بسیار بی لحاظی و نامرد؛ روزگار!

٢٤ اسد (مرداد) ١٣٩١

در سوگ یار دانشگاهیم استاد مسعود رجایی که مظلومانه زیست و محرومانه رفت

این درد را کجا برم ای خیل دردمند!
درد جوانه ای که نرویید و شد سپند
بی درد را چه سود حکایت ز کوه درد
بر گوشِ کر؛ سرود نکیسا ست چون چرند
بغضی دو دسته می فشرد بر گلوی من
چندان که مثل نی شده باریک و بند بند
بغضی که گر بترکد و جوشد ز سینه ام
ابری شود سیه ز هریرود تا خجند
بغضی ز بی وفایی این کاسه‌باژگون
این کژدمی که هیچ نداند بجز گزند
بر برگ گل نشانه رود نیشِ گُرزه را
گاهی به نوشخند و زمانی به نیشخند
با مهر؛ قهر و با گل لبخند در ستیز
بر چهرۀ ملیحِ تبسم به ریشخند
بسیار بی لحاظی و نامرد؛ روزگار
تا چند یاوه؟ این دهن گند را ببند
ای دلقک دو روی سیهکار چند رنگ
زهر نژادگانی و بر سِفلگان چو قند
بر من مگوی قصه ز اُسطوره های تلخ
من خوانده ام تمامی پازند را و زند
غیر از گلوی صید که داند که چیست حال؟
بر گردنی که تنگ شود حلقۀ کمند
من دانم و دلم که چه بیرحم؛ نشتری
پا یِ اسیرِ آبله داند ز کال و کند
زان دردناکتر که ببینی به چشم خویش
جان تو را گرفته و بر شانه می برند







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



فضل الله زرکوب