خموشی
٣ حمل (فروردین) ١٣٩٢
کنار در شهر خفته بودم
ساعت چه مستانه نغمه سرایی می کرد
در برج خیال ترا می پالیدم
خود را گم کردم،
شکستم، افتادم
آموختم چگونه،
با تن لخت بیابان همدردی کنم
که دلش ز درد کف کف
منتظر قطره اشک بی کسی
لای دفتر خاطراتش خواندم
در دلم هرزه زیاد است
اما
اصلیت ناجو را نازم، چی سربلند در برابر دردها ایستادگی می کند
بیابان زخمی
دارد می میرد
اما کسی نمی داند
هنور همه خاموش بود ومن
عزم سفر به کهکشان داشتم
حتی ستاره ی آسمان خاموش
هنوز خاموشی شهر
حکایت از نبودن تو داشت
یادت است
چه ساده در را به رویم بستی
در فصل سرد هم آغوشم کردی
و من
با خورشید و ماه مهمان ستاره ها شدم
آنجا همه شاد با آدمک ها
آه
بی تو من خموش
ثانیه ها درست مثل سال حکمفرمایی می کردند
مادرم شب بود
می خواست مرهم روی زخمم بگذارد
من آرام
آرام
پستان سیاهی را مکیده مکیده
خوابم برد
آری خوابم برد
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته