مادر، و محبت انجویی

٢٣ جوزا (خرداد) ١٣٩١

خدا شاهد است مادر من حتی به تجلیل یک ساعتۀ روز اش راضی نیست؛ مگر،  تعدادی از سر تفنن و تفریح، و با کمال نافرزندی این عمل را در حق او انجام میدهند.   

وقتی میگویم مادر من به تجلیل روزش راضی نیست دلیل دارم؛  در  این روز، آن بانوی بزرگ چندین کار مهم دارد که باید انجام دهد بنابرین با نیم ساعت قدردانی از او، شکم یک درجن طفل اش گرسنه خواهد ماند. 

اولین کار مادر جانم دوختن چاک های چادری اش است که وقتی کنار جاده به گدایی می نشیند، عابرین کبودی حلقه های محرومیت دور چشم هایش را نبینند. 

دومین کار مادرم قبل از رفتن تسلی دادن ماست: "بچیم، خدا مهربان است، انشاالله امروز پیسه قلم و کتابچه یکی تان ره پیدا میکنم. ای روز تنها سر ما و شما نیست، هفتاد هزار نفر دیگه هم در این شهر گدایی میکنند. اول خدا و چهاردهم به امید خارجی ها مادرتان تا قیامت روز دار بی روزی  نخواهد ماند." 

سومین کار او جوشاندن سبزی است. تا وقتی از وظیفه اش – گدایی- باز میگردد من و خواهران و برادر کوچکم، هرچند از گلوی مان نمی گذرد، آنرا میخوریم و  در  انتظار نان خشک میمانیم. 

چهارمین کار مادرم- البته قبل از ترک خیمه یی که در یکی از خرابه های وسط شهر برافراشته ایم- پنج پنج دقیقه اشک ریختن است. همیشه که او خارج میشود دعا میکند خداوند از چشم نامحرم دور اش داشته باشد. وقتی به نگاه های هوس آلود مردم و سختی یافتن نان برای من و فریده و فرهت و حسنا و فریدون می اندیشد، دوباره اشک هایش جاری میشود. گاهی بخاطر پدرم گریه میکند، گاهی به وحشت آنهایی که بمب شان حتی به یک کارگر ساده شهرداری هم رحمی نکرد. 

پنجمین کارش، که البته وقت گیر هم هست، پیاده روی از  ساحه خوشحال خان الی کارته پروان میباشد – آنسو تر از درمسال، پهلوی مسجد جامعی که در هر وعده نماز حضور صد ها مومن و متقی را شاهد است، مادرم کنار دروازه مسجد می نشیند، و بدون آنکه دست اش را به سوی کسی دراز کند، خیرات می طلبد. 

ششمین وظیفه مادر من، که فقط سال یک بار از  نام اش  در سالون های مدنی شهر  پذیرایی میکنند، اندیشیدن در مورد عدالتی است که هیچگاهی به طرف خیمه ما انتقال نکرد! 

و هفتمین کار مادر جانم  تعجب از محبت انجویی یک تعداد آدم هایست که با مصروف کردن مردم در محافل گرم ٢٤ جوزا، هر سال شانس گدایی او را میسوزانند!

 

جوزای ١٣٩٠







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

سیاووش13.06.2012 - 09:00

 طنز تلخ و عالی! خدا شاهد است از خواندن این طنز یک ساعت در فکر فرورفتم. چه مصیبتی است سر مادران افغانستان.
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



نجیب الله دهزاد