منوچهری و خلیلی در شعر طبیعت
٢٤ اسد (مرداد) ١٣٩١
پیشگفتار
حال که می خواهم در پیوند به باز تاب جلوههای طبیعت در شعر استاد خلیلی، چیزی بنویسم، باید بار دیگر بگویم که او یکی از شاعرانی است که نخستین جرقهها ی شعری را درمن بیدار کرده است. می خواهم سخنانی را که باری در پاسخ به این پرسش که: من و شعر چگونه یک دیگر را یافتیم؛ چنان مقدمهیی این جا بیاورم:
« زمان مي گذشت. من بزرگتر مي شدم و ديگر دست در آشيان گنجشكان نمي كردم. حالا شعر هاي استاد خليلي بود كه روح مرا تسخير مي كرد. شايد صنف هشت بودم كه روزي در مضمون« قرائت فارسي» رسیدیم به «سرود کهسار»:
شب اندر دامن كوه / درختان سبزو انبوه/ ستاره روشن و مهتاب در پرتو فشاني / شب عشق و جواني
و چند درس بعد تر، باز هم شعر ديگري از استاد:
شبهاي روشن تنها نشينيم
در پهلوي هم، در نور مهتاب
تا باد خيزد لرزنده از كوه
تانو را فتد تابنده بر آب
شايد در همين صنف يا صنف بالا تر بود كه در يكي از روز هاي پاييز، باز هم با شعر ديگري از استاد زير نام« آخرين سوار» آشنا شدم.
ابر آشفتهی ارغنده سياه
گشت از قلهی شمشاد بلند
شام هم پردهی تاريك مخوف
به سراپاي سپين غرا فگند
اين شعر ها در آن سالها، چنان فواره يي از روشنايي هاي رنگين در ذهن و روان من بيدار بودند. هنوز هم هر جا كه با شعر« آخرين سوار» بر ميخورم، آن را بلند بلند ميخوانم تا لذت بيشتري ببرم. اين شعر ها بر زبان من جاري بودند و حالا من بودم و باغهاي فراخ و يك وجب ريخته برگهاي سرخ و زرد خزاني. روي بر گها قدم مي زدم، برگ ها در زير گامهايم صداي دلنشيني داشتند. آه، چقدر پشت آن صدا ها دلتنگ شده ام. چقدر دلم ميخواهد كه كودك باشم و پدرم سكه يي روي دستم بگذارد تا كاغذ و پنسل بخرم. روي برگها قدم ميزدم و ميخواندم: شب اندر دامن کوه / درختان سبز و انبوه.../ گاه فراز درختي، گاه فراز ديواري، گاه فراز بامي، گاه در ساحل دريا و گاه كنار جويباري ميخواندم و با تغني ميخواندم: شبهاي روشن تنها نشينيم / در پهلوي هم در نور مهتاب ...»
پیش از این که به کابل بیایم، چنین تصویری از استاد خلیلی در ذهن داشتم، تا این که در کابل روزی رسیدم به
« برگهای خزانی». آن ترانهها، شور ترانه سرایی را در من بر می انگیخت؛ اما من نمی توانستم سرود. آن ترانهها چنان در من اثر گذار بودند که بخشی از آنها را هنوز در ذهن دارم و تا با خود می مانم بر زبانم جاری می شوند. این ترانهی استاد یکی از تاثیرگذارترین سخنها بر من بوده است که در برگهای خزانی خوانده بودم:
جهان فصل طرب از سر گرفته
طبیعت گونهی دیگر گرفته
بده آن آب آتشگون که از گل
بیابان در بیابان در گرفته
پس از خواندن این شعر دشت های پر از لاله برای من مفهوم و زیبایی دیگری پیداکردند. نخستین بار که متوجه تپه های پر از لالهی « کلفگان»* شدم و یا زمانی که دشتهای فاریاب را دیدم که از گلهای لاله بیابان دربیابان در گرفته است، شعر استاد در ذهنم زنده شد و با تمام شور و هیجان با فریاد خواندم: بده آن آب اتش گون که از گل / بیابان در بیابان در گرفته/ مفهوم خندیدن سپیدهی سحر را پس از آن بهتر درک کردم یا بهتر است بگویم که از سپیده دم زمانی بهتر لذت بردم که این شعر استاد را در برگهای خزانی خواندم: از دور سپیدهی سحر را دیدم/ بر روز خود و به شام من می خندید/
من آنگاه چشمه ساران را چنان موجود زنده وبا عاطفه یی شناختم که در برگ های خزانی به این شعر استاد رسیدم :
ای چشمه چرا این همه بی تاب شدی
بی تاب تپتده همچو سیماب شدی
در محفل آتش نفسان دل خاک
آیا چه شنیدی که چنین آب شدی
این شعر از روح عارفانه یی بر خوردار است، آن آتش نفسان دل خاک، سوختهگان عشق اند به زبان دیگر این عشق است که در همه جا جاریست، حتا در دل زمین. گویی این چشمه ها نیز در محفل آن عاسقان خفته در دل خاک راهی داشته اند و چیزی شنیده اند که این همه بی تاب شده اند. یعنی سرچمشهی این همه بی تابی ها همان عشق است. شاید صنف دوازدهم بودم در دارالمعلمین اساسی کابل و استاد جیلانی کوشانی به ما بدیع و بیان درس می داد و روزی رسیدیم به این شعر استاد منوچهری:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
با خنک از جانب خوارزم وزان است
این برگ رزان است که بر شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگرزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار
تا این شعر را خواندم ، خزان را فهمیدم. تا آنگاه خزان برای من تنها یک فصل بود، در این شعر خزان با من سخن می گفت و خودش را معرفی می کرد با واژه های رنگین. تا این شعر را خواندم رنگ ریز دهکدهمان به یادم آمد با آن دامن رنگ رنگ. تا این شعر را خواندم رنگ آمیزیهای مادرم یادم آمد که در یک روز زیبای پاییزی تارهای ابریشم خود را بسته بسته رنگ آمیزی می کرد. به یادم آمد تا مادرم آن بسته های ابریشم را در دیگ رنگ می انداخت، به ما صدا می زد تا نزدیک دیگ نرویم و از جای بر نخیزیم. می هراسید که اگر سایهی ما بر دیگ رنگ بیفتد، رنگ خواهد بُرید، یعنی تارهای ابریشم درست و حسابی رنگ نخواهند گرفت، بعد رنگآبه ها بود که به هر گوشهی حویلی انداخته می شد. تا این شعر را خواندم این همه چیزها در ذهنم بیدار شدند. دهقانی را در میان باغی می دیدم، ایستاده روی برگ های ریختهی خزانی و انگشت به دندان گرفته و نگاهایش دوخته شده بر دوردستان که گویی منتظر رسیدن کسی است. تا هنوز آن دهقان در ذهن من زنده است و همان گونه انگشت در زیر دندان دارد و نگاههایش خیره مانده بر دور دستان.
این شعر را که خواندم « برگهای خزانی» یادم آمد و جلوه های رنگ رنگ طبیعت در آن آیینه های روشن و شفاف. با این همه نمی دانم چرا تنها همین شعر همیشه در ذهن من خطی کشیده است از استاد منوچهری تا استاد خلیل الله خلیلی. این خط هنوز در ذهن من بیدار است.
اکنون که سپاه برگریزان
بر سبزه و گل کشیده شبخون
گلهای چمن به نامرادی
یک سر شده زرد و زعفران گون
شمشاد بلند گردن افراز
از هیبت باد گشته واژون
زان باغ خزان رسیده کن یاد
سرطان 1391 خورشیدی
شهرکابل
بازتاب جلوههای طبیعت
در شعر منوچهری و استاد خلیلی
در سخنوری دو استاد بزرگ – منوچهری و استاد خلیلی – میتوان از همگونیهای زیادی سخن گفت که چشمگیرترین آن، همانا پرداخت گستردۀ هر دوشاعر به ستایش طبیعت و جلوه های گوناگون آن است. البته منوچهری که در اواخر سدۀ چهارم و اوایل سدۀ پنجم میزیست؛ شعر پارسی دری از نظر پرداخت به طبیعت و توصیف طبیعت غنیترین و پربارترین دورۀ خود را سپری میکرد که منوچهری را نظر پرداخت تصاویر شعری بهترین نمایندۀ این دوره خوانده اند.
شفیعی کدکنی باور دارد که منوچهری در حوزهی تصویرهای حسی و مادی طبیعت، بزرگترین شاعر در طول تاریخ ادب پارسی دری به شمار می آید. « تصاویر شعری او اغلب، حاصل تجربههی حسی اوست و از این نظر طبیعت در دیوان او زندهترین وصفها را داراست چرا که بیان مادی و حسی او از طبیعت با کنجکاوی عجیبی که در زوایای وجودی هریک از اشیا دارد، چندان قوی است که هرتصویر او از طبیعت چنان است که گویی آیینه ای فراروی اشیا داشت و از هرکدام تصویری در آیینه – که روشن است و بیکرانه- به وجود آورده است.»
( داکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، صورخیال در شعر پارسی، مطبعۀ دولتی، 1368، ص400.)
به هرحال شگرد های توصیف طبیعت و چگونهگی آن از روزگار منچهری تا کنون دیگرگونیهایی یافته است. چنان که در مکتب هندی تو صیف طبیعت بسیار و بسیار درونی میشود و شاعران بیشتر و بیشتر به بیان طبیعت ذهنی خود میپردازند. در حالی که در طبیعت ستایی سدههای چهارم و پنجم بیشتر بخشهایی از طبیعت است که در برابر بخشهای دیگر آن به هدف تصویر آفرینی گذاشته میشود که سهم عاطفی و ذهنی شعر اندک است.
چنین است چگونهگی دید شاعر از زاویههای گوناگون به یک پدیده طبیعی تصویرهای گوناگونی را در ذهن شاعر پدید می آورد. مثلاً فرو افتادن یک قطره باران روی سبزه، روی برگ گل، گلهای زرد، سرخ ، سپید یا هم افتادن قطره بارانی روی برکۀ شفاف، روی جویبار و رودخانه در ذهن منوچهری تصاویر گوناگون حسی و مادی را پدید می آورد. اینجا این نفوذ ذهنی اوست که در اجزای طبیعت گونهیی حرکت و پویایی به شعر میبخشد. هرچند این امر هنوز به مفهوم بخشیدن پاره های از عواطف و احساس شاعر به اجزای طبیعت نیست.
وان قطرۀ باران که بر افتد به گل سرخ
چون اشک عروسیست بر افتاده به رخسار
وان قطرهی باران که بر افتد به سر خوید
چون قطرۀ سیماباست به زنگار
وان قطرۀ باران ک بر افتد به گل زرد
گویی که چکیده است مل زرد به دینار
وان قطرۀ باران که چکد بر گل خیری
چون قطرۀ می بر لب معشوقۀ میخوار
وان قطرهی باران که بر افتد به سمنبرگ
چون نقطه سفیداب بود از بر طومار
وان قطرۀ باران زبر لالهی حمرا
همچون شرر مرده فراز علم نار
وان قطرۀ باران زبر سوسن کوهی
گویی که ثریاست برین گنبد دوار
بر برگ گل نسرین آن قطرۀ دیگر
چون قطرهی خوی بر زنخ لعبت فرخار
آن دایرهها بنگر اندر شمر آب
هرگه که در آن آب چکد قطرهی امطار
چون مرکز باران شود آن قطرهی باران
وان دایرهی آب بسان خط پرکار
( دیوان منوچهری دامغانی، چاپ ششم،1385،ص 43 – 44. )
این بیتها از یکی از قصیدههای منوچهری برگزیده شده است در تمام بیتها در تصویرهای که شکل گرفته اند، بخشی از طبیعت با بخش دیگر آن توصیف شده است. شاعر با قوت نفوذ ذهنی خود، اجزای طبیعت را در برابر هم قرار میدهد. چنان است که گویی آیینهیی در برابر طبیعت میگذارد.
بازهم به گفتۀ کدکنی: « یک قطره باران فرو میافتد، با زاویههای دید گوناگونی که شاعر دارد و از نقطههای مختلفی که بدان می نگرد چندان گسترش مییابد که زمینۀ عمومی یک قصیدۀ بلند را در شعر او به وجود میآورد.»
(صورخیال در شعر فارسی، ص401.)
شاعران این دوره که منوچهری را ممتازترین آنان خوانده اند گویی در شعر و طبیعت ستایی خود هدفی جز تصویرپردازی ندارد. تصویرهایی که در نتیجۀ رویارویی بخش طبیعت با بخش دیگر آن شکل میگیرند؛ حس و عواطف شاعرانه در آن سهم اندکی دارند. چنین است که تصویرها نمیتوانند مشخصههای انسانی پیدا کنند. اما همین قطره باران سحرگاهی که روی برگ گل می افتد در شعر خلیلی ما را با یک حادثهی عاطفی و انسانی نیز رو به رو میسازد. دست سحر بر روی گل آب میزند تا از خواب برخیزد. چنین است که اینجا گل و باد صبا هر دو حس و هویت انسانی پیدا میکنند. رفتار انسانی پیدا میکنند.
صبا بر روی گل زد آب برخیز
سحر شد ای گل سیراب برخیز
به رویت آرزو میخندد از دور
تو هم چشمی بمال، از خواب برخیز
( کلییات اشعار استاد خلیل الله خلیلی، نشر بلخ،1378، ص 330)
در دهکدههای افغانستان روزگاری چنین رواجی وجود داشت که چون کودکان سحرگاهان با تنبلی از خواب بر میخاستند، مادران ناگزیر با آهستهگی مشتی آبی بر رویشان می زدند تا از خواب برخیزند. در این شعر « گل سیراب» خود استعارهیی است برای یک کودک یا نوجوان.
با این حال گاهی هم استاد خلیلی را میبینیم که در پارهیی از شعرها و سروده هایش که به توصیف طبیعت پرداخته، به شعرهای منوچهری نظرداشته است.
خوشا کوه البرز و آن آبها
خوشا پیچها و خوشا تابها
زسنگی به سنگی سرازیر بین
چو پیلان لغزنده سیلابها
چکد آب از سرخ گل بامداد
چو از جام یاقوت سیمابها
بنفشه نشسته لب جویبار
که بگشاید از زلف خود تابها
غنوده است بر سبزه نرگس به ناز
چو دوشیزهگان در شکر خوابها
( کلیات اشعار ... ص 46.)
این قصیدۀ استاد خلیلی که به استقابل یکی از قصیدههای منوچهری سروده شده است در مقایسه با قصیدۀ منوچهری از سهم ذهنی کمتری برخوردار است و تصاویر بیشتر حسی و مادی است. حتا در بیت: « چکد آب از سرخ گل بامداد/ چو از جام یاقوت، سیمابها» گونهیی تعمد در تصویر سازی به شیوۀ منوچهری دیده میشود. قصیدهی منوچهری این گونه آغاز میشود.
چو از زلف شب بازشد تابها
فرومرد قندیل محرابها
سپیده دم از بیم سرمای سخت
بپوشید بر کوه سنجابها
به میخوارهگان ساقی آواز داد
فکنده به زلف اندرون تابها
( دیوان منوچهری دامغانی،ص 5.)
این شعر در کلیت خود توصیف بامداد است، اما تصویرها به مقایسۀ تصویرهایی که از قطرۀ باران ارائه شده است، هویت انسانی دارند و ما تنها با اجزای طبیعت رو به رو نیستیم. در این شعر، شب، سپیدهدم و کوه هویت انسانی یافته اند. شب به مانند زنی گیسوان خود را باز میکند، کوهها در بامدادان سرما خورده اند و سپیده دم بر آن ها پوست سنجاب می اندازد.
استاد خلیلی قصیدهیی دارد زیر نام« نالهی خارکن» که با توصیف بهار آغاز میشود و به پیروی از قصیدههای دیگر منوچهری سروده شده است.
خواب دیدم که سیه ابر، به دشت و دمنا
شسته گرد از رخ نسرین و گل و نسترنا
زده بر چهرهی گل ابر، چنان آب لطیف
که شد از سرخی و تری، چو عقیق یمنا
بسکه هر سنگ شد از ریزش بارات زیبا
کوه بتخانه شد و سنگ در آن چون وثنا
برف بر تارک کهساز چو سیمین گلها
شبزه بر کتف بیابان چو نگارین پرنا
کبک هر سو شده از نغمۀ شادی خندان
ترناتن، ترناتن ، ترناتن ترنا
مرغ دری به دل کوه در افکنده صدا
به نوا های دل انگیز چو اشعار منا
شاخ آو شده از شاخۀ گل رنگینتر
بس که پیچیده بر آن لاله و خار و سمنا
( کلیات اشعار ...، ص44.)
نو بهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانۀ فرخار شدهست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک نا قوس زن و شارک سنتورزن است
فاخته نایزن و بط شده تنبور زنا
پردۀ راست زند نارو برشاخ چنار
پردۀ بااده زند قمری بر نارونا
( دیوان منوچهری دامغانی،ص 1.)
در این دو شعر میتوان به همگونیهای در شگردهای آفرینشی هردو شاعر دست یافت. در هر دو شعر به تو صیف بخش دیگری از طبیعت می رسیم. یعنی توصیف صدا ها در طبیعت.
در شعر استاد خلیلی میشنویم که کبک باشور صوفیانهیی ترناتن، ترناتن، ترنا میخواند، مرغ دری که همان کبک دری یا کبک زری است به شعر خوانی میپردازد. همان گونه که در شعر منوچهری کبک ناقوس می زند، فاخته نای مینوازد و بط تنبور. اگر این امر در یک جهت توصیف طبیعت زنده است، در جهت دیگر توصیف صداهای طبیعت و رنگهای طبیعت، طبیعت ستایی این دو استاد شعر را دامنۀگستردهتر و کاملتری میدهد. یعنی طبیعت بیجان با طبیعت زنده در هم می آمیزد. رنگها و صداها در کنار هم مینشینند و این همه در نهایت با نفوذ ذهن شاعرانۀ آنها با هم می آمیزند و تناسب این آمیزش خود یک طبیعت ذهنی زیباتر از طبیعت عینی را پدید می آورد.
باز هم در قصیدۀ دیگری خلیلی به استقبال منوچهری میرود، هرچند این جا به شتایش مهرگان پرداخته شده و منوچهری به ستایش بهار و باد بهاری میپردازد؛ اما نگاه و نفوذ ذهنی آنها در تکوین تصاویر حسی و مادی است که سبب همگونیهایی در شعر هردو شاعر میشود.
بادهای مهرگانی بر وزید از کوهسار
مهرگانی بادها فرخ نماید روزگار
آبها شد آسمانی آسمان شد آبگون
برگها شد زعفرانی بادها شد زرنگار
بوستان چون باستانی بلخ گشته پر درفش
باغبان آذین ببسته بلخ را جمشیدوار
باغ شد در مهرگان چون دکۀ گوهرفروش
تاک مرجان آفرین و شاخ شد بیجاده بار
لرزلرزان برگها در پرتو زرین مهر
همچو کانونی که میلرزد به روی آن شرار
باز رزبان مهربان شد چون بیامد مهرگان
مهرگان زربان ما را مهربان سازد چو یار
( کلیات اشعار ...،ص 91.)
این هم بیتهایی از قصیدۀ منوچهری.
ابر آذاری برآمد از کران کوهسار
باد فروردین بجنبید از میان مرغزار
این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار
وان گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار
خاک پنداری به ماه و مشتری آبستن است
مرغ پنداری که هست اندرگلستان شیرخوار
این یکی گوییا چراشد، نارسیده چون مسیح
وان یکی بیشوی، چون مریم چرا برداشت بار
ابر دیبا دوز، دیبا دوزد اندر بوستان
باد عنبر سوز، عنبر سوزد اندر لاله زار
نافۀ مشک است هرچ آن بنگری در بوستان
دانۀ در است هرچ آن بنگری در جویبار
( دیوان منوچهری دامغانی، ص36.)
شعر استاد خلیلی در کلیت از نظر محتوا بسیار گسترده و غنی است. از نظر گستردهگی محتوا و گوناگونی آن در میان شاعران معاصر پارسی دری شاید کمتر شاعری، با استاد خلیلی قابل مقایسه باشد. طبیعتستایی او نیز بسیار گسترده است، گویی طبیعت با همه اجزای آن در آیینه تصاویر شعرهای او بازتاب یافته است.
میتوان گفت که بخش چشمگیری از شعرهای استاد خلیلی یا با توصیف طبیعت آغاز میشوند یا هم آمیزههای توصیف طبیعت را در خود دارند. حتا عاشقانهها و سروده های سیاسی و اجتماعی او نیز.
استاد خلیلی شعری دارد زیر نام «آخرین سوار». جانمایۀ این شعر یک حادثۀ تاریخی است. وقتی در جنگ دوم افغان - انگلیس، سپاه مهاجم انگلیس در کابل در هم کوبیده میشود، از آن همه سپاه و لشکر انبوه، تنها داکتر «براییدن» میتواند که به سواری اسپ با وضع مضحکی، خود را به جلال آباد برساند و ماجرای بربادی سپاه انگلیس را برای جنرال «سیل» گزارش دهد.
استاد در این شعر به همین حادثه تاریخی نظر دارد. شعر زبان روایی دارد و برخوردار از روح حماسی است. این شعر نیز با توصیف طبیعت آغاز میشود:
ابر آشفتۀ ارغند سیاه
گشت از قلۀ شمشاد بلند
شام هم پردهتاریک مخوف
به سراپای سپینغر افگند
باد باطرهی آشفتهی موج
مست می آمد و بازی می کرد
گاه بر گیسوی سرو آزاد
بی جهت دست درازری می کرد
دورتر رود غریوندۀ مست
تند و مواج و خروشان و کبود
چون سپاهی همه تن جوشن پوش
پیش می آمد و می خواند سرود
ظلمت آهسته در آغوش کشید
برج و باروی جلال الدین را
«سیل» فرمود که تا قفل نهند
در آن قلعهی پولادین را
ناگهان در پی آ شام سیاه
نالهیی از دل صحرا برخاست
« سیل» زان نالۀجانکاه حزین
چون سپندی شد و از جا برخاست
( کلیات اشعار ...، ص248.)
توصیف طبیعت در شعر« آخرین سوار» یک توصیف رمانتیک نیست؛ بلکه توصیفی است که میرود تا با متن شعر که بیان حماسی یک رویداد تاریخی است، همخوانی پیدا کند. افزون بر این شب در این جا به گونۀ نمادین میتواند بیانگر وضعیتی باشد که بر سپاهیان بریتانیا در کابل پدید آمدهاست. یا در شعری که در سوگ محمد ایواب خان سروده ، توصیف شب با موضوع تراژیک شعر همخوانی دارد:
شبی تاریک و وحشتزا و هول انگیز و جان فرسا
که بانگ مرگ بر میخاست از پنهان و پیدایش
غبار یاس می آمد فرو زین سقف ظلمانی
به جای پرتو سیاره و ماه دلارایش
به بالین سر نهاده فاتح میوند و می تابد
فروغ ایزدی چون ماه از رخسار زیبایش
( کلیات اشعار ... ص 101.)
گاهی هم طبیعتستایی استاد با گونۀ حس عاشقانه و رمانتیک در هم می آمیزد که این امر نه تنها آن حس رمانتیک در شعر را به آن پیمانه زیباتر و تاثیر گذار تر می سازد که حس میکنی آن شب مهتابی، آن باد نالنده، آن روشنایی لرزان و آن صداهایی که در کوه میپیچند همهگان عاشق اند. گویی این عشق و طبیعت است که در کنار هم نشسته اند.
شبهای روشن تنها نشینیم
در پهلوی هم در نور مهتاب
تا باد خیزد نالنده از کوه
تا نور افتد لرزنده بر آب
در کوه پیچد دلکش صدایی
از دور آید گلبانگ نایی
غمهای دل را با هم بگوییم
من با نیازی تو با ادایی
زین آب خدان آیینه بندم
تا صبح بینی روی چوماهت
لط شاخ سنبل شب شانه سازم
تا برفشانی موی سیاهت
( کلیات اشعار ... ص 259.)
در شعر معروف « سرود کهسار» که از آن به نام نخستین تلاشهای استاد خلیلی در جهت شکستاندن افاعیل عروض کلاسیک یاد کرده اند، نیز توصیف طبیعت با یک حس عاشقانه و رومانتیک در آمیخته است. به زبان دیگر یک شعر عاشقانه و رمانتیک با توصیف طبیعت آمیخته است که در آن میتوان عشق را دید و هم طبیعت را.
شب اندر دامن كوه
درختان سبزو انبوه
ستاره روشن و مهتاب در پرتو فشاني
شب عشق و جواني
میان سبزه و گل
نشیمنگاه بلبل
زدور آید صدایی چون سروش آسمانی
ز نی های شبانی
فراز کوهساران
قدمگاه غزالان
قدمگاه غزالان را کنم گوهر فشانی
ز اشک ارغوانی
ببارد ابر نم نم
بلرزد شاخ کم کم
نباشد جز طبیعت هیچ کس را حکمرانی
به غیر از شادمانی
من و تو هر دو باهم
نشسته شاد و خرم
من از دل با تو اندر گفتوگوهای نهانی
تو گرم مهربانی
( کلیات اشعار ... ص 271.)
طبیعت در شعرهای استاد خلیلی طبیعت ایستا نیست؛ بلکه طبیعتی است پویا و زنده. طبیعتیاست باحس و عاطفه انسانی. گاهی آرام ومهریان، چنان که در عاشقانه های او چنین است، گاهی هم خشم آلود و سرکش نطر به موضوع اصلی شعر، چنان که در نخستین بند های شعر« آخرین سوار» خواندیم.
ذهن تصویرپرداز او در اجزای طبیعت نفوذ میکند و بعد رشته تصویرهای حسی را پدید می آورد که با فضای کلی شعرش هم آهنگی دارد. او طبیعت را برای طبیعت توصیف نمیکند؛ بلکه شعرهای او طبیعت است همرا ه با انسان به زبان دیگر طبیعت را توصیف می کند تا یک پیام و عاطفهی انسانی را بیان کند در حالی که در پارهی شعرهای منوچهری طبیعت است بی آن که این طبیعت با پیامی و عاطفه یی آمیخته باشد. مثلا در این ترانهها خلیلی با ارائۀ تصویرهای از طبیت میخواهد یک پیام عاشقانه، اجتماعی، انسانی و گاهی فلسفی را برای خوانندۀ خود برساند. در این این طبیعت ستایی و تصویر سازی او از طبیعت به ابزار بیان اندشه و عاطفه بدل میشود.
حبابی از دل دریا چه داند
کف خاکی از این صحر چه داند
کتاب مندرس خط شکسته
درین جا طفل نا بینا چه داند
( دیوان اشعار... ص329.)
گستردهگی طبیعت و هستی را بیان میکند و ظرفیت محدود آگاهی آدمی را که شعر بار فلسفی پیدا میکند.
ای باد بهار گرچه روح افزایی
جان بخش و دل افروز و چمن آرایی
بر گلبن من گلی نخندد هرگز
صد بار اگر روی و صدبار آیی
( کلیات اشعار ... ص339.)
این جا جاودانهگی اندوه انسانی بیان شده است. این شعر تنها بیان اندوه منجمد شدۀ خلیلی نیست؛ بلکه بیان اندوه همیشهگی جامعه نیز است.
ای صبح نوای زندهگی ساز مکن
و باد سحر پردۀ شب باز مکن
غمهایی زمانه را به ما یاد مده
ای مرغ درین غمکده آواز مکن
( کلیات اشعار... ص 336.)
کاش میشد که غمها را فراموش کرد. انسان با فراموش کردن غمهای خود گاهی میخواهد خود را فریب دهد؛ اما نمیشود. گویی انسان با غمهای خود است که انسان است.
ای چشمه خوش چه جانفزا می آیی
پیغام که داری از کجا می آیی
مانند سرشک من نهان از مردم
آهسته و نرم و بیصدا می آیی
( کلیات اشعار... ص340.)
بر قلۀ کهسار درختی برپاست
بر شاخ درخت آشیانی پیداست
غم کوه و درخت زندهگانی من است
بر شاخ درخت مرغکی نغمه سراست
( کلیات اشعار... 341.)
انسان در اصل خود یک موجود طبیعی است، بعد موجود اجتماعی و اندیشهگر شد. گاهی انسان برای آن هستی طبیعی خود دلتنگ میشود . می خواهد از همه اندیشه و از همه پیوندها بگریزد و پیوند خود را با طبیعت را پیدا کند.
آن میوۀ تلخیم که بر روی زمین
در گوشهی این باغ چنینیم چنین
جز فیض تو ای بهار آزادی چیست
کاین میوهی تلخ را نماید شیرین
( کلیات اشعار... ص 342.)
این آزادی است که به انسان مفهوم میبخشد. افتادن میوه در ظاهر پایان زندهگی اوست؛ اما به مفهوم آزادی آن نیز است. در این مفهوم مرگ پایان زندهگی؛ بلکه آزادی است از همه وابستهگیها که تلخی مرگ را شیرین میسازد.
گاهی اندیشم که یک اثر هنری مانند پا پارچه شعر، یک تابلوی نقاشی و یک آهنگ سبب میشود تا شما بیشتر از طبیعت و از واقعیت زندهگی لذت ببرید.
به مفهوم دیگر چنین آثاری ذهن و روان شما را بیشتر با زیباییها و جلوههای طبعت پیوند میزند و خیال انگیزی میکند.
جهان فصل طرب از سر گرفته
طبیعت گونهی دیگر گرفته
بده آبه مفهون آب آتشگون که از گل
بیابان در بیابان در گرفته
( کلیات اشعار... ص 330.)
این سخن را از آن گفتم که پس از آشنایی با این ترانه دشتهای لاله پوش کشور برایم مفهوم و زیبایی دیگری پیداکردند. همشه از کنار دشتها و تپههای پر از لالهی « کلفگان»* میگذشتم؛ اما شعر دهن مرا بیشتر با این تپه ها و دشتها پیوند زد.
زمانی هم که دشتهای فاریاب را دیدم که از گلهای لاله بیابان در بیابان در گرفته است، شعر استاد در ذهنم زنده شد و با تمام شور و هیجان خواندم: « بده آن آب اتش گون که از گل / بیابان در بیابان در گرفته».
مفهوم خندیدن سپیدۀ سحر را پس از آن بهتر درک کردم یا بهتر است بگویم که از سپیده دم زمانی بهتر لذت بردم که این شعر استاد را در برگهای خزانی خواندم:
دی شاخ شگفته در چمن میخندید
بر سنبل و نسرین سمن میخندید
از دور سپیدهی سحر را دیدم
بر روز خود و به شام من می خندید
( کلیات اشعار... ص 338.)
من از دوران کودکی با چشمه و پودینههای عطرآگین کنار چشمه ساران آشنا بودم. چشمه همیشه برای من یک پدیدۀ رازناک بوده است. در افسانههای از زبان افاسنه گویان دهکده میشنیدم که چشمهها پری دارند یا پریها شبانهها برای برای آب تنی به چشمهها می آیند.
من آنگاه می اندیشیدم که چشمهها حس عاطفه دارند . باخودم می اندیشیدم که این چشمهها از کجا میآید.
ای چشمه چرا این همه بی تاب شدی
بی تاب تپتده همچو سیماب شدی
در محفل آتش نفسان دل خاک
آیا چه شنیدی که چنین آب شدی
حس میکنم این شعر از روح عارفانه یی بر خوردار است، آن آتش نفسان دل خاک، سوختهگان عشق اند به زبان دیگر این عشق است که در همه جا جاریست، حتا در دل زمین. گویی این چشمهها نیز در محفل آن عاسقان خفته در دل خاک راهی داشته اند و چیزی شنیده اند که این همه بیتاب شده اند. یعنی سرچمشهی این همه بی تابی ها همان راز عاشقانۀ است که در محفل آن آتش نفسان دل خاک شنیده اند.
است. شاید صنف دوازدهم بودم در دارالمعلمین اساسی کابل و استاد جیلانی کوشانی به ما قرائت فارسی میداد، روزی رسیدیم به این شعر منوچهری:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
با خنک از جانب خوارزم وزان است
این برگ رزان است که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگرزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار
( دیوان منچهری دامغانی، ص 135.)
تا این شعر را خواندم ، خزان را فهمیدم. تا آنگاه خزان برای من تنها یک فصل بود، در این شعر خزان با من سخن میگفت و خودش را معرفی میکرد با واژههای رنگین. تا این شعر را خواندم رنگ ریز دهکدهمان به یادم آمد با آن دامن رنگ رنگ.
تا این شعر را خواندم رنگ آمیزیهای مادرم یادم آمد که در یک روز زیبای پاییزی تارهای ابریشم خود را بسته بسته رنگ آمیزی میکرد. به یادم آمد تا مادرم آن بستههای ابریشم را در دیگ رنگ می انداخت، به ما صدا میزد تا نزدیک دیگ نرویم و از جای خود بر نخیزیم ! او می هراسید که اگر سایۀ ما بر دیگ رنگ بیفتد، رنگ خواهد بُرید، یعنی تارهای ابریشم درست و حسابی رنگ نخواهند گرفت.
بعد رنگآبه ها بود که به هر گوشۀ حویلی انداخته می شد. تا این شعر را خواندم این همه چیزها در ذهنم بیدار شدند. دهقانی را در میان باغی می دیدم، ایستاده روی برگهای ریختۀ خزانی و انگشت به دندان گرفته و نگاهایش دوخته شده بر دوردستان که گویی منتظر رسیدن کسی است. تا هنوز آن دهقان در ذهن من زنده است و همان گونه انگشت در زیر دندان دارد و نگاههایش خیره مانده بر دور دستان.
این شعر همیشه در ذهن من خطی کشیده است از منوچهری تا استاد خلیل الله خلیلی. این خط هنوز در ذهن من بیدار است.
اکنون که سپاه برگریزان
بر سبزه و گل کشیده شبخون
گلهای چمن به نامرادی
یک سر شده زرد و زعفران گون
شمشاد بلند گردن افراز
از هیبت باد گشته واژون
زان باغ خزان رسیده کن یاد
در خندۀ صبح چون نهی گوش
بر نالۀ زار آبشاران
از پردۀ ابر مطرب شب
چون ساز کند نوای باران
پامال شود چو لانۀ مور
از دهشت مرگبار طوفان
زان گلشن سیل دیده کن یاد
( کلیات اشعار... ص 203.)
شیوه دیگر منوچهری و خلیلی در توصیف طبیعت، همان اسطوره سازی و استفاده از صنعت تشخیص است. در چنین صور خیال اشیا هویت انسانی پیدا میکنند و طبیعت با سهم بیشتری از حرکت و زندهگی، عواطف و هویت انسانی توصیف میشود که گویی انسانی در برابر انسانی قرار دارد. در یکی از مسدسهای منوچهری گفتوگوی دهقان و دانههای رسیدۀ انگور و به تعبیر شاعر«دختران رز » را این گونه میخواتیم.
دهقان به سحرگاهان کزخانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید
نزدیک رز آید، در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه به کار است و چه باید
یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار
گوید که شما دخترکان چه رسیده است
رخسار شما پردهگیان را که بدیده است
وزخانه شما پردهگیان را که کشیده است
وین پردۀ ایزد به شما بر که دریده است
تا من بشدم خانه، در این جا که رسیده است
گردید به کردار و بکوشید به گفتار
تا مادرتان گفت که من بچه بزادم
از بهر شما من به نگهداشت فتادم
قفلی به در باغ شما بر بنهادم
درهای شما هفته به هفته نگشادم
کس را به مثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار
امروز همی بینمتان « بارگرفته»
وز بارگران جرم تن آزار گرفته
رخسارکتان گونۀ دینار گرفته
زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته
پستانگتان شیر به خروار گرفته
آورده شکم و ز گونه شده رخسار
( دیوان منوچهری، ص 154. )
یک چنین توصیف و اسطوره سازی و گفتوگوی دهقان با « دختران رز » را در یکی از مسدسهای دیگر منوچهری میبینم که دختران رز این گونه از خود رفع اتهام میکنند.
دختران رز گفتند که ما بیگنهیم
ما تن خویش به دست بنی آدم ننهیم
ما همه سر به سر آبستن خورشید و مهیم
ما توانیم که از خلق جهان دور جهیم
نتوایم که از ماه و ستاره برهیم
ز افتاب و مه مان سود ندارد هربی
روز هر روزی، خورشید بیاید برما
خویشتن بر فگند بر تن ما و سر ما
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و در خسبد در بستر ما
وین دو تن دور نگردند زبام و در ما
نکند هیچ کس این بی ادبان را ادبی
( دیوان منوجهری دامغانی، ص 197.)
تو صیف طبیعت در این دو شعر منوچهری بسیار غنی و گسترده است. دهقان با همه میوههای باغ جنان انسانهایی گفتگو است؛ اما خوشههای رسیدۀ انگور را در سیمای دخترکانی میبیند که با نامحرمی همخوابه شده اند و بار گرفته اند که باید به سزای خود برسند.
چنین است که در بخش دیگر شعر دهقان دختران رز را محکوم به زندان در خم میکند، بعد می رسد به می و میگساری سلطان و توصیف او.
یک چنین شعری با این همه جزییات در دیوان استاد خلیلی دیده نمیشود؛ اما بخشیدن هویت انسانی به اشیا و گونۀ اسطوره سازی در شعر خلیلی جلوههای زیادی دارد. این جا ماه را میبینیم، از آسمان فرود می آید و در خیمهی یاسمن با او میخوابد.
بنفشه به عنبر بیندود زلف
سمن مشک مالید بر پیرهن
مه از آسمان آمده نیمه شب
فروخفته در خیمهی یاسمن
*
آندم که نسیم بوسه می زد
در خلوت صبح بر لب گل
می کرد بلند گردن و سر
می داد شکن به زلف سنبل
آندم که سرود عشق و مستی
می خواند به گوش غنچه بلبل
ای اشک انیس من تو بودی
( کلیات اشعار... 202.)
دی شاخ شگوفه در چمن می خندید
بر سنبل و نسرین و سمن می خندید
از دور سپیدهی سحر را دیدم
بر روز خود و به شام من می خندید
( کلیات اشعار ،ص 338.)
صبح است و زخرمی جهان می خندد
هر قطره به بحر بیکران می خندد
بو در گل و نشه در می و می در ساغر
از شوق زمین و آسمان می خندد
کلیات اشعار،ص 338.)
استاد منوچهری قصیدهیی دارد زیبا و استادانه که در آغاز آن قصیده این گونه به توصیف شب می پردازد:
شب گیسو فرو هشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن
به کردار زن زنگی که هر شب
بزاید کودک بلغاری آن زن
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او من
( دیوان منوچهری، ص 86.)
استاد خلیلی در همین وزن و چنین فضایی شعر دارد، اما در فرم چهار پاره:
شب تاریک و دشت وحشت انگیز
من و دل هر دو سرگردان و تنها
نه نوری پرتو افگن از دل شب
نه آوازی پدید از قلب صحرا
سیه پوشیده شب در ماتم کیست
چرا در چشم اختر نور مرده
که یارب چلچراغ آسمان را
ازین طاق مقرنس دور برده
فرو هشته بیابان در بیابان
خموشی خیمهی خواب آور خویش
نهاده چرخ گویی تا دم حشر
به روی بالش غفلت سر خویش
( کلیات اشعار... ص225-226.)
آن چه که در کلیت میتوان در پیوند به توصیف طبیعت در شعر این دو استاد گفت، همانا بیان تجربههای فردی، حس و دریافت خودی است که به شعر و تصاویر شعری آن ها ویژهگی میبخشد. در جهت دیگر همین نگاه و دید فردی و همین بیان تجربۀ فردی است که تصاویر در شعر منوچهری را این همه مشخص می سازد. نه منوچهر و نه خلیلی، هیچ کدام در توصیف طبیعت به تصویر پردازی و تجربهی شاعران دیگر به طبیعت نگاهی نداشته اند. تنها مواردی را میتوان در شعر استاد خلیلی یافت که به استقبال منچهری رفته، آن گونه که گفته آمدیم، در چنین استقبالهایی، باز هم استاد خواسته است تا مهر شگردهای شاعرانۀ خود را بر شعرش بزند.
استاد خلیلی یک طبیعت ذهنی را بر بیناد تصویر شعرهای دیگران توصیف نمی کند؛ بلکه از طبیعتی میگوید که در آن زیسته است و در آن میزید و بر ذهن شاعرانۀ او اثر میگذارد، چنین است که همیشه بهار برای او با کاروان گل های رنگارنگ وبا ترانه و سرود باران نمی آید؛ بلکه گاهی این بهار تشنه است و در انتظار قطره بارانی میسوزد.
نوبهار آمد و آبی زسحابی نچکید
غنچه بر شاخ نخندید و نسیمی نوزید
ابر آشفته نگسترد به صحرا دامن
سیل دیوانه در این دشت گریبان ندرید
باغبان صبح به رحمت در باغی نگشود
مرغ حق شب به چمن نالهی زاری نکشید
لاله در محفل کهسار نیفروخت چراغ
فرش در صحنهی گلزار نگسترد خوید
( کلیات اشعار... ص 81.)
این بهار سرزمین شاعر، افغانستان نیست؛ بلکه این بهار عربستان سعودی است که در تصاویر داغ و سوزان و بیباران بیان شده است. بهار آمده؛ اما برای شاعر نه گلی آورده و نه هم صدای بلبلی!
این امر بیانگر صداقت شاعر با محیطی است که در آن میزید. باز در جای دیگر میبینم که شاعر از آمدن نوروز و بهار در سرزمین خود هراس دارد. بهارهای را که با انفجار آغاز میشوند، شاعر دوست ندارد. بهارهای که به جای آبهای شفاف در باغ ها و کشتزار های او خون جاری میشوند. بهاریهایی که گویی از آسمان باران سرخ میبارد و در دهکدهها و شهرها مرگ قامت میکشد. در چنین بهاری شاعری پنجرههای اتاقش را به روی نسیم سرزمینش نمیگشاید و در انتظار غزل پرندهگان عاشق نمیماند؛ بلکه برای بهار سرزمین خود، سرزمین که سپاه سرخ شوروی پیشین بر آن هجوم آورده است، سوگنامه میسراید:
گویید به نوروز که امسال نیاید
در کشور خونین کفنان ره نگشاید
بلبل به چمن نغمهی شادی نسراید
ماتمزدهگان را لب پرخنده نشاید
خون می دمد از خاک شهیدان وطن وای
ای وای وطن وای
( کلیات اشعار... ص 223 .)
این شعر تصویرهای خونینیاست از سالهای تجاوز، سالهای که مردم افغانستان در هوای آزادی خون می داند و خون دشمن را می ریختند تا سیمرغ آزادی در افقهای سرزمین شان همچنان به پرواز باشد. در سالیان تجاوز شوروی استاد خلیلی در غربت در پاکستان به سر میبرد. وقتی این شعر استاد را که به یقین از سروده های او در غربت است خواندم ، حس کردم که این جا استاد از حنجره خونین حکیم ناصر خسرو بلخی صدا زده است.
ای باد صبا بگو! که پغمان چون است
در باغ من آن نوگل خندان چون است
آن رود خروشندهی دیوانهی مست
آرام شده یا نشده، آن چون است
( کلییات اشعار ...ص 331
این شعر استاد مرا به یاد نالههای غمناک ناصر خسرو بلخی انداخت که سالیان درازی در یمگان دره مینالید و از بادهای سرگردان میخواست تا از خانه و دود مان او پیامی آورند، همانگونه که استاد خلیلی نیز در سالیان دراز غربت دستی به دامان بادها میزد تا بداند که آیا هنوز گلخندانی در باغ او در پغمان برجای مانده است یا نه؟
ای باد عصر گر گذری بر دیار بلخ
بگذر به خانۀ من و آنجا جوی حال
بنگر که چون شدهست پس از من دیار من
با او چه کرد دهر جفاجوی بد فعال
ترسم که زیر پای زمانه خراب گشت
آن خانهها خراب، آن باغها تلال
اری این دهر جفاجوی بدفعال این دو شاعر بزرگوار را از خان و مان برکند و به سرزمینهای داغ و دور غربت پرتاب کرد که دیگر نتوانستند به خان و مان برگردند.
*- کلفگان نام یکی از ولسوالی های ولایت تخار است که این ولایت را با ولایت بدخشان پیوند می زند.
بازنگری و باز نویسی
ثور 1399/ کابل
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته