روایتِ پُـردردِ زبانِ مــــا

٣١ ثور (اردیبهشت) ١٣٩١

چندزبانی که در اکثر کشورهای جهان، از آن به‌ عنوان یک امتیاز و عاملِ اعتلای فرهنگی یاد می‌شود، اکنون در افغانستان کاربرانِ‌ زبان فارسی و پشتو را به جانِ هم‌دیگر انداخته است؛به گونه‌یی که به جای کنکاش، پژوهش و دریافت نقاط قوت و اشتراک این دو زبان و برجسته‌سازی و تقویت آن‌ها، به دنبال مرزبندیِ واژه‌ها و تضعیف زبان یک‌دیگر برآمده اند. حال آن‌که در سرشت این زبان‌ها، ‌عواطف انسانی جاری‌ست و جز با خرد و منطق، نمی‌توان با آن‌ها برخورد‌ نمود. 

اگر سه واژۀ انسان، جهان و زبان را کنارهم قرار داده و یک نگاه کلی به آن‌ها کنیم؛ نخست متوجه می‌شویم که پیوند مفهومیِ شگفتیِ میان آن‌ها جاری‌ست، و در نگاه دوم و طولانی‌تر درمی‌یابیم که این سه واژه، ابهام و شگفتی دارند و آن این‌که ما برای شناختِ انسان و جهان نیاز به زبان داریم؛ اما برای شناخت خودِ زبان ناگزیر باز به زبان پناه ببریم. 

اما این زبان چیست که جهان و انسان را درنوردیده است؟ در تعریف زبان گفته اند که وسیلۀ افهام و تفهیم و یا نظامی قراردادی‌ست که در آن نشانه‌ها و سمبول‌ها به‌کار گرفته می‌شود. اما این کل نیاز ما به ‌شناخت زبان را مرفوع نمی‌سازد. 

زبان در حوزۀ معرفت بشری از دیرباز مورد توجه بوده؛ اما توجه ویژه و علمی به زبان، پس از سدۀ هجدهم صورت گرفته است. پیوند میان دال و مدلول، نشانه و مصداق، یکی از چشم‌اندازهای «فردینان دسوسور» به زبان بوده که جانمایۀ ‌دانش انسان در حوزۀ علوم بشری معاصر به‌حساب می‌رود. 

زبان در ساحت زنده‌گانی ما، بیشترین پیوند را با شعر داشته که این شاخصه، ابهام و کشف واقعیتِ زبان را ده‌چند ساخته و هاله‌یی تازه بر ‌سیمایِ نامکشوف آن می‌اندازد؛ زیرا زبان شاعرانه، حقیقتِ آهنگین چیزها و پدیده‌ها را بازگو می‌کند؛ یعنی آن‌چه که در آن‌ها زنده و تپنده است را بیان می‌کند. 

هرچند گفته می‌شود زبان پدیده‌یی‌ست زنده که همپای ‌زنده‌گی انسان، تکامل می‌یابد، گاهی می‌میرد و گاهی هم تحول می‌یابد؛ اما زبانِ شاعرانه چون با نبض زنده‌گی می‌زند و هستی‌را جان‌دار و زبان‌دار می‌سازد نیز، خود زبانی‌ست زنده و هم‌زبان زنده‌گی. این زبان با عروج به‌ ساحت موسیقی، دیگر سخن نمی‌گوید، بلکه آن را به صورت متمایزتری می‌سراید و نامِ ‌سرود، ترانه و غزل را به‌خود می‌گیرد و از رنج یک‌نواختی در گفتار روزانه نجات می‌یابد. 

با تمام آن‌چه که به گونۀ فشرده گفته‌ شد، باید گفت سوگ‌مندانه در کشورِ ما زبان از تمام نقش‌هایی که دارد و باید داشته باشد، بیرون کشیده ‌شده و به حصارِ خودپرستی‌ها و دیگرستیزی‌هایِ گوینده‌گان درآمده است. 

مردمانِ زمانِ ما، یک زبان واحد را به‌ بخش‌های دل‌بخواهِ خود تقسیم نموده و میان آن‌ها مرزها کشیده‌ اند. از همین‌رو، ما هنوز درگیر این هستیم که واژه‌های بازرگان، دانشجو و دانشگاه متعلق به کدام حوزه و سرزمین استند.  

مثلاً چون واژۀ بازرگان در ایرانِ کنونی مروج است، بسیاری‌ها با بیگانه خواندن این واژه، گوینده‌گان زبان پارسی در افغانستان را از کاربردِ آن منع می‌کنند. با این حساب، لابد حکایت «بازرگان و طوطی» را نیز باید به ایرانی‌ها و ایرانِ فعلی واگذاریم و یا باید میان اوراق مثنوی‌ معنوی مرزبان مقرر کنیم! 

آن‌چه که به اشعار رودکی ‌روح می‌دمد تا او جهان را جز فسانه و باد چیزی نخواند و آن‌چه که به کلام خیام و ناصرخسرو، سعدی، حافظ، مولوی‌ و سپس به شعرِ شاعران عصرِ ما روشنایی و جذابیت می‌بخشد، زبان سیمین و شیرین فارسی است؛ زبانی شکوهمند با ظرفیت‌های بسیار که به مددِ آن بزرگی چون فردوسی، کاخ‌ ادبیِ استواری افراشت که از هیچ باد و بارانی گزند نمی‌بیند. 

چندزبانی که در اکثر کشورهای جهان، از آن به‌ عنوان یک امتیاز و عاملِ اعتلای فرهنگی یاد می‌شود، اکنون در افغانستان کاربرانِ‌ زبان فارسی و پشتو را به جانِ هم‌دیگر انداخته است؛ به گونه‌یی که به جای کنکاش، پژوهش و دریافت نقاط قوت و اشتراک این دو زبان و برجسته‌سازی و تقویت آن‌ها، به دنبال مرزبندیِ واژه‌ها و تضعیف زبان یک‌دیگر برآمده اند. حال آن‌که در سرشت این زبان‌ها، ‌عواطف انسانی جاری‌ست و جز با خرد و منطق، نمی‌توان با آن‌ها برخورد‌ نمود. 

چشم‌اندازهای متفاوت در بستر زبان وجود دارد که گفتمان‌های بزرگی را برمی‌تابد و می‌تواند مشکلات و موانع را هموار کرده و فردای روشن‌تری را نوید دهد. 

بنابراین، می‌توان پذیرش‌ تفاوت‌ها را به عنوان شیوۀ برگرفته از زبان، پیشنهاد کرد؛ زیرا در هر زبانی، هر واژه یا نشانه به‌‌دلیل تفاوتی که با واژه‌های نزدیک به‌خودش در محورهای افقی و عمودی دارد، صاحب معنی می‌شود. و در غیر آن، هیچ واژه‌یی به تنهایی، معنایی را افاده نمی‌کند. 

امروزه یکی از کمرنگ‌ترین مقولات در حوزۀ زبان‌شناسی، شعر و سایر بخش‌های ادبیات ‌ما، تعهد است. آن‌چه که‌ اکثر آفرینش‌گران قدیمِ زبان پارسی را به ‌آفرینشِ آثار ادبی واداشته، تعهدِ آن‌ها به هویت و زبان‌شان بوده است. نمونۀ برجستۀ آن، حکیم‌ ابوالقاسم فردوسی‌ست که ‌تمام زنده‌گیِ خویش را صرف درخشش تاریخ و پیشینۀ این حوزۀ زبانی و تمدنی‌ کرد. شوربختانه، در ادبیات امروزِ ما جای تعهد، اخلاق و رسالتمندی به‌شدت خالی به نظر می‌رسد؛ و در مقابل، ارزش‌گریزی و دیگرستیزی در آثار ادبی‌مان موج می‌زند. 

به جرات باید گفت که اگر این عقده‌مندی‌ها و خصومت‌های زبانی در سطح عوام، و سطحی‌نگری و تعصباتِ بی‌جا در سطح نخبه‌گان، ادامه یابند، سرانجام در برابر امواج فرهنگیِ دیگران که بر بال تکنالوژی سوار اند، غرق خواهیم ‌شد و یا هویتی‌خواهیم داشت که: برو نمرده، ‌به فتوای من نماز کنید.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



کریمه شبرنگ