گله از یار
١٨ عقرب (آبان) ١٣٩١
پاد شاهـــــــی امر بر اعدام داد
شهر یان را یک بیک پیغام داد
گفت: بر مجرم تمام شــهر یان
سنگ اندازد برســــم دشـــمنان
هرکه زین فرمان تخـطی میکند
از گــــپ سلطان تخــطی میکند
قتل او باشد حلال و بــــی ملال
هم بمیرد هم شود در انفــــــعال
روز مو عود شهر یان بـــیشمار
صف کشیدند چون سپاه رزمکار
هر یکی بهر زدن چیزی بدست
زرگرو بقــــــال دو کانش بـبست
در صفوف مرد مــــــــان بیشمار
بود بر مجرم یکی دیریـــــــنه یار
کو ز ترس و جور سلــــطان آمده
با دل پـــــر غـــــم پریـــــشان آمده
گل گرفته در کفش بر جای سـنگ
تا بیــــــــارش افگند خیلی زرنـگ
تا مــبادا یـــار او گردد مــــــــلول
هم نباید کرد از فر مان عــــــدول
یار خود با گل زدو کـــــنجی ستاد
یا ر او فر یاد کـــــــــرد و آه و داد
کای خدا مـــــــردم ازین درد گران
اشک میبارید و میــــــگفت الامان
رهروئی پرســـــــــید از احوال او
بی شکنج از شورو قـــیل و قال او
گفت با سنگت زدند بودی خـموش
با گلی از یار خود کردی خروش؟
مجرم از وحشت سرش با لا نمود
شد به تقریرو چــــــنین انشاء نمود
سنگ و چوب دیگران باکی نداشت
سینه ام از ضرب آن چا کی نداشت
یار گر با گــــــل زند درد آور است
سنگ و چوب دیگران مثل پر است
گر عزیزت بر ســــــــرت با گل زند
قلــبت اندر ســـــینه پیـــــــهم گل زند
گله ام از یـــــــــار میـــــــــباشد بسی
گله از دشـــــــــمن کـــــجا دارد کسی
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته