ما، تجملِ نهایتِ حیوان شدن ایم؛ (به شمس جعفری!)

٢٩ حمل (فروردین) ١٣٩٢

...

باید زمینِ شبِ پیشِ سرِ تان یا سرِ مان گرفته باشد

حالا اشک­هایم پشتِ اما و درختانِ خواب­های تو ایستاده اند­وُ

وَ شاخ هایت بلندم می­کنند از    کجایم

میراث برای خدا

وَ از درد گذشته­ام تا

وَ عقده­ام گرفته است از عقی که بر حتا

عاقد و خواب­های تو کَی می­شود؟!

...

«اوتُمن» در خستگی زمین؛ خستگی سرگیجه­ی متداوم از چرخیدن! در قرارهای آسمان؛ شبیه­ی چشمِ موجودِ منتظر، همیشه باز به سوی چیزها؛ چی می­خواهد، کِی را می­خواهد ببیند!. هنوز موجودی در این وسط تکرار می­شود؛ تکرار بر تکرار، محکوم به تکرار؛ دردی که داوود و ملخ­ها از آن در مزامیر، می­افسُرد.

آدمی، در وسطِ چیزها، می­خواهد فرشته شود «مادر! فرشته­ها چی شکلی اند؟»؛ بی­خبر از این که مسیرها روشن نیست! شدن، لذتی است که آدمی را می­کاهد؛ اما در پی شدن است؛ شدنی که دردش را هراکلیتوس در کنار رودخانه، کشیده بود؛ وَ هنوز در عقل خاک تغییرِ دردِ این لذت را می­کَشد.

روشنی، واژه­ای است با یک واژک باز، وَ با یک واژک بسته؛ وَ انگاره­ای­ست رو به سوی سراب؛ در انگاره­گی­اش، تاریک­تر از انگاره­ی تاریکی­ست؛ چون فکرهایی که بشر را همیشه فراگرفته است؛ فکرِ یک رستگاری. اما رستگاری، سیاه­چالی­ست مجموعی از انگاره­های روشنایی، که ما به آن پناه می­بریم؛ وَ روشنایی­ها سرانجام به سیاه­چالِ سرابِ درونِ خویش، می­افتد؛ وَ ما دیگر، چی!

بایست از رفتن به دنبال این روشنایی، دست برداشت؛ وَ خود را به درونِ تاریک­اش پرتاب کرد؛ وَ از دل این تاریکی به خود رسید؛ به خودی که پیش از خودشدن، از هم می­پاشد!.

ما تجملِ یک درد ایم، ما تجملِ نهایتِ حیوان­شدن ایم؛ حیوانی که در خاطره­ی گُنگِ زندگی، نسبت به هر حیوانی، به سر می­بَرد (انسان)؛ آیا نهایتِ حیوان­بودن، همین نیست که ما در آن به سر می­بَریم!؛ ما محکوم به اقتداریم؛ اقتدارِ چشم­اندازها. شاید این تنها، شاعر است که در وسطِ رنجِ اقتدارها؛ می­خواهد چشم­اندازهای مقتدر را پَر-پَر کند، وَ با چشم­اندازهایی که بین زبان و چیزها برقرار است؛ بازی کند؛ وَ وسطِ بازی، به بازی در بازی، بپردازد وُ، بماند!.

از شمس می­گویم که ناخواسته، نماد آفتاب شده است! از این روشنی، دلخور است؛ دیری­ست که شمس را به ژرفا پرتاب کرده است؛ به عمق، به عمقی که می­شود ژرفا را در مشت فشُرد، وَ در آغوش آن خوابید؛ تا خودِ خود را بر این ژرفا چون ابرموجودی، ببینی که جاودانه، ایستاده­ای وُ، تکرار نمی­شوی! با نیچه، همصدا می­شوی وُ، انسان را فرا می­خواهی تا به ژرفا نگاه کند وُ؛ ابرانسان را از ژرفا، از تاریکی، بیارد بیرون!.

شمس، شاعری­ست که خود و واژه­ها را به صلیب می­کَشد تا چشم­اندازها را عوض کند! او چشم­اندازها را می­شکند؛ چشم­اندازی که ارتباط واژه و چیز و معنا را منجمد کرده است؛ وَ راهی نمانده است تا وسطِ این ارتباط رفت؛ اما او، می­خواهد این انجماد را به هم بزند؛ وَ چشم­اندازهای موقت و پویا را ایجاد  کند؛ چشم­اندازهایی که پی هم می­رسند وُ، یک­دیگر را می­بلعند! ارتباط واژه و چیزها را به هم می­زند، ارتباط واژه و واژه را به هم می­زند؛ واژه­ها برای او حیثیت انسانی دارند؛ نه ربط اند، نه فعل، نه اسم، نه صفت، نه عدد؛ انسان اند وُ، مرتکب می­شوند، گناه می­کنند، به یک­دیگر شان، به هم تجاوز می­کنند وُ، گرفتار زنا می­شوند وُ، درگیر عشق، درگیر نفرت، درگیر زندگی، درگیر رفتن، درگیر ماندن، درگیر تاریخ؛... :

...

چه می­کنی   وقتی رگ­هات

اصلاح نمی­شوند اصلن؟

اصلن نمی­شوند اصلن

وقتی جارو برقی باسن مرگ را می­مکد

چه می­کنی؟- اصلن

 

گیرم که کفش­هایت چیزی بین اصلن وُ زبان

از ون گوگ و هاشورها وُ کفش­های من هم همینطور

که هاشور از سایه­های من وُ می­گیرند وُ همین طور...

گیرم که دکمه­های اصلن و اصلن خیش­ات را چسپاندی

با این چسپ­ها و اصلن وُ نیمه­ام چه می­کنی؟

با این هراس­ها که درحال دویدن   حالا نمی­کنند اصلن

اصلن نمی­کنند اصلن

...

چشم­اندازها چه زود-زود شکسته می­شوند وُ، یک­دیگر را نابود می­کنند وُ، چه ناپایداری عظیمی اینجا رخ می­دهد، وَ این «اصلن» که دیگر در قاعده­ی زبان، یک قید نیست، یک موجود است؛ موجودی که گرفتار آگاهی شده، وَ این آگاهی، او را دچار تجاوز، زنا، عشق، نفرت، زندگی، گریز، ماندن، وَ... می­کند.

شبی تماس که تماس

افتاد خط روی می­افتد شب که تماس (بود)

وَ قرارِ شدید      بی قراری بود     که این جایی جا نیست (که نبود)

امشب      به تنگی می­آویزم

دَ

دَ دَ دَ دَ دَ

دَ دَ...

همنشینی واژه­ها به هم می­خورد، جانشینی­ها غیرمعمول، است؛ آشنایی زدایی عظیمی را به میان می­آورد. این «افتاد خط روی می­افتد شب که تماس (بود)»؛ شب، تبدیل به یک حس انسانی می­شود، وَ تماس، این حس انسانی، به دو انسان تبدیل می­شود، به این معنا که دو جنس (زن و مرد)، به تماس تبدیل می­شوند، وَ در تماس وحدت می­یابند وُ، باز از هم جدا می­شوند در دو فعلِ «افتاد» و «می­افتد»؛ وَ این دو، فعل نیستند؛ دو استعاره و جانشین اند برای دو انسان (زن و مرد)، وَ یک احساس که هم­آغوشی، است.

متن، لحظه به لحظه، کلیت وَ چشم­اندازهاش را شالوده­شکنی می­کند، محور، مرکز و اقتدارهای درونی ارتباطی­اش را درهم می­شکند؛ پارادوکس­ها به وجود می­آورد: «و قرارِ شدید     بی قرار بود      که این جایی جا نیست (که نبود)»؛ وَ قراردادهای ذهنی ما را (چه در ارتباط واژه­ها با واژه­ها، واژه­ها با چیزها، چیزها با چیزها، حس­های انسانی با کل احساس انسانی، ارتباط زبان با جهان و کلیت هستی) به چالش می­کَشد، وَ به این فکر می­افتیم که ما در فریب متداومی، بین چیزها، زبان، ذهن و جهان، قرار داشته ایم!.

می­بخشید! این متن (همین متن) نقد نیست. تصوری­ست شخصی؛ تصوری که «من» و «متن» در آن افتاده است وُ، دارد در چشم­اندازِ من و متن به اقتدار می­رسد وُ، ممکن درهم، غرق شوند!؛ شعرها، متنی­ست با چشم­اندازهای پویا که می­تواند از یک چشم­انداز، سرباز بزند. شخصیت انسانی (منظورم شمس جعفری) نیز همین گونه است. این چشم­انداز (یعنی «من») ادعای شناخت وَ درک کلیت او را (کدام کلیت) ندارد؛ شناخت، یک چشم­انداز است، بی آن­که بداند «من»­ی درون چشم­انداز، ناخواسته می­خواهد چشم­اندازهای متن­ها وَ شخصیت­های روانی نویسند و خواننده را به ایستایی بکشاند؛ انگار من هم دارم متن­ها و شخصیت روانی شمس و از خواننده (یعقوب یسنا) را به ایستایی می­کشانم؛ این کار، آشوب­برانگیز، ویرانگر و تباه­کننده است؛ چشم­اندازها را به دیوار تبدیل می­کند، وَ دیوار، متروک می­شود؛ شاید هیچ­چیز/­همه­چیز، ایستاد می­شوند، می­خیزند، می­گریزند، می­پاشند وُ، ایستاده می­مانند!

شمس، شاعر نه؛ مجموع اضداد است، چون یک پازل، هر عضو آن را می­توان، ضدِ کلیت­اش به کارگرفت، مستقل از یک­دیگرش دید و خواند، یا هر عضو آن را در یک کلیت با هم­دیگرش، نگریست.

شعر، فلسفه، عشق، مرگ، ناپایداری، جاودانگی، زندگی، پول، سرمایه، فقر، گرسنگی، شهوت، عفت، فرشتگی و شیطنت، در او وحدت یافته است. او شبیه­ی یک خدای اساطیری­ست که پیش از آفرینش، همه عناصرِ وجود و هستی را در خود وحدت بخشیده بود، وَ آفرینش، این همه، از وجود او جدا می­شود، وَ جهان کثرت را می­سازد.

شمس، بقایای دوره­های بزرگ فلسفیدن و اندیشیدن است که دیگر این اندیشیدن­های بزرگ، در بازار خودکار زندگی و ماشین، به گفته­ی هایدگر دارد از دست می­رود؛ ما پرسش در باره­ی هستی و وجود خویش را فراموش می­کنیم.

ماشین­ها به آدم­ها، مجال فکر نمی­دهند، کار باید کرد و به ماشین و روزمرگی و تکرار تن باید داد. در جهانی که دیگر فرقی نیست بین آدم­ها و ماشین­ها؛ آدم­ها صفت و خوبی­هایش را از ماشین­ها می­گیرند؛ معیار آدمیت، ماشین است!؛ انسان، در فریبِ تجملِ تکنولوژیکِ سایبری، بی­خبر از این که دارد به سوی تجملِ نهایتِ حیوان شدنِ خویش پیش می­رود؛ هنوز در فکر رستگاری و فرشته شدن، است!.

در چنین روزگار، وَ وضعیتی، چگونه می­توان، جهان را در اندیشیدن، ادراک کرد! جهانی که دیگر با چشم­های ماشین به یک کمیت تبدیل شده است!؛ اما، هنوز آدمی، وسطِ این زمین، می­ایستدوُ می­خواهد با چشمان خویش به جهان نگاه کند، وَ با چشمان خویش، رابطه­ی خود و جهان را در چشم­اندازهایی که خود خلق می­کند، برقرار کند؛ وَ در این چشم­انداز، بزیید و زندگی کند. چیزها را در شب با چشمان خود ببیند نه در سیطره­ی نورافگن­ها. به مهتاب و ستارگان با سفینه نه با تخیل، سفر کند. از میان زمان، مکان، وَ این همه آدم برخیزد و برود به ماقبل تاریخ، به دوره­ای که، کسی هنوز، در غیبت چیزها قرار نگرفته، وَ همواره با چیزهاست؛ نیاز پیدا نشده است که به چیزها بیندیشد؛ اینجا، چه جایی، بزرگ ا­ست؛ چیزها، واژه­ها و انسان از هم جدا نیستند؛ همه چیز، سُبُک، فارغ­البال و با شُکوه است؛ فقط زیستن هست اینجا!.

در چنین روزگاری، شمس را تنها آدمی، یافتم که فراتر از روزمرگی، ماشین­شدگی و ربوت-آدم، در تبارِ اندیشیدنِ فلسفی خویش، می­زیست. او مانند فیلسوفان مشأ است؛ جدی­ترین حرف­هایش را موقعی که راه می­رود و قدم می­زند؛ می­گوید. ده­ها تصور و دلواپسی، همزمان به ذهن­اش، می­رسد. گاهی به بیرون است و گاهی به درون­اش. هر لحظه، تصورهای درون­اش، چشم­اندازهای بیرونی­اش را به هم می­زند، وَ او در میان هجوم فکرها برابرت می­ایستد، وَ آخرین حرفی را که انتظارش را داشتی، باید می­گفت؛ نمی­گوید! شاید آخرین حرف را فکرهایش می­بلعد! او آدم آخرین حرف، نیست. او دلهره­، دل­نگرانی و دلواپسی­های وجود و هستی در عصر ماشین شدگی و ربوت شدگی آدمی، است. در این روزگارِ شلوغ از افسردگی، دل­نگرانی، دلواپسی، استرس و اظطراب، که بین ما و ماشین، بین ما و زندگی و مرگ، بین ما و فروپاشی میتافزیک و خدا، بین ما و پایان جهان، بین ما و واقعیت، بین ما و تصویر و حقیقت، بین ما و زبان و واژه و متن، بین ما و زمین، بین ما و علم، بین ما و ادبیات، وَ سرانجام بین ما و فلسفه، وجود دارد؛ چگونه می­توان آخرین سخن را مانند پیامبران و امامان زمان، گفت؛...!.

متردد است؛ نگاهان­اش، ایستایی ندارند؛ بین واقعیت و تصویر و حقیقت، مکث می­کند؛ در تصویر، چیزی فراتر از تصویر می­بیند؛ متیقین (کدام یقین؛ «من»­ی دکارت؛ که دیگر، از مرکزِ اندیشیندگی افتاده و قواره­ی یک شخصیت داستانی را به خود گرفته است!) نیست که بگوید؛ این واقعیت است، تصویر یا حقیقت!. فقط روی حقیقت، در برجسته شدن­های تصویر، تاکید می­کند؛ که این برجسته شدنِ تصویر، حقیقت است، حقیقت!.

حضور شمس، برای سرزمینی که اندیشیدن در آن عتیقه­­ای است در آغوشِ سنت؛ عطفی است که می­تواند به اندیشیدن ما پویایی بخشد، وَ ارتباط ما را با چیزها، زبان و جهان به چالش بکشدوُ به تعلیق درآورد.

تنهایی­هایش، بزرگ­ از هیاهوهایی­ست که بنام فرهنگ و فکر در این شهر منجمد، از گُلوِ کسانی به صدا درمی­آیند که اندیشه را به نرخ روز پیشکش می­کنند، وَ اندیشه را شبیه­ی قرص­های خواب­آور با توصیه، می­بلعند!. او در تنهایی­هایش، منطق چیزها و واژه­های زبان را به هم می­زند که برای  عقل آدم­های عتیقه، ویرانگر است. این عقل­های عتیقه، به مانکن­های پیشِ فروشگاه­ها می­مانند که رابطه­ی شان با لباس­ها شان؛ تحمیلی است برای بازار، برای فریب خریدار، شاید یک نیرنگ!. منطق این آدم­های عتیقه­عقل، تحمیلی است از رابطه­ی سنگ شده­ی چیزها و زبان؛ وسیله­ای استند وسطِ چیزها و زبان، که هرگز در وسطِ چیزها و زبان به وجود خود شان، پی نخواهد بردند.

شمس، شبیه­ی دانایی­ست؛ بی­قرار، ناپایدار و پویا! او به اندیشیدن می­ماند که آدمی را در وسط­اش، پرتاپ می­کند. او، یک اپیستمه، وَ یک لوگوس یونانی، است.

شمس عزیز! خوب است ما جانورهای خلع سلاح از ماشین ایم؛ می­توانستیم اسکندر یا چنگیز باشیم، می­توانستیم بُش یا صدام باشیم، می­توانستیم قزافی، محمد عمر یا اسامه باشیم. خوب، اتفاق افتاده که دو جانور نسبتن شریف، استیم: شمس جعفری و یعقوب یسنا!. هر دو عاشق سافو ایم که تا هنوز در لزبُن، تن به دریا می­شویدوُ برای از دست دادن­هاوُ از دست رفتن­ها، شعر می­سراید!.

این اندک­متن، به پاس آشنایی اندیشیدن­های ما به پاس اندیشه­هایت، ارایه شد؛ تقدیم به تو!

«خانه­ی دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.

آسمان مکثی کرد.

رهگذر شاخه­ی نوری که بر لب داشت به تاریکی شن­ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

«نرسیده به درخت،

... .







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



محمد یعقوب یسنا