عادت دوم
١٧ جدی (دی) ١٣٩١
چه عادتی! ازین ها چه جور شده است... عادت ما و کفار وجهود یکی شده. آن ها از ما می ترسند، ما ازآن ها می ترسیم. چشم های ما یکدیگر را نمی بینند؛ خنده وگریۀ مابا هم گد می شود.
نوک کلاه های دو سه سرباز روسی که از شیب قبرستان تا وبالا نمایان شدند، حاجت خان به کوک خود فهمید. راه گریز نماند وخودش را تا گردن میان دریا پنهان کرد. مثل این بود که ازین پس همه چیز به دور از چشم خدا و اجنات اتفاق می افتاد.
ترس ناگهانی، رنگ و بوی آفتاب شروع تابستان، رایحۀ پرنشاط گل وگندم زار ها وسمفونی دریا را درکام خود فرو کشید. شاید سوال کنی، تو کی هستی؟ من هوش حاجت خان هستم که از شنیدن اولین تق وتق درنقطۀ دور دست که بعداً موجب شد فی البداهه درونش را به هم بریزد، او را ترک کردم وگریز زدم طرف غار شمس الله لنگ، پشت یک سنگ کلان که تا نیمه درسینۀ کوه بچه فرو رفته است. سرباز ها بی صدا وارد شدند.
شمس الله می بیند که حاجت در آن لب آب درخطر مرگ است. می گوید دیشب به ملاغازی بیگ گفته بودم که مردم را بگوید خود را بکشند طرف کوه.
فکرمی کنم درگفتارش دغلی نیست. حساب وکتاب هایی با فرمانده جنگ دارد.
به لحاف لوله شدۀ کثیف تکیه زده ویک کاسه برنج نیم خورده همراه با چند تکه نان قاق روی سفره است. تنها دارایی که به آن می نازد، کلاشینکوف کهنه به همراه دو بسته شارژور ذخیره است همراه با یک دوربین شبیه اسباب بازی کودکان که معلوم نیست یک شیشۀ آن چه وقت شکسته است. درترق کلاه گردش یک نسخه سورۀ یاسین گذاشته است. سمج شمس الله برای هیچ کس قابل دید نیست.
مدتی است که همه تغییر عادت داده اند. آوازه که گرم شد، خورد وکلان شام دیروز یکه پر یکه پر رفته بودند. خودم خوی گرفته ام دراولین ضربه، غیب شوم. حاجت خان با من کنارآمده. وقتی امروز از چهارطرف شوکه شده بود، اندوه زده رهایش کردم. همه چیز آدم را می شود از هم جدا کرد؛ یکی را درهم شکست؛ دیگری را پیش سگ انداخت ومتباقی را طعمۀ آتش ساخت. با یک بوجی رؤیای به هم ریخته تنهایش گذاشتم. یک مشت حافظه هم اگر برایش باقی مانده باشد خدایش را شکر کند.
همین که داروندارش به تجزیه می رفت، زبانش به کار افتاد که چه پیش آمده است؟
جواب من به دردش نمی خورد. جواب، با یک جفت آدم وتفنگ از جر قبرستان به سویش نزدیک می شدند. یکی اش با دیده گان آبی حیرت رنگ وگردشناک و سربه هوا جلو می آمد. نظر انداز به چهارطرف، از تارک کوه، به بلندای سپیدار باغ حاجت خان؛ از خانه های دهن کج بی بی صدرو وقاسم خان به خرسنگ های مات دربلندای کوه مقابل، تا آن که از گندم زار گذشت و دمی هم به حفره های زمین خیره ماند.
سرباز سرخ لب نزدیک به لب دریا ایستاده، جایی که تنها ساکن این خرابشده، زده زیرآب. این که چه پیش می آید از اختیار من و حاجت، خلاص است.
بعد ازمن، یک معجزۀ کامل ممکن است او را از گیر مرگ نجات بدهد. ملاغازی بیگ وقت رفتن طرف گربه اش لگد پراند و گمشو گفت. دل وجگر گربه هم سرجایش نبود وطرف حجره مسجد نرفت وخیز زد درقابچۀ کلکین نشست. بزغالۀ بی بی صدرو اگر بود، جهودی ها که حالا زیر درخت چهارمغز تا وبالا می شوند، روی تخته سنگ باغچه، کبابش می کردند. حاجت خان این دفعه، به چند پارچه تجزیه شده. به حدی بیچاره است که وقتی ترکش کردم نفهمید که «کافرها» چطور درآن جا یک دم سرودرک شان پیدا شد.
از سر صبح، سگ سفید گوش سیاه حاجت، جفیده بود ودم به دم همراه با سایه اش سوی تنها باریکۀ راه مارپیچ قریه بالا می دوید وپائین می خزید، بی بی صدرو توانست چوبی برکمرش بزند. گفتم چرا زدی؟
گفت: حتمی شیطان برایش چیزی گفته بودکه از صبح بی تابی را شروع کرده... ملا به زن ستار گفت باز «قوا» می آید!
صدرو دفعه قبل از حالت گریزان بزغاله اش پیش گویی کرده بودکه جنگ می شود. تا آن لحظه همه چیز عادی و خالی از هشدار بود. ترق وپرق از دور دست ها شنیده می شد. سگ چیزی حس کرده بودکه از حالت جفیدن به غف زدن افتاده بود. گربۀ ملاغازی بیگ با چشمان تشله یی درکلکین حجره چندک زده و بوی شک، او را هم به صرافت انداخته بود که پائین تر به خانۀ متروکۀ محمدعلی دلاک بپرد. حاجت تفی طرف بی بی صدرو انداخته بود که صدرو دهان بد دارد. چون از اولین ضربۀ سایۀ آن موجود کلاه دار به هم ریخته بود. سابق، اول تر، حاجت خان از همه چیز با خبر می شد ویک پنده کی را روی شانه انداخته و گاو وگوساله وسگس را پیش می انداخت به طرف کوه «کنده»
تا چاشت، آسیاب دم دریا خالی شده بود و او خبر نشده بود. دختران ستار مثل جیل سنگ های رنگه، پنده کی ها بر سر، لب لب دریا از قفای صفورا به سوی پل رفتند. ملا غازی بیگ لنگی سفید به سرنهاد وبا عیالش قدم به قدم از باغچۀ قاسم خان سوی پل باریک «دندکلان» گذشت. صف گاو وگوساله ها زیاد تر از آدم ها در رفت وآمد شده بودند. غفیدن سگ تمام شده بود و به دنبال حاجت هم نیامده بود. چه شده؟
مدتی می شد صور مرگ نه شب می شناخت، نه روز. مجاهدین در قات وقوت کوه ها خمیده بودند. مگر گرررس چیز هایی مثال ریزش کوه ها درین جا هم می پیچید ودل آسمان را ودل آدم را یکجا جر می زد. گفتنش دشوار است که مغز آدم چطور فلج می شود ؛ فکرمی کردی چندین کوه پیش چشم آدم سربه تالاق می ترکیدند. دور ونزدیک را می لرزاندند؛ در وکلکین وتیر های اتاق از جا کنده می شدند. غرور سگ حاجت خان گم می شد وبه جای غفیدن به وق وق می افتاد ، گربۀ ملاغازی بیگ و گوسالۀ بدخوی بی بی صدرو در«ایلخانۀ» محمدعلی دلاک گم می شدند. عادت نو خواص حیوان ها را هم بدل کرده بود. گوساله، سگ وگربه تا صبح کنار هم می خوابیدند.
خودم از برکت عادت نو، یاغی وبی سرشده ام. بهتر است بگویم یک مرض نو است. ازمدتی فهمیده بودیم که هیچ کس صاحب پنج حواس نیست. خودم چند روز دربستر می ماندم وآنگاه بلند می شدم. دلم می خواست حاجت را رها می کردم. کسی مانعم نبود. بدون اجازه از حواس دیگر و بی هیچ خدا حافظی سر به کوه وصحرا می زدم. مثل امروز. از همه چیز می ترسم وکوچکترین صدا آزارم می دهد؛ فلج می شوم. گذاره درقفس سینۀ حاجت خان سخت شده است. اول ها درجمع پنج حس دربرابر طلسمات مقاومت کردیم؛ مگر همه شکست خوردیم.
حاجت، نا فهمیده از من می گریزد. این نشانۀ وخامت بیماری است. بعد از خودش، همیشه از سگ حساب می برد. صبح جانور را طرف قبله ایستاده کرد تا بوی بکشد. خودش که چیزی بوی می برد، از سگ شاهدی می گیرد. این حاجت، نیمی به سگ، یک اندازه به آدم وکمی هم به گربه شبیه است. با بی بی صدرو هم چیزهایی مشترک دارد. همه مشابه یکدیگر شده اند. حاجت بیچاره چه تقصیر دارد... معلوم نشد چرا ازتجزیه شدن پیشاپیش ترسید. حالتی بهش دست داد که حتی اگرمن ترکش نمی کردم، بیرونم می انداخت. گناه من نیز سبک نیست. از عادت های حاجت خان، سگ و بی بی صدرو جور شده ام؛ ورنه باید غلغلکش می دادم که هشدار... آمدند.
دفعۀ پیش چوب برداشت و زد جبین حیوان را داغ کرد تا چیزی از خود نشان دهد وهمین سگ بوی کشیده بود. ازدیشب که ابری برفراز مسجد به رقص آمد و ملاغازی بیگ کلمۀ شهادت به جهر می خواند، صدای پا ها ازبیخ دیوار باغ قاسم خان درلای کشت جواری می لغزید. حاجت خان رفت زیرنورمهتاب روی بوریای صفۀ مسجد خوابید. همراهیش نکردم. شاهدی می دهم خودش قبور کهنه قصه های بی بی ریحان خدا بیامرز را درمغز خود بدون تیشه وکلند می کاود.
آب دریا درین فصل، به حدی سرد است که اگر گاوقلبه یی را یک ساعت درمیانش ایستاده کنی، از غضب، صاحبش را روی شاخ هایش می چرخاند وطرف سمج شمس الله پرتاب می کند. درمغز حاجت چند قبر خرد وکلان و جود دارد که دربین شان یک دسته مارها کله گرد پت دار، عروس های یال دار، یک اندازه قولۀ گرگ های گرسنه و چند خرد وریز دیگر پیدا می شود که به دست بی بی ریحان دفن شده اند.
حاجت از قبرستان پنهان دردرونش هیچ چشم ترس نداشت. از وقتی نعرۀ دیوانه وارکوه ها را شنیده ، هرچه از قصه های بی بی ریحان در مغزش جمع شده بود، زنده شده اند. مارهای کله گرد وپت دار، دیو دوسر که شبانگاهی از دریچۀ اتاقک آسیاب، خود را تا نیم تنه به سوی بی بی ریحان خم کرده بود و دهانش بوی «کناراب» می داد؛ (مگر تفنگ بی بی ریحان واپس زده بودش)، مادرآل پیر که می خواهد با خوردن مغز جوان های بلند بالا به جوانی برسد و نو عروس خیانت کار که از خانۀ شوهر گریخته؛ با شاخی گندم موی شانه می زند. اجنات کافر مسلمان کش. دیگر ازچه باید ترسید؟ دندان های اجنات مثل بیل تکک، حتی درشب های تیره ترقس کرده و دیده می شوند. زیبا ترین مادرآل لجوج ترین شان است که تازه عروس است وبوی مشک دارد وهمین لحظه ای که من قصه می کنم از قبرهای سرناصر، بیرون شده وبه رقص افتاده اند.
میان آب، دعا می خواند که مگر خدا وسیله کند همین ها سر جهود های سرخ لب روس بریزند؛ اول تر این یکی را که آن جا نشسته و چیزی را بو می کشد، خاکستر کنند... درغیر آن دست های یخ زده اش به زودی از خربتۀ کنار آب کنده خواهد شد. بدنش کبود شده و حس ندارد. چنگال هایش قاق شده و خدایی به گیسوان وحشی خربته چسپیده اند.
شمس الله دوربین تک شیشه یی را از چشمانش برداشته واوف می کشد. می گویم:
می میرد.
- برو از نزدیک سیل کن وضعش چطور است؟
- چه فایده؟ نه مرا می شناسد نه خودش را. دعا می خواند که دیو دو سر از راه برسد وسر آن کافر را بخورد و او را از آب بکشد.
شمس الله روی پای قطع شده اش می نشیند.
- راست می گویی، شور بخورد آن کافر می بیندش!
می پرسم: تا شب اگر زنده ماند، می رویم طرفش. کافرها از تاریکی می ترسند.
شمس الله چرت زنان سر می تپاند:
- از وقتی ترا ایلا کرد، گفته بودم فاتحۀ بچۀ فیض باید خوانده شود. سر به خود می گفت من قوماندان هستم... چند جن وپری همرایم خواب می کنند.
می گویم: مگرمن ایلایش نکرده ام...
- خودش که ایلایت کند چه کرده می توانی... حالا کدام چاره است؟
- حالا زنده ومرده اش به دست خود خداست!
- حالی هم اگر کمی زنده باشد، غنیمت است.
- زنده است... دعا می خواند. یخش زده. قاق شده. انتظار است مارهای کله گرد ویال دار، آن کافر را از پشت بگیرند وسرش را بخورند تا او برآید!
شمس الله دوربین معیوب را به چشم می چسپاند.
- بچه فیض می میرد... خدایا یک چاره کن!
کوه های اطراف دریا ودره، زود تر سایه پهن می کنند. ستونی از اشباح با تن های برهنه، روی پا شده اند. یکه یکه پوست های شان را می پوشند. من می پرم به آن طرف دریا، در چندقدمی حاجت. زنده وکبود شده. معلوم است که درین حالت هرگز مرا نشناخت. دعا می خواند. یک ارتش در حافظه اش به مارش برخاسته است. قوتش می دهد تا زنده بماند. مارهای پت دار و خصوصاً دیو دوسر که درزمان های قدیم از چرۀ تفنگ بی بی ریحان جان به سلامت برده بوده، عنقریب می رسند وسر آن شبح را می خورند. می بینم سایه های کوه ها غلیظ تر شده اند و صدای دریا تلخ تر شده می رود. کافرهای دیگر، تفنگ های شان را به شانه کرده و دریک خط ایستاده اند. سه چهار تای دیگر از لای جواری ها به جمع شان داخل می شوند. حاجت خان سپ سپ موزه های شان را می شنود و خاطرش از رسیدن لشکر نجات به رهبری دیو دوسر ومارهای پت دار آرام است.
بالای سرش ایستاده ام:
حاجت، چطور هستی؟
به سویم نگاه می کند ولی مثل گذشته اهمیتی برایم قایل نیست. عادت دوم، برایش یاد داده که زنده گی با بودن یا نبودن هوش متوقف نمی شود. به قوت چیزی زنده مانده که خدا به آن دانا است. می آیم به سمج شمس الله و اطلاع دادم که تا چه دقیقه دیگر خواهد مرد. شمس الله هیچ نمی گوید وساعت بند دستش را نگاه می کند. مکرر می گویم که وی می میرد. می پرسد:
صدا را می شناسد؟
- می شناسد لاکن صدا هم مثل من برایش بی اهمیت است...
- آخ این عادت از کجا شد... می توانی چند لحظه عادتش را گم کنی؟
- می توانم!
- چه عادتی! ازین ها چه جور شده است... چه روزگاری، عادت ما و کفار وجهود یکی شده. آن ها از ما می ترسند، ما ازآن ها می ترسیم. چشم های ما یکدیگر را نمی بینند؛ خنده وگریۀ ما با هم گد می شود.
با این اوصاف، دیوهای دوسر درمغز شمس الله هم یاغی شده اند.
کلاشینکوف را برمی دارد. من می پرم به سوی حاجت. فهمیده ام گپ ازچه قرار است... به حاجت اشاره می دهم که دیو دوسر با لشکر مار های یال دار درچند قدمی رسیده اند. لق لق به سویم خیره می ماند. کمی می ترسد وخنده وگریه در چهره اش قاطی می شود، سپس سرتکان می دهد. طرف درخت توت رحیم خان اشاره می کنم که دیو دوسر، تفنگی به اندازۀ این درخت در مشت دارد. غرش رعد را تمثیل می کنم. کم کم تسلیم می شود و سرتکان می دهد. از غرش وترکش ناگهانی حساب می برد ودرآن صورت مرا هم تحویل می گیرد. صبح که تسلیم محض عادت شده بود، علتش این بودکه اشباح کافر را ناگهانی دیده بود و بدون مشورۀ من به قبر عادت فرو رفته بود.
شبح تفنگدار ناگهان نزدیک تر می آید و یک پا را روی همان سنگ خالدار می گذارد که پائینش حاجت خان خوابیده. اگر پائین بنگرد لای بتۀ متصل به سنگ، پیکر سخت وکبودش را به خوبی می بیند. لب های تفنگدار به هم گره خورده و گویا درصد متری دامنۀ آنطرف، به سوی سمج کدام علایم مشکوک را کشف کرده است. درین دم، از پشت جر قبرستان، چیزی شاید به بزرگی یک کوه منفجر می شود. تکان بعدی، ترکش یک هول از جنس هیولایی که به جنگ خدا برمی خیزند... از ارتفاع کوچک راه مارپیچ طرف راست نیز غرشی بس مهیب مثل رعد پرنفس درنیمه شب که عادت ها را به قمچین می زند. آها... چهار طرف محشر است. شبح روس تا می خواهد پائین را نگاه کند، تکانی می خورد و همراه با تفنگش، سر به تالاق میان آب می افتد. لوله های مرگ، از هر طرف درباغچه مثل میخ فرو می روند و تفنگ دارانی را که زیر درخت نزدیک شیب راه خوابیده یا ایستاده بودند، زهره ترک می کند. سینه کش ولولیده از جر قبرستان به پائین سرازیر شده می روند. همه مثل ما و مثل یکدیگر، سر از نو تجزیه شده اند. هرگز نمی توانند بفهمند تفنگداری که ساعت ها درچند قدمی حاجت خان، جا خوش کرده و سگرت دود می کرد، به کجا رفته است. تصادم ترقس، غرمب و غرش در درون آدم تکرار می شد وآش عادت را بدتر از پیش به هم می زدند. حاجت خان هنوز هم با همان تصفیه حساب قبلی به من می نگرد لاکن می داند که دعایش مستجاب شده و بعد از افتادن پیکر کافر در دریا، نفسی دراز از سینه می کشدو خودش را کمی به جلو تکان می دهد. کرخت است؛ تنه را روی سنگ های لشم می لغزاند.
- دستم را بگیر.
دست هایش چدنی ولاشه اش مثل چرم سخت است.
هوا رو به تیره گی می رود، صدای شمس الله از دل سمج درگوش می نشیند:
- هی... هوووووووووووو... هی
ازین قرار عادت های ما یکدیگر را یاری می کنند. حالا وقت غنودن درسمج خودم فرارسیده. بچۀ فیض، خدا که بخواهد آدم را از جهنم پس می آورد.
دهلی- 16 جدی 1391 خورشیدی
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته