آغوشی برای اروتیک - ٣

٤ سنبله (شهریور) ١٣٩١

گفت‌وشنود وحید بکتاش با یعقوب یسنا - ٣

پس از چندسالی، باز هوای سال­های هشتاد وپنج به سرم زد وُ، به یادِ آن چند گفت وگو افتادم در باره­­ی اروتیک که با یسنا انجام داده بودم. آن وقت، من و یسنا می­خواستیم، این گفت وگوها ادامه یابد وُ، در ماهنامه­ی کلکینچه، نشر شود. با رکودی که در نشر کلکینچه پیش آمد؛ غیر از دو قسمت این گفت وگوها، قسمت­های دیگرش ماند که ماند. من هم گرفتارِ نشرِ چند دفترِ شعر شدم و بعد رفتم تخار.

در همین نزدیکی­ها بود، پس از چند سال، این گفت وگو را می­خواندم؛ به من گیر داد، یعنی خوشم آمد، مرا وادشت تا «آغوشی برای اروتیک» را ادامه بدهم، چون این گفت وگو؛ سخن گفتن از اروتیک در افغانستان، از نخستین­هاست.

آخرهای بهار نود ویک خورشیدی­ست و آغاز تابستان. سبزی برگ­ها رو به فزونی­ست و میوه­ها هم میل رسیدن دارد. من و یسنا، زیر درختان داریم می­گردیم. نم- نمک باران میاد. حضورِ ابرها در بالا، در چهارسوی آسمان، آدمه به یادِ توصیف­های کلاسیکِ ابر می­برد؛ همان شترهای مست و کوه­های پنبه­ای. به دریا نزدیک می­شویم؛ شَر- شَرِ آب، جِیر- جِیرِ مرغکان، وَ چی بگویم از صدای که بین برگ­ها و شاخه­ها و باد و باران ایجاد می­شود! همه­چی دلانگیزه، دلانگیز.

دیر است نباریده؛ همین که دانه­های باران، اندک- اندک می­افتد به زمین، از خاک، بویی بر می­خیزد؛ شاید شما هم این بوی را گاهی از پاشیده شدن آب بر خاکِ خُشک، احساس کرده باشید!. هی! به یادِ کودکی­ها می­روم.

بکتاش: یسنا! می­دانی در این گشت وگام، به من چی احساسی دست داد، کاملن عاطفی شده­ام، کاملن. تو هم خاموشی، شاید! دارد اتفاق­های در ذهنت می­افتد؛ از زمان ومکان می­روی بیرون. انگار! فرا زمان و مکان رفته باشی. یسنا با من­ای یا نه؟

یسنا: هم با تو- ام وَ هم، نیستم. این هوا و فضا مرا به یاد توصیف­های کلاسیکِ طبیعت برد. به یادِ همان توصیفی افتادم که افلاتون در روایت اساطیری ربوده شدن اورثیای زیبا، به نقل از سقرات، ارایه می­کند. در این روایتِ اساطیری، توصیف افلاتون از طبیعت، بینظیر است بینظیر. در ادبیاتِ کلاسیک، کمتر توصیف، از طبیعت به این دلانگیزی خوانده­ام؛ واقعن دلانگیز است دلانگیز.

این توصیف، چنان با گیرایی ارایه شده؛ موقعی که می­خوانی، تاریخ پس زده می­شود، زمان ومکانِ واقعی، اجبار و تحمیل­اش را بر آدم از دست می­دهد، وَ به همان فضای پرتاب می­شوی که در توصیف وجود دارد.

این دریا، مرا بُرد به یادِ همان دخترکان در توصیف افلاتون؛ که با بدن­های نقره­ای، چگونه بگویم! با بدن­های میتافزیکی...، -بکتاش! این وضعیت، از توصیف بیرون است. می­توانی احساس­اش کنی. «دارم احساس می کنم، لطفن بگو! ادامه بده!»- در آب می­غلتند و شنا می­کنند.

بکتاش! دلگیرم. ما، طبیعت داریم، با تاسف! فضای انسانی نداریم؛ فضایی که بتوانیم زیبایی­های زندگی را تجربه کنیم، هستی مان را تجربه، وجود مان را احساس کنیم، وَ از امکان­های بشریی که در ما هست، بهره­مند شویم. در این دنیا می­آییم، با صدها معیارِ تکاملی- غریزی اخلاقی و قانونی رو به رو می­شویم و ما را گرفتار می­کند. دیگر نه وجودِ خود را در اختیار داریم، نه اراده­ی خود را، وَ معلوم نیست که ما چیست- ایم! شاید ما ساخته و پرداخته­ی همین قانون­های تکاملی- غریزی- ایم. این چنین زیستن، وحشتناک است. زیرا چیستی انسان، (منظورم از چیستی انسان، مفهوم معاصر انسان است که به نوعی در اعلامیه­ی جهانی حقوق بشر، بازتاب یافته است.) دستخوش غرایز وحشی­ای می­شود که پیشا عقلی و پیشا علمی­ست. فکر می­کنم همان ایده­ی فلسفی اگزیستانسیالیستی سارتر، برای این گِره، خیلی رهگشاست. غربیان، اخلاق­ها و قانون­های تکاملی- غریزی را که استوار بر هراس­های مابعد الطبیعه و میتافزیکی بودند، از پیش زندگی، از پیش زیستن، از پیش وجود، وَ تجربه­هایی که فرد می­تواند در آن بزید، وَ بتواند امکان بشری و انسانی، در کل امکان هستیِ خود را تجربه کند- برداشته­اند. متاسفانه! ما هنوز در هستی­شناسی خویش، گرفتار معیارهای اخلاقی و قانونی تکاملی- غریزی- ایم که استوار بر هراس­های میتافزیکی­ست که هنوز عقلی نشده­اند.

زیستن در چنین وضعیتی دشوار است. زیرا وجود، در چنین وضعیتی، امری مسخره­­ای بیش نیست که در دست هراس­های نامریی میتافزیکی به بازی گرفته می­شود. وَ زیستن در چنین وضعیتی، آنگاه بیش از اندازه دشوار می­شود که فرد از امکانِ بشری­اش آگاهی می­یابد؛ آگاهی، اگر رهایی در پی نداشته باشد، خیلی آزاردهند وَ زجردهنده برای فرد انسانی، تمام خواهد شد.

بکتاش: یسنا! دلم می­خواهد، جایی بنشینیم. بالاتر، آنجا، چمنِ کنارِ دریا را می­بینی! «می­بینم.» بُریم! آنجا. اندکی بنشینیم و بیاساییم. دردِ ما زیاد است. حرف­هایی که می­گویی، بر دردِ ما در چنین زندگی­ای می­افزاید. من از چنین زندگی­ای هراسیده- ام. می­دانم تو هم هراسیده­- ای. من و تو در هر صورت از چنین زندگی­ای هراسیده- ایم. چیس که آورده- ای؟ «آورده- ام.» دَ جیب مه هم چیزی است. بُریم، اندکی سرگرم شویم. وَ آه! یادت باشه، می­خواهم همان گفت وگوِ چند سال پیشه، ادامه بدهیم. یادت است! آغوشی برای اروتیکه، می­گُم.

یسنا: بکتاش! مه حضورِ ذهن، ندارم. می­خواهی از کجا و از چی شروع کنی؟

بکتاش: حضورِ ذهن، کار ندارد. به یادِ من است. در اوستا بودیم. قصه، از اردویسور اناهیتا بود. می­گفتی: در اوستا آمده که اناهیتا به بلندی آبشار در هرکجا می­تواند جاری شود.

یسنا: از اروتیک در اوستا گفتیم، قرار بود که گفت وگوِ بعدی باشه در شعر پارسی!

بکتاش: یسنا! می­خواهم بازهم اگه تکرار هم میشه، از همان زنِ باشکوه، از اناهیتا بگویید.

یسنا: خوبه. همین دریا، اناهیتا را به یادِ آدم می­آورد. او نسبتی با آب­ها دارد. او خدای آب­ها و دریاهاست.

بکتاش: یسنا! بُریم کنارِ دریا، کمی آبِ سرد به روهای مان بزنیم و بعد می­آییم و می­شینم و... حالی، بشی و چیپسه بکش!.

موج­های دریا چون یال اسب­هراسیده به بالا، مایل به عقب پرتاب می­شوند و باز، بر تنِ بزرگ افتاده­ی دریا می­افتد و محو می­شوند. آدمه به یادِ قصه­های دریای نیل می­برد. آدمی، از چیزها چی تجربه­های وحشتناکی داشته؛ مصریان هر سال برای فروکش کردن دریای نیل، زیباترین دختر را به دریا می­داد.

یسنا: بکتاش! دَ چی چُرت، غرق- ای؟

بکتاش: به گیسوانِ دختری، دارم می­بینم که دارد در موج­های سرکشِ دریا غرق می­شود.

یسنا: کدام دختر؟

بکتاش: دخترِ مصری و دریای نیل.

یسنا: اووم! ما همه انسان- ایم، با ناگزیری­های خویش. کمی آب سرد بریز به گیلاس­ام. توانایی­ام را از دست داده- ام. احساس یک آدمِ میانه ساله دارم. می­­دانی! سی وچهار ساله شده- ام.

بکتاش: یسنا! از اردویسوراناهیتا بگو، یادت نروه، باری از زنِ دیگه هم در اوستا می­گفتی: از دینا. از آن زن هم بگو.

یسنا: اردویسور اناهیتا، کمالِ نگاه­ی اروتیک مردِ باستان، مرد اوستایی و پیشا اوستایی به زن است که توانسته چنین زنی باشکوهی را بیافریند. اردویسور اناهیتا، نهایتِ نگاه­ی مردِ باستان، وَ نهایتِ شکوه و زنانگی یک زن است که تصورِ مرد از نهایت زنانگی، توانسته او را ابداع کند.

اناهیتا، زنِ واقعی و زمینی نه، بلکه یک ماورا زن است؛ زنی که از مفهومِ زن، از بدنِ زن، وَ از زنانگی­های زن، فراتر رفته و یک زنِ ایدیال را آفریده، در این آفرینش، هم مفهومِ زن و زنانگی به کمال رسیده، وَ هم زنِ ایدیالِ مردانه آفریده شده است. این زن، زنی­ست پرستیدنی نه تصرف شدنی.

در اسطوره­ی اناهیتا، تصورِ بدن زن و دریا به هم آمیخته و از این آمیختار، زن ایزدی، آفریده شده که هم خدای آب­ها و دریاهاست و هم نهایتِ کمالِ تنانگی و جسمانی یک زن؛ یک هیولا زنِ زیبا.

در اوستا آمده، جامه­ی او از پوست سه صد ماده­ی ببر که هریک از این ببرها چهار بچه زاید. بر فراز سرِ اناهیتا، تاجی­ست آراسته با یک صد ستاره. او یک ایزد است؛ ایزدی از تباری زنان، وَ از جهان مادر سالاری و مادر تباری.

بکتاش: یسنا! دینا چگونه زنی­ست؟

دین یا دینا در اوستا به دو معنا به کار رفته؛ یک، به معنای کیش، دو، به معنای یکی از نیروهای پنجگانه­ی آدمی. دین یا دینا به معنای یکی از نیروهای پنجگانه­ی آدمی، بیشتر به معنای وجدان، نزدیکی دارد.

در اوستا، انسان با پنج نیروی میتافزیکی آراسته است و این پنج نیرو، زیست، وَ درکِ انسان را در این جهان تامین، وَ تداوم انسان را در آن جهان نیز امکان­پذیر می­سازد.

عقلانیتِ اساطیری به انسان، امکانِ اندیشیدن ویژه می­بخشد؛ این اندیشیدن، هر گرایشِ بیولوژیک و زیست­شناختی انسان را به بیرون از انسان، به دستِ غیر، ارتباط می­دهد. این نیروی پنجگانه­ی اوستایی (جان، روان، دین، بوی و فروشی) در حقیقت، شناختی از گرایش­های بیولوژیک و زیست­شناختی انسان است که با عقلانیتِ اساطیری توجیه شده است.

این پنج نیرو، کلن، سازنده­ی منشِ آدمی­ست. منش در اوستا، بیشتر تجلیاتِ زنانه است، وَ بیانی از حضورِ زن- فرشته­ها در وجودِ آدمی­ست. یکی از این زن- فرشته­ها دینا است که در زندگی، درکِ پیامِ روحانی را برای آدمی فراهم می­سازد، وَ با این درک است که آدمی، خوب را از بد یعنی منش نیک و بد را می­ شناسد. پس از مرگ، وجدان هر انسان، البته مرد- انسان، که همان دینا است بر انسان ظاهر می­شود، وَ با حضورِ وجدانِ مرد- انسان در برابرش، می­داند که به بهشت می­رود یا به دوزخ.

دینا در اوستا یک زن- فرشته است؛ بهتر این که، بگویم نهایتِ پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک است که در زیبایی زنانگی، ظاهر می­شود. بنابر این، منشِ نیکِ انسانی، در آمیختاری با زیبایی زنانه، وجدان یا دینا را می­سازد. توصیف دینا، توصیف و دریافتی­ست مردانه از زن، که دریافت­های اروتیکِ مردانه را از زنانگی بیان می­کند. طبعن، شما می­دانید آنچه که ما از اروتیک می­گوییم، دیدِ مردانه را در این باره بیان می­کنیم؛ یعنی این که چی وضعیت، حرکت و حالتِ زنانه برای مردان عاشقانه یا اروتیک می­تواند باشد. البته چگونگی توصیف و بیان این وضعیت­ها و حرکت­ها در گفتار و نوشتار خیلی مهم است. ممکن، مردی در وضعیتِ بدنِ زنی، امر اروتیک را کشف کند اما در گفتار و نوشتار، نتواند آن امرِ اروتیک را ارایه کند.

بایست به این امر خیلی اهمیت بدهیم که زنان، نگاه و دیدی اروتیکِ خاصِ شان را هم در جان خود شان و هم در جان مردان دارند؛ مردان نمی­توانند در این باره از زبان زنان سخن بگویند که چی زیباست و چی زیبا نیست. اما در فرهنگ و ادبیات ما، مردان این کار را می­کنند که فرافکنی­ای بیش نیست. کلن، در ادبیات ما، به زنان حق سخن گفتن داده نشده است. بنابر این، دیدِ زنانه در هر صورت­اش، در اوستا وَ متن­های ادبی ادبیات پارسی دری، دیدی­ست خاموش و حذف شده.

«...

در وزشِ این باد، «دین» وی به پیکرِ دوشیزه­ای بر او نمایان می­شود: دوشیزه­ای زیبا، درخشان، سپید بازو، خوش چهره، بُرزمند، با پستان­های برآمده، نیکوتن، آزاده و نژاده که پانزده ساله می­نماید وَ پیکرش همچندِ همه­ی زیباترین آفریدگان، زیباست».

منظور از یادِ اردویسور اناهیتا و دینا، دیدِ اروتیکِ مردِ باستانی، از زنانگی و زن است که روح متعادل مردِ اوستایی را نشان می­دهد. در جامعه­­ای که مرد، دیدِ اروتیک نداشته باشد و به این دید ارج نگذارد، طبعن، مردان آن جامعه، روح نامتعادل دارند وَ وحشی استند. در حقیقت، دیدِ عاشقانه و اروتیک، بخشِ مقدماتی گرایشِ جنسی ما برای همخوابگی است که گرایشِ جنسی ما را از حدِ یک گرایشِ  طبیعی و زیست شناختی به امری میتافزیکی و مقدس، ارتقا می­دهد. انگار، دستِ غیری در جان ما در کار شده باشد.

آنچه که در اوستا از منشِ نیک (کردارِ نیک، رفتارِ نیک و پندارِ نیک) سخن رفته؛ سرانجام در وجود دینا که امری زیبای زنانه است، تجلی می­کند.

کلن، در اوستا، روحِ مردانه، روحی که به منشِ نیک می­انجامد، ژرف­ساختِ زنانه دارد. این ژرف­ساخت را می­توان با کهن­الگوی یونگی، یعنی آنیما، خواند، وَ منشِ نیک را همان زنِ ایدیال و اساطیری در روانِ مرد دانست که مظهری­ست از قداست جنسِ مادینه­جان در جنسِ نرینه­جان.

در حقیقت، این آنیما (اردویسور اناهیتا و دینا) هم روحِ زنانه­­ی وجودِ مرد است وُ، هم حضور قدسی زن، که به­هم می­رسند و روان یک مرد، یک مردِ متعادل، با فرهنگ، متمدن و شهری را می­سازد.

بکتاش: یسنا! تشکر. بهت یک لتاجی می­مانم، بشنو و لذت ببر از فضا و موسیقی، بعد آهسته- آهسته بر می­گردیم. قصه­ی اروتیک، تا که دیگه می­بینیم، باشه.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

حمید از اصفهان30.05.2013 - 17:55

  خیلی عالی بود
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



محمد یعقوب یسنا