دادند و آن چه را خوردند
زنده گی زنجیر دراز تجربه هاست. هر گامی که انسان بر می دارد خود یک تجربه است. تجربهء یک شکست و شاید هم تجربهء یک پیروزی. گویی زنده گی و روزگار با این پیروزیها و شکست های به هم پیوسته ما را اندرز می دهد، ما را هشدار می دهد. باید از چنین تجربه های آموخت. شاید حادثهء دیگری در پیش روی باشد.
برو زتجربهء روزگار بهره بگیر
که بهر دفع حوادث ترا به کار آید
حسادت همان اژدهای چندین سریست که دروازهء هر شادمانی و سروری را به روی آدمی می بندد و انسان را از درون ویران می کند. چنین است که حسودان را روانیست پیوسته در رنج و شکنجه.
زمانه پند آزادوار دادمرا
زمانه چون نگری سر به سر همه پند است
به روز نیک کسان گفت! تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزو مند است
حرص و آز اهرمنان درونی انسان اند. آنجا که حرص و آز غلبه می کند.آنسان از مناعت تهی می گردد و انسان تهی از مناعت جز مجموعهء به هم پیوستهء غرایز بهیمی چیز دیگری نیست. آن کی از حفره های تاریک حرص و آز به سوی دیگران می بیند، جز سیاهی چیز دیگری را نمی تواند دید و اما آن کی حرص و آز را در خود می کشد، جهان همه در چشم او کریم و بخشنده است.
تاکی گویی که اهل گیتی
در هستی و نیستی لیمند
چون تو طمع از جهان بریدی
دانی که همه جهان کریمند
چنین است که او انسان را به قناعت فرا می خواند. قناعت یعنی شناختن حق خود و احترام به حقوق دیگران. حق ما تا آن جای میتواندادامه داشته باشد که حق دیگری آغاز می شود. این جا قناعت به مفهوم تاًمین عدالت است. آن که به حق خود قناعت ندارد اختیارش در دستان اهرمن حرص و آز است و می رود تا مرز ها را درهم شکند و حق دیگران را پایمال کند.
باداده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مشو آزاد بزی
در به زخودی نظر مکن، غصه مخور
درکم زخودی نظر کن و شادبزی
رودکی مردی و رادی را در حاکمیت انسان بر نفس اماره می داند. مرد آن کسی است که امیر بر نفس خویش است. این جا هدف از مرد همان انسان است. بسیارفرق است آن را که به دنبال نفس می رود تاآن که نفس را به دنبال می کشد.
گر برسر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده یی بگیری مردی
این رباعی در هر مصراعی پند حکیمانه یی دارد. گویی رودکی از فراز قله های بلند بینش شاعرانه اش روزگار ما را نیز دیده است که چگونه از پای فتاده گان لگد کوب می شوند و ناتوانان به گوشه های تاریک انزوا و بدبختی تبعید می گردند و توانمندان مروت را ازیاد می برند.
او در هر حال انسان رابه نیکو کاری فرا می خواند. به توامندان و زورمندان هشدار می دهد که خداوند هیچ چیزی را فراموش نمی کند.
هر صدایی چه نیک و چه بد پژواک خود را در افق های زنده گی و روزگار پیدا می کند. آن کی می کشد روزی به دست برتری کشته خواهد شد.
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهرنبیذ است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که کی راکشتی تا کشته شدی زار
تا باز که او را بکشد آن که ترا کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
درختان بادام شیرین، گاهی بادام های تلخی نیز به بار می آورند و اما هیچ باغبانی چنین درختانی را به سبب به بارآوردن چند بادام تلخ از ریشه بر نمی کند.
او باور دارد که انسان آمیزه یی از نیکی و بدی است که نباید به سبب اشتباهی همه نیکویی های او را نادیده گرفت.
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش
گر خار بر اند یشی خرما نتوان خورد
او خشم همی گیرد، تو عذر همی خواه
هر روز به نو یار دیگر می نتوان کرد
خشم در آدمی خرد را زابل می سازد. انسان از خرد است که تاج کرمنا برسر دارد. چون خشم این تاج، از سر آدمی بر گیرد، دیگر زبان به فرمان نیست و در اختیار نمی ماند. چون زبان را بند خرد رها گردد، پای در بند آید.
رودکی بازهم در پیوند به این امر از زبان زمانه پندی می دهد و اندرزی:
زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه
کرا زبان نه به بند است، پای در بند است
رودکی دوستی با سفله گان را به پرورش مار همانند می داند. همانگونه که مار را هرچند پرورش دهی چون به خشم آید، دندان های زهر آگین در اندام تو فرو کند و زهر در رگان تو ریزد. سفله نیز چنین است. هرچند او را نوازش دهی روزی ترا شرمسار سازد. چنین است که رودکی ما را حتی از دیدن روی سفله نیز بر حذر می دارد.
مار را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله طبع مار دارد بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری
در پارهء اشعار رودکی به نوع فلسفهء لذت از زنده گی بر می خوریم. در چنین شعر هایی اگر رودکی پندی می دهد، این است که زنده گی را ثباتی نیست و این جهان چنان فسانه و باد نا پایدار اند، پس باید عمر به شادخواری گذرانید.
جهان از نظر او فسانه و باد است. آن چه گذشته است، دیگر جای افسوس ندارد و از آن چه نیامده است، نباید نگران بود. باید با شادکامی زنده گی کرد. یک چنین اندیشه های بعداً در رباعیات خیام گسترش بیشتری یافته است. از این نقطه نظر می توان خطی در میان رودکی و خیام کشید و آن دو را مقایسه کرد.
شاد زی با سیه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
زامده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروث حور نژاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن کسی که او نخورد و نداد
باد و ابر است این جهان،ا فسوس
باده پیش آر هرچه بادا باد
در نمونهء دیگر:
ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود
تا می خورم امروز که وقت طرب ماست
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست
زنده گیی را رودکی توصیف می کند، پیوسته سایهء مرگ را در پی دارد و گاهی این سایه مجال آن را نمی دهد تا گامی به سوی آرزو ها به پیش برداشت.
نا رفته به شاهراه وصلت گامی
نا یافته ازحسن جمالت کامی
ناگاه شنیدم زفلک پیغامی
کز خم فراق نوش بادت جامی
شعر حافظ شعر مقابله است و شعر پرخاش است در برابر آنانی که در خرقهء ریا و فریب بر منبر ها به جلوه های دروغین و ریاکارانه می پردازند. شعر مقابله است در برابر زاهدان سالوس. مردم فریبی، زهد ریایی و دروغ. شعر پرخاش است در برابر صوفیانی که روی به مسجد و بت در آستین دارند. یک چنین مفاهیمی محتوانی گستردهء شعر های حافظ را تشکیل می دهد؛ اما این همه را گویی رودکی سده پیش از حافظ در یکی از شعر هایش این گونه بیان داشته است:
روی به محراب نهادن چه سود
دل به بخارا و بتان تراز
ایزد ما وسوسهء عاشقی
از تو پذیرد نپذیرد نماز
شعر رودکی گویی نگارخانهء پند، اندرز و حکمت است.شعر او را گاهی به کتابخانهء همانند کرده اند که می توان جلوه های گوناگونی از دانش و حکمت بشری را در آن دریافت. بادریغ بخش بزرگ این نگار خانه دیگر فرو غلتیده است.
رشیدی سمرقندی روزگاری گفته بود:
گرسری آید به عالم کس به نیکو شاعری
رودکی را بر سر آن شاعران زیبد سری
شعر او را بر شمردم سیزده ره صد هزار
هم فزون آید اگر چونان که باید بشمری
این گفتهء رشیدی را که رودکی یک ملیون و سه صد هزار بیت سروده است، اگر مبالغهء بزرگ هم بدانیم بازهم می توان به این نتیجه رسید که رودکی شاعری بوده است با طبع دریاوار که هررابطه و پیوندی در ذهن شاعرانهء او رنگ و بوی شعر می یافت.
بادریغ از این همه نگارخانهء شعر به گفتهء سعید نفیسی « 1047» بیت در قالب های گوناگون باقی مانده است. این امر نشان می دهد که فارسی دری سو گمندانه یکی از بزرگترین گنجینه ها ی خود را از دست داده است.
به تعبیر دیگر می توان گفت که دست سیاه حوادث آن خم جوشان معرفت را فرو ریخت؛ اما عطر گوارای آن تا هنوز کران تا کران حوزهء شکوهمند فارسی دری را می پیچد، مرز ها را در می نوردد و دلها را با هم پیوند می زند.
در پایان بیت هایی می آوریم از یکی از شاعران همروزگار رودکی که در رثای او سروده است:
رودکی رفت و ماند حکمت او
می بریزد نریزد از وی بوی
شاعرت کو کنون که شاعر رفت
نبود نیز جاودانه چنوی
چند جویی چنو نیابی باز
از چنو در زمانه دست بشوی
عقرب 1387 خورشیدی
شهر هرات
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته