هوشنگ در هیاهو گم شد
٣٠ قوس (آذر) ١٣٩١
هوشنگ که پی در پی سگرت می کشید و دود آنرا تا اعماق شش هایش می برد، گریبان های بلند بالاپوش خود را بالا زد و با گامهای شمرده به راه افتاد؛ گویی در ذهنش آتش ملتهبی افروخته شده است اما به روی نمی آورد.
او بیشتر ادای آدمهای بازیگوش را در می آورد یا شاید خودش بازیگوش بود بازیگوش تمام عیار به سنگ فرش های که لایه یی نازک برف را در جای جای نگهداشته و بیشتر برفها را آب کرده، چشم دوخته بود. آسمان پشت لایه های متعددی ابر پنهان شده و آمد آمد شام نیز بر هوا تاریکی بخشیده بود؛ دانه های برف با اشیاق تمام به زمین فرود می آمد.
هوشنگ گاهی چیزی گنگی را زمزمه می کرد و بعد ناتمامش رها می کرد اما هنوز حرفهای استاد در ذهنش رسم و گذشت اجرا می کرد. اگر کسی در میان جمعیت دانشجویانیکه تازه از صنف های درسی برآمده و در مسیر های مختلف تقسیم میشدند، چشمش به هوشنگ می افتاد بی گمان می پنداشت که سنگ های فرش شده در پیاده رو کنار دانشگاه را می شمارد، او به آهنگ یکنواخت و تکراریی صدای پایش گوش داده بود.
دانشکدۀ جامعه شناسی و فلسفه دانشجویان متفاوتی داشت، کسانی برای درس خواندن و دریافت آگاهی روی خط دانشگاه تن خود را به پیش می کشیدند، کسانی را خانواده جبرا به دانشگاه میفرستاد، بعضی دیگر را مزیت های پیرامونی به دانشگاه می کشاند اما هوشنگ از هیچکدام این تیپ ها نبود. او همیشه مجذوب، گوشه گیر و بی هدف به نظر می آمد؛ خلاف تعارف های معمول با هم صنفانش رفتار می کرد، گاهی اگر بسیار خوش مشرب میشد حین ورودش به صنف سلام میداد و در غیر بدون سلام وکلامی می آمد و در جایش می نشست اما هیچگاه احساس کم بودن نداشت حتا در زمانیکه در درجۀ پاینتری در صنف قرار می گرفت در چنین مواقع چنان رفتار می کرد که انگار درجه اول را حایز شده است.
امروز بگونه یی غیر مترقبه زمانیکه استاد در مورد حق و تکلیف حرف میزد هوشنگ با لحنی قاطع و اندکی بی باکانه در میان حرفش دوید و پرسید با این حال تکلیف اراده یی انسان چه میشود؟ بعد بدون اینکه منظر اشاره یی دست استاد برای نشستن بماند، نشست. استاد پس از اندکی بحث در مورد حق و تکلیف به بحث اراده یی انسان برگشت و توضیحات زیادی داد از جمله همینقدر به یادم هست که گفت: زنده گی در بستر فرهنگهای کلان با همه خوبی های که دارد آدمی را روی بستر پهن شده یی اندیشه های پیشینیان قرار میدهد که رفته رفته بدون هیچ ویرایشی سنگواره شده اند و شما را گزیری نیست جز تسلیم شدن؛ این اندیشه ها در طول زمان زندگانی آدمی، رفته رفته خود را به جای بخشی یا کل هویت فرد جا میزنند.
***
هوشنگ پس از چند نخ سگرت و راه رفتن متوجه شد که به بازار کوتۀ سنگی رسیده است و آدمیان زیاد با شتاب زده گی قابل وصفی هرسو در حرکت اند، ازدحام در ذروۀ کمال است و صدای ترافیک از بلند گوها بر سر این مجتمع سنگینی می کند، چند کودک رهگذران شتاب زده را به مسیر های مختلفی فرامیخوانند: کمپنی، شار، افشار، سرای شمالی....
هوشنگ احساس کرد رجاله یی است که جدا به بیهوده گی زنده گی بسر میبرد و هیچ اراده یی از خود ندارد. زنده گی با صورت بی مزه و قراردادی اش او را به هر سو می برد و انگار همین حالا در میان هیاهوی جمعیت خودش را گم کرده است. لبخندی بر لب آورد تا خود را از روی لبخند دریابد اما شاید این خنده هم از خودش نباشد! – یک عمل فزیکی که قرارداد پیشینیان آنرا دلیل خوشی خوانده او با این نگاه لبخندش را به مسخره گرفت، خنده یی بلندی سر داد اما خنده اش هم در میان جمعیت گم شد؛ گلویش را بغضی فشرد و میخواست به گریه تبدیل شود که باز از همان رهگذر به گودال بیهوده گی افتاد.
***
شهر گل آلود بود و برف هنوز با همان اشتهای قبلی می بارید و لی در این قسمت شهر به دلیل ازدحام زیاد، آب می شد، هوشنگ کاملا باور کرد که در هیاهو گم شده است، خودش را این بار به نام صدا زد: هوشنگ! هوشنگ! بعد صدایش بلند تر شد: هوشنگ! یعنی چه این نام با این سر و تن چه مناسبتی دارد؟ باز هم خودش را نیافت، بعد مجبور شد که همان نام و همان تن را به جای خودش قبول کند و آنها را در یک تاکسی شهری بیندازد و از آنجا دور/گم شود.
دوشنبه 27 قوس 1392
جمیل شیرزاد
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نجیب الله دهزاد | 25.12.2012 - 09:16 | ||
جناب شیرزاد، این حکایت بسیار بسیار زیباست، آدم را باخودش میبرد که در هیاهو گم کند. موفق باشید. |