چشم اندازهای عشق واندوه «برصلیب باد...»
٢٥ عقرب (آبان) ١٣٩١
شناسنامهی کتاب:
نام کتاب: بر صلیب باد... (دفتر شعر)
شاعر: محمد جعفر عزیزی
ویراستار: علی رضا عزیزی
برگآرا و طراحپشتی: ژکفر حسینی
چاب اول: 1391
شمارگان: 1000
ناشر: انتشارات تاک
آهنگِ سنگین وغریبی میرسی درگوش
به خاطراتِ زندگیات مینهی سرپوش
فکری شبیهِ باد در ذهنِ تو میپیچد
دردی تمام بودنت را میکشد بردوش
اشکی که میغلتد به روی دامنِ مرگت
آهنی که میگیرد تو را آهسته درآغوش
پیراهنت را ازتنت میآورد بیرون
حالا تو میپوشی سکوتِ سرد را تنپوش
و چشمهایت میچشد طعمِ شکستن را
وقتی کنارِ قابِ عکسی میشوی بیهوش
میمیرد آوازت میانِ یک نفسآهنگ
تنها چراغِ الکنِ شب بازهم خاموش ( برصلیب باد...، 20)
شعر، گفتار/نوشتاری است ویژه، وهمیشه درپی ویژهکردن وتفاوتداشتناش از هرگفتار، نوشتار، و درکل، متن، بوده است. هرکس، شعررا به راحتی از غیر شعر تشخیص میدهد اما تشخیص متنِ فلسفی ازمتنِ عرفانی یا جامعهشناسی وتاریخ برای هرکس چندان ممکن نیست بایستی متخصص یکی ازاین علوم باشی تا بتوانی مرزِ شناختِ این علوم را تفکیک کنی. این که شعر چرا برای همگان قابل شناخت است؛ دلیلاش، تفاوت شعر از نظر موضوع و از نظرشکل با دیگر متون است. موضوع شعرممکن است هرچه باشد اما بابینشِ تخیلی ودیدعاشقانه، ارایه میشود واین بینش ودید برای همگان قابل دریافت است زیرا انسان را وارد امرهستیشناسانهای میکند که به خاطره ویادبود منجر میشود که درنهایت، بیانی میشود از اندوهی انسانی ما، و خویشتن در کلیتِ آرزومندی، درشعردرک میکنیم.
درست است که شعر، امکان بی نهایت زبانی از نوع بازی زبانی را نسبت به هرمتن ونوشتار، دارد اما امکانهای عاطفی شعر از نوع خاطره ویادبود، به شعر اهمیتِ بیشترِ هستیشناسانه میدهد و به شعر، ماندگاری میبخشد. شعر از سویی، زبان را از ابزارشدن رهایی میبخشد و ازسویی به یاد ما میآورد تا هستی و وجود را فراموش نکنیم، ودرتداومِ آرزومندی بشری، خویشتن را نیزدریابیم.
مجموعه شعر «برصلیب باد...» نمودی است ازامکانهای زبانی وامکانهای هستیشناسانه از نوعِ یاد بود وخاطره. شعرها، درساختارخویش، فضای زبانی، و درنگرش ونگاه به امکان های عاطفیِ انسانی، ساحتی وجودی وهستیشناسانه ارایه کرده است. درکل، در فضای زبانی ودرساحتِ وجودی شعر،حضورشاعری را میتوانیم احساس کنیم که درنخستین دفتری شعریاش، هم به امکانهای زبانی وهم به امکانهای وجودی، خودش را تصادم میدهد.
درشعر «رنگ سرخ ...!» مصرعهای شعر، چنان بلند میشود، انگار بلندتر ازآن را نمیتوان تصورکرد. اگرچه بلندی مصرعها درخواندنِ شعر، آدم را نفسگیر میکند اما شاعر، با استفاده ازممکنهای زبانی، ایجاد تصاویر و امکانهای وجودی؛ ظرفیتی ویژه به شعر میبخشد:
بارنگ سرخ، گوشهی یک تکه کاغذی، تصویر چند بعُدی ماریست سهمگین
معنی نمیدهد به فراسویِ ذهن من، تنها، شکستِ باورِ احساسم از یقین
انگشت میکشم به درشتیِ رنگِ شب، تا جوهری برای توپیداکنم، سریع-
زیرا نگاهِ خفتهی آن سوی پردهها، چاقو برای ضربه کشیدند ازکمین
همچون سکونِ آخر یک انفجارِ بمب، ابرو به روی چشمِ امیدم نشسته است
این طاقتِ خرَفت که دردیست ازدرون، سیمای یک مریضیِ مردار وشرمگین
مرگِ کنارِ جاده طبیعیست، شهرمن، بی اعتنای چهرهی مشکوک میشود
آسان بمیرکه این قطرههای خون، طرحیست رویِ نقطهی آغاز وآخرین
وقتی سکوتِ مرگِ زمین باز میشود، درد از شقیقههای تو آغاز میشود
ازمغزِ سرگرفته و تا رانِ آدمی، در پیشِ چشمهای تو افتاده بر زمین...!
***
هان ای- پلنگمرد- که از اشکهای تو، مینوشم و برای توفریاد میکشم
بپر به روی شانهی دیوارِ سرنوشت، گندیده تخمهای کثافت را بچین
این شعر با انسجامبخشی واژهها و مصرعها، تصویرهای تودرتو وپیهم را میآفریند که این تصاویر، فضای زبانی ومتنیای را ممکن میسازد که درآن ساحت وجودی، پرداخته میشود وآدم میتواند دراین ساحت، دنبالِ امری، شاید رنج، درد یا بیهودگی زندگی باشد. ارایهی این تصاویر: «تصویر چند بعُدی ماریست سهمگین»، «درشتیِ رنگِ شب»، «این طاقتِ خرفت که دردی ست ازدرون، سیمای یک مریضیِ مردار وشرم گین» ، «این قطرههای خون، طرحیست رویِ نقطهی آغاز وآخرین» و... فضای شعر را بی نهایت سهمگین میسازد وساحت وجودی ترسناکی را فرا روی ما قرارمیدهد که از آن رهایی نیست. این فضا و ساحت وجودی است که ممکنهای متن، مطرح میشود؛ اینکه چگونه جهانِ متن خلق می شود! وقتی ازجهانِ متن سخن می گوییم، در واقع همان ظرفیتِ فضای زبان و ساحتِ وجوی است که در متن ارایه شده است؛ درصورتی، متنی از این امکانها بی بهره باشد از جهانِ متن درآن نمیتوان سخن گفت.
یادبود وخاطره درشعر، به نوستالژیا میانجامد. نوستالژیا، عشقیست توام با اندوه. این عشق نه از نوع عشقِ گل وبلبل، یعنی همان عشقهای سطحی وآبکی، که با احساسات نوجوانی همراه است، بلکه عشقیست از نوعِ عواطفی؛ که اندوهگینی را درپی میآورد، و تحمل این اندوه؛ رنج ودردِ عشقی است که فضایِ تنهایی را در آدمی، میآفریند.
این دفترِ شعر، نخستین دفترِ شعریِ محمد جعفر عزیزی است. اما آن سوی شعرها انگار، آدمی ایستاده است میانهسال، اهل خاطره ویادبود، با روحِ رنج کشیده وکداخته شده؛ که از احساساتِ عاشقانه نه بلکه از عواطفِ عاشقانه، و ازتحملِ رنج ودرد میگوید؛ دردِ تحمل آگاهی. وآگاهی، تاریخِ ذهنی آدمی از بودن است؛ بودنی که به یاد میآورد و با یادآوریاش، فضا میسازد، فضای انباشته از اندوه، و در این فضا میایستی، وجودت را به یاد میآوری که دارد فراموش میشود. شاید محکومیتِ ما این باشد که فراموش نمیتوانیم، همین که فراموش نمیتوانیم، انسان ویژه- ایم، شاعر- ایم، محکوم به یادبود؛ یادبود ازچیزها؛ از زمان، ازمکان، ازرفتگان، از نیامدگان و... .
آینه درمقابل وخورشید درمیان
در انتهای پنجره یک مرِد نیمهجان
مردی که خط کشیده به اندامِ سرنوشت
مردی که دار بسته خودش را به آسمان
مردی که شک نموده به معنایِ زندگی
اندوهناکِ نیمهی خالیِ استکان
هی قطره، قطره، قطره ودریای اشک او
درامتدادِ گونهی شب میشود روان
سر را به باد تکیه زد از فرطِ خستگی
در نالههای چک چکِ خاموشِ ناودان
چشمش به خواب می رود وخوابِ مرگ را
میبیند این طرفتر از انبارِ «قرص نان» ( برصلیب باد...، 10)
شعرها، چشم اندازهاییست از عشق، از عشقی که به اندوه میانجامد و ماهیتِ هستیشناسانه را بردوش میکشد، و امکانهای ساحتِ وجودی را فرا راهِ ما میگذارد، و در این ساحتهاگیر میمانیم.
شعرها، برخوردار ازظرفیتِ امکانهای زبانی بالفعل، و از نظر تکاملی، امکانهای بالقوهی بیشترِ ظرفیتِ زبانی درآیندهی شعرِ شاعر، قابل تصور است اما امکانهای معنایی وهستیشناسانه، بیشتر از امکانهای زبانی در شعرها قابل درک است.
امکانهای هستیشناسانهی شعر از نوعِ عشق، اندوه، تنهایی، درد، زندگی، مرگ و...، ساحتِ وجودی را درشعرگسترش داده است. اگرچه این امکانهای هستیشناسانه، بیشتر مایه از امکانهای هستیشناسی سنتی دارد اما برخورد انسان درآغاز با این امکانها ضروری است و این امکانها برای انسان از امکانهای بنیادین است، فقط گونهی نگاهِ انسانِ معاصر به این امکانهای هستیشناسانه تفاوت دارد که این گونهی نگاه به طورِ خفیف درشعرها دیده میشود؛ طبعن، نمیشود در نخستین کار، سنگِتمام راگذاشت.
شاعرِ دفترِ شعری «برصلیب باد ...»، شاعرِ معناها وامکانهای هستیشناسانه است، امکانهای هستیشناسانه، در این دفترِ شعر، اساسگذاری شده که در تکاملِ کارِ شاعر، بیشتر عمق وگسترش خواهد یافت.
حقیقت این است، شاید کمترکسی پیدا شود، شعر ومتنِ ادبی را برای ساختارش بخواند، ساختار وفرم جز نامریی متنِ ادبی وشعراست؛ همه کس شعر ومتنِ ادبی را برای معنا وامکانهای هستیشناسانهی آن میخواند تا خودش یا بخشهای از وجودش را که فراموش کرده است از راهِ جابجایی شخصیتهای داستانی یا از طریقِ اشتراکِ عاطفی وتخیلی امکانهای هستیشناسی شعر، به یاد بیاورد.
شعرهایی که امکان وجودی ومعنا درآن مطرح است، واژگانِ خاصِ خودش را دارد که تکرارِ واژههای مشخص با بارِ معنایی ویژه، به شعر، فضا وساحتِ وجودی میبخشد. در این دفترِ شعر نیز میتوان واژههایی را به دلیلِ بسامدی که در شعردارد ازجملهی واژگانِ شعر به شمار آورد: «معتاد، روح، شب، گریه، درد، وحشت، کابوس، سیگار، سرنوشت، لذت، غربت، اندوه، بغض، خذا، مرد، سایه، قفس، ذهن، عشق، ومرگ».
واژهی «مرگ» ، بیشترین بسامد را در این دفتر داشته و نظرِ هستیشناسی شعر، یکی از امکانهای محوری هستیشناسانهی دفترِ شعر است که فضای کلی شعرها وساحتِ وجودی شعرها را جان بخشیده است و واژگان دیگر با ارتباطی به مفهوم مرگ؛ فضا وساحتِ وجودی را دراین دفتر، گسترش میبخشد:
این کوره راه، حامله ازنالهی من است
خفاش هایِ مُرده پسرخالهی من است
دیگرغروب بوی نوازش نمیدهد
این جا غروب دشمنِ صد سالهی من است
دستِ سیاه مرگ هم ازلا بهلای خاک
درکوششِ دریدنِ دنبالهی من است
نفرین به حالِ من، منِ بدبختِ مُردهبخت
این پیرزالِ یخ زده غسالهی من است
... ( برصلیب باد ...، 45)
شاعر، گاهی در برخی از شعرها دچاریِ احساسات میشود. احساساتی شدن در شعر، از عمق وگسترشِ امکانهای هستیشناسانهی شعر میکاهد وحتا به مرگ شعر میانجامد.
در شعرهای «بی خوابی، کبوترم وآدمکهای نالایق»، به برداشتِ من، شاعر دچارِ احساسات میشود تا دچارِ شعر.
تخیلِ شاعر، یا در غیبتِ احساسِ گسسته از طبیعت به آفرینش میپردازد، که در این صورت، آفرینشِ شعر با طبیعت ارتباط دارد، می توان این ارتباط را محاکات طبیعت خواند. یا پس ازخواندن یک متن، برخِ تاثیرِ عاطفی که از متن، به ناخودآگاهِ ذهنِ ما پرتاب میشود؛ در موقع آفرینشِ متن وشعر بیآنکه خواسته باشیم، به خودآگاهِ ما میآید و در شعر ومتن تبارز مییابد، که این ارتباط متن با متن، همان بینامتنیت میتواند باشد.
درصورتی که درآفرینشِ یک متن ادبی، این دو رابطه آگاهانه صورت بگیرد، متنِ تولید شده، بیشتر بیانی از احساسات یا تقلیدواره خواهد بود، اگر ناآگانه، متن با طبیعت یا با متنها ارتباط برقرارکند که خواستِ آگاهانهی آفرینشگر درمیان نباشد، در این صورت، متنِ آفریدهشده، یک متنِ ادبی است .
شعرهای این مجموعه، ژرفا ، خلاقیت و اصالتِ خود را دراد، که این ژرفا، خلاقیت و اصالت به دفترِ شعر، چشماندازِ هستیشناسانه، بخشیده است.
درشعرِ «پرسیدازآینه،» انگار رابطهی خفیفی بنیامتنی با شعرِ «جام دگر زد...» دفترِ شعرِ «دوبوسه سیب» یافت .
دفترِ شعر «برصلیب باد ...» چشماندازِ امکانهای هستیشناسانه را گشوده است. بنابراین، این دفتر در مراحل تکاملی خویش که دفترهای دیگر باشد، این امکانهای هستیشناسانه را عمق وگسترش بیشتر خواهد داد.
در پایان این نوشتار، شعرانتخابی من: شعرِ «دواتفاق دوشوخی» است.
دراین شعر بسیارچیزها، جاندار وبیجان، باهم ارتباط پیدا میکند که قدرتِ انسجامبخشی واژهها، و تبدیل واژهها به اشیای هنری وچیزها را نشان میدهد و درنهایت به قدرتِ توصیف ودید جزیینگرِ شاعر پی میبریم :
دو بُشکه آبِ گوارا، دو بُشکه خوِن پرنده
دوآفتابه پُرازخاک، کنارِ چرخِ زننده
شکستِ کاسه وکوزه، به رویِ صحنِ حویلی
و رنگِ زردِ عروسک، خجالتیست بسنده
دو صندلیِ شکسته، دو میزِ غرقِ تماشا
دو تکه شیشهی وحشی، به دستِ مرده وزنده
هزارخندهی بیروح، لبِ کرختِ خیابان
تصادف است تصادف، میانِ هردو خزنده
دواتفاق، دوشوخی، درست گشته شبیهِ
گلویِ برهی زیبا، دهانِ گرگِ درنده
دوتا غلام، دوتا شاه، به فکرِ این که چگونه
هنوز برگهی آس است، هنوز برگِ برنده
چه شد همین وهمان شد، که در دوساعت ونیمی
دمیده درمن و روحم، علوفههای گزنده ( برصلیب باد ...،40)
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته