گلوله همیشه راهش را کج نمی کند!

٢٤ قوس (آذر) ١٣٩١

پریانی عزیز! می بینی که ما برای این دموکراسی اهدایی ، چه قربانی های بزرگی که نداده ایم! ده سال است که این نهالک از خون ما آب می خورد، اما شگوفه هایش بوی افیون می دهند و میوه ه اش مزۀ فساد! ما که نه از جماعت افیونیانیم و نه از شمار فساد پیشه گان حاکم، حتا نمی توانیم  در یک روز داغ تابستانی رختی به زیر سایۀ آن بکشیم!

روزگار عجیبی است، همه جا صدای شلیک است و فروافتادن قامتی و بعد تو نمی دانی که روی ماشه پنجۀ دموکراسی بوده است یا پنجۀ بنیاد گرایی! اما خون های که جاری می شوند همه یک رنگ دارند، رنگ سرخ و زمین های تشنه این خون‌های داغ را می مکد تا ریشه های نهالک دموکراسی نخشکد و شاخه هایش برای افیونیان و فساد پیشه گان اریکه نشین بی گل و میوه نماند!

 این جا خبر ها بوی خون می دهند، پیام آوران صلح خود سیه رویان تاریخ اند که گویی از دوزخ دانته بر گشته اند تا این سرزمین را به دوزخ همیشه‌گی بدل کنند. تا در رسانه ها می بینم دلم می لرزد که باز انفجاری و انتحاری و بعد خون خون خون!

چند روز پیش شنیدم که بانوی جوانی در کاپیسا به خاک و خون غلتیده است و بعد شنیدم که در لغمان خون با نوی دیگری را نیز به خاک ریخته اند، بعد می شنوی که دختری را در کندز تیغ در گلو گذاشته اند، بعد می شنوی که در سمنگان امام مسجدی بر کودک دختری تجاوز جنسی کرده است، آن گاه که می بینی که در چنین رخداد های شرم آور مقام ها پیوسته از بیان حقیقت طفره می روند و به گفتۀ مردم خود را می زنند به کوچۀ حسن چپ؛ دلت می خواهد که بربام خانه های تمام جهان فراز آیی و فریاد بزنی که من از این تاریخ پنج هزار ساله بیزارم ، از این انبان گزافه ها که حتا ما را در جهت کمترین انسانی زیستن نیز یاری نمی رساند! هم چیز فرو افتاده است، گویی دیگر کسی دستان مادرخود را نمی بوسد، کسی کودک دختر مکتبی را دست نمی گیرد تا از جویباری کنار دهکده بگذراند و به مکتب برساند! 


خبر تازه برای من دیگر مفهوم خود را از دست داده است، خبر تازه در قاموس رسانه ای دموکراسی یعنی انتحار، انفجار، خون و فرو افتادن کاج های جوان زنده گی بر خاک! امروز نیز خبر تازه شنیدم، که اهرمنان در کمینت نشسته بودند تا خاموشت کنند. حقیقت خود همان روشنایی است و چشمان خفاشان آشیان آراسته در دالان های کوردلی و تعصب نمی توانند با روشنایی آشتی کنند، پس باید همه پنجره های را که رو به سوی روشنایی گشوده شده اند بر بندند تا بتوانند آسوده خاطر خون زن و مرد این سرزمین را بمکند.

ما همگان در خطریم، بی آن که دستان هم را به دور هم حلقه بزنیم تا اهرمن را در میان ما راهی نباشد. ما همه گان روی انبار باروت نفس می کشیم و برفراز سر هر کدام ما شمشیر دموکلوس آویزان است. ما همه گان در خطریم و اگر تا هنوز زنده ایم این یک تصادف است، شاید فردا گلوله راهش را کج نکند. 
این مهم نیست که این گلوله را چه کسی شلیک می کند، مهم این است که این گلوله به دستور چه کسی شلیک می شود. آن کسی که چنین گوله هایی را شلیک می کند، شاید به درستی نداند که برای چه کسی شلیک می کند و از فرو افتادن خبرنگاری در خون چه کسی و سود می برد وچرا؟ هر کس به گونه ای ما را می کشید، کسی با انفجار ، کسی با انتحار ، کسی با گلوله و چنین گروه های آدم کش امروزه همه جا در کنار ماست، گویی به هویت ما بدل شده است، به سایۀ ما بدل شده است، و این سایه در تاریی خودش را از ما جدا می کند و بعد بر ما یورش می برد و ما را نیز به سایه یی بدل می کند!
چقدر درد ناک است اگر این گلوله‌ها کج نشوند،  آن‌گاه زنده‌گیی پایان می یابد، اما اگر قلم کج شود آن گاه یک فرهنگ و رسالت روشنفکرانه به پایان می رسد؛ اما دشمن نمی داند که دیگر این قلم ها یک دو سه نیستند، این قلم ها همان نیستان همیشه در فریاد است، که هر قدر آن را ببری باز قلم دیگری سر می زند دیگر این فریاد های جاری سر باز ایستادن را ندارند، پژواک این فریاد ها تمام گنبد هستی را پر کرده است، و می رسد به گوش آن های که هنوز به جهان نیامده اند.

دیروز در جایی فلم مستند اجمل نقشبندی را دیدم که چگونه به دام افتاد وچگونه تیغ بر گلویش گذاشتند، به گفتۀ حافظ: « جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد». آن رانندۀ شهید را دیدم دست وپای و چشمان بسته و افتاده روی زمین و مردی  با شناسنامه یی از جهنم با کارد برانی ایستاده در قفای او،  سخنی از براهنی یادم می آید که باری در پیوند به سکوت روشنفکران و خبرنگاران گفته بود : شماری را می خرند و خاموش می کنند وشماری را می کشند وخاموش کنند! در سال های حاکمیت طالبان بر کابل، من در پشاور گزارشگر بی بی سی بودم به نام آن روح از دست رفته ام «علی سینا»! 
هر بامداد که از
خانه می بر آمدم و تا گام در کوچه می گذاشتم حس می کردم که کسی  در آن سوی کوچه در مقابل در وازه ایستاده وتا من به کوچه گام  می گذارم ، صدای چند گلوله در آسمان می پچید و من در خون خود می افتم، این حس همیشه با من بود چنان که هم اکنون نیز است. باری در یکی از سروده هایم متوجه شدم که این اضطراب این گونه بیان شده است:


شايد فردا 

تير های زهر آگينی که برای من آماده شده است 

کبوتران ابلق چشمانم را 

در نخستين لحظه های پرواز، شکار کند

شايد فردا 

کودکانم در انتظار برگشت من ، پير شوند 


با این همه هنوز قلم من در همان خطی روان است که وجدان و عاطفه ام حکم می کند، نه نفس اماره و نه غریزۀ لرزان هراس. به یاد داشته باشیم که اگر قلمی در چنین خطی فرو افتد کس دیگری آن قلم را بر خواهد داشت و اگر قلمی کج شد، شاید در زیرگام‌ های نفرت و نفرین تاریح با ذره های خاک هم رنگ شود. برایت زنده‌گی دراز می خواهم؛ اما نه به قیمت کج رفتاری قلمت!



12 دسمبر 2012

شهر کابل







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری