مخاطبهاي بي پاسخ در رمان «نقش شكار آهو»
١١ ثور (اردیبهشت) ١٣٩١
مشخصات كتاب:
نقش شكار آهو: رمان
نويسنده: حميرا قادري
ويراستار: محمد حسين محمدي
چاپ اول: كابل، 1390
نسخه: هزار
صفحه: 128
ناشر: انتشارات تاك
یک:
كساني كه در افغانستان به كار نقد ميپردازند، معمولا به برون متن ميپردازند تا به درون متن. يا از خود و خاطرههاي خود ميگويند، يا از خاطرهاي كه نخستينبار با نويسنده يا با اولين اثر نويسنده، آشناه شده اند. اينها همه بر ميگردد به خودپردازي منتقد افغانستاني از خودش. بنابر اين، اين اظهارات هيچ ارتباطي به اثر يا متن ندارد. گاهي كه منتقد خيلي به متن توجه كند، اندكي در ارتباط به نخستين اثر نويسنده و اثر فعلياش صحبت ميكند و با بزرگمنشي ميگويد: «ماشالله! كار تان از آن اثر تا اين اثر خيلي تفاوت كرده است». اما بهتر است اين كه؛ فكر كنيم: اين اثر با نخستين اثر نويسنده، چي ارتباطي دارد! هم ميتواند ارتباط داشته باشد و هم نه. ارتباطي تكاملي و درون متنياي كه با ديگر متون دارد، با متنهاي قبلي نويسنده هم ميتواند داشته باشد؛ طوري كه يك متن از هر متني، تفاوت دارد از متنهاي ديگر نويسنده نيز ميتواند تفاوت داشته باشد. پس به هر متن، نگاه مستقلانه و درون متن بايد داشت.
اين گفتهي نيچه: «حقيقت بزرگترين ابهاميست كه بشر توانسته، آنرا خلق كند»، در نظريههاي ادبي پسا ساختارگرا و پسامدرن، پذيرفته شده است. بنابر اين، در نقد نميتوان دنبال معناي مطلق و حقيقت غايي بود. همين طور، نميتوان در نقد متن ادبي، از كشف پيام يا يك پيام سخن گفت. بنابه دريافت نيچه از حقيقت؛ نقد را ميتوان توليد و ساختن معنا و تصرفي بر متن دانست.
بين تاريخنويسي و نقد ادبي مي توان ارتباط برقرار كرد، زيرا هر روايت از تاريخ، خوانشي از جهان و گذشته است كه به تصرف جهان و زمان گذشته ميپردازد. ممكن نيست جهان و گذشته تصرف شود؛ فقط از طريق روايت و زاويهي ديد تصرف شدني است.
متن ادبي نيز مانند جهان است، تنها با نقد ميشود به متن دست يافت؛ هر نقد، تصرف و ساختن معناست. بنابر اين، متن ادبي با نقدهاي متفاوت، چيستي يا چيستيهاي متفاوت ميتواند پيدا كند.
دو:
ميگفتي زن طايفه بايد گپ را به سينه بكشد، مثال سنگ محكم. مثال زمين هرچيز را به خود بكشد و دم نزند. مثال سنگ شدم. مثال زمين پاي خورده. هيچكس خوب نگفت (نقش شكار آهو، 116).
نقشهاي جنسيتي، در جامعهي مردسالار افغاني، موضوع رمان نقش شكار آهو است. موضوع جنسيت در رمان با نشانه سازيها و شخصيتپردازيها، برجسته شده و به رمان اعتبار و و يژگياي نقد فرهنگي، بخشيده است.
زندگي دو خواهر (تليسه و نازبو) در رمان روايت ميشود كه در گرو احمد خان صاحب، اند. اين دو خواهر، خونبس برهان، برادر زادهي احمد خان، است. پدر ندارند، ماماي شان، مادر اين دو دختر را برده، شايد به كسي ديگري معامله كرده است (به كسي ديگر شايد به زني داده باشد):
تور ا سر چي، معامله كرد لالاي خير نديدهات. معامله شدي يانه. بيخبر ماندم (نقش شكار آهو، 16).
اختيار اين دو دختر به دست احمد خان است، مي تواند به نكاح كسي درآورد يا نگاهشان دارد. ياسين، پسر برهان و برادر زادهي احمد خان، هواي نازبو را دارد، ميخواهد با نازبو ازدواج كند. يرغل، پسر سردار، عشق تليسه را به سر ميپروراند، تليسه نيز او را دوست دارد اما احمد خان صاحب مانع نكاح اين دو دختر با اين دو پسر، است.
تليسه ميتواند با يرغل برود اما از ماندن نازبو پيش احمد خان صاحب، نگران است. بنابر اين، هرنوع مشقت و رنج را تحمل ميكند تا بتواند خواهرش نازبو را حفظ كند. سرانجام احمد خان از اين دو خواهر بهرهبرداري جنسي ميكند. تليسه به اين كار ناگزيرانه تن در ميدهد تا نازبو را حفظ كرده باشد اما بيخبر از اين كه نازبو نيز مورد بهرهبرداري و تجاوز جنسي احمد خان، قرار گرفته است.
نازبو افتاده، كمرش آسيب ديده، حركت نميتواند؛ اينجاست كه تليسه ميداند: از خواهرش نيز بهرهبرداري جنسي شده و خواهرش باردار، است. آسيبي كه نازبو ديده، طفل بيجا شده، بايد سقط شود اما نازبو توان و رمق ندارد تا طفل سقط شود.
تمام داستان در يك شب روايت ميشود؛ شبي كه تليسه كنار نازبو نشسته و دلدارياش ميكند تا از آخرين رمقاش براي سقط كار گيرد.
داستان پايان گشوده دارد، خواننده ميتواند با تصورش به روايت داستان ادامه دهد يا يا بنا به برداشتي، به آن پايان دهد. اگرچه داستان، مانند تحقق آرزو در رويا براي تليسه پايان مييابد. زيرا در آخر رمان تليسه تصور ميكند كه بچه سقط شده، احمد خان با نوشيدن چاي زهردار مرده؛ انكار بچهي سقط شده و احمد خان مرده را دارد يكجا گور ميكند.
سه:
از رمان نقش شكار آهو، تصور يك داستان بلند را نيز ميتوان كرد، زيرا از نظر زماني، در يك شب اتفاق ميافتد. با آنكه در خودگوييهاي تليسه، تمام زندگي اين دو خواهر بازتاب مييابد اما هدف داستان و روايت اساسي، بخشي از زندگي نازبو در يك شب است كه گفته ميشود.
زاويهي ديد در رمان، تكگويي بيروني است كه با موضوع، مضمون و فضاي رمان ارتباط مناسب دارد و به رمان انسجام بخشيده است.
نازبو ، تليسه، رواي رمان، احمد خان صاحب، مادر تليسه و نازبو، از شخصيتهاي مهم رمان است كه از اين جمع، شخصيت مركزي را نازبو دارد. مستانه، زن احمد خان، يرغل و ياسين از شخصيتهاي فرعي ميتواند در رمان باشند.
چهار:
در اين بخش، به: مخاطبهاي بيپاسخ، توصيف شخصيتها و نشانههاي فرهنگي، پرداخته ميشود كه ساختار انسجام رمان نيز بر اين نشانهها استوار است.
ريكور به اين باور است كه رمان و سخن، طريق آشكارگري ساحتي از واقعيت از راه مكالمه با كسي ديگر يعني با مخاطب است (ريكور، پ، زندگي در دنياي متن، 1384، 20). اما در رمان نقش شكار آهو، با مخاطبهايي رو بهرو ايم، كه پاسخ نميدهند و بيكنش اند. با پروردن چنين شخصيتهايي، چگونه ميتوان ساحتي از واقعيت را آشكار كرد! در اين رمان با آنكه مكالمه به عنوان مكالمه با ديگري، انجام نيافته و ديالوگ بين گوينده و مخاطب صورت نگرفته اما مكالمه به عنوان يك گفتگو، كه نقش گوينده و مخاطب را تنها يك شخص بازي ميكند؛ توانسته ساحتي از واقعيت را آشكار كند. كه اين آشكارگري فقط از طريق مكالمهي بيكنش، صورت پذيرفته است. اين گونه مكالمهگري، قوت روايتگري، راويسازي و شخصيتپردازي، اين رمان ميتواند باشد.
در اين رمان با شخصيت- راويي رو بهرو ايم كه با تكگويي بيروني، ميتواند ساحتي از واقعيت را آشكار كند. تليسه، راوي- شخصيت رمان، فرد روانگسيخته، غير متمركز، گمگشته و حيران، است اما در مكالمهي از هم گسيختهاش توانسته، ساحتي از واقعيت زندگي را برملا سازد و با هم گسيختگي در مكالمه بتواند رمان نقش شكار آهو را يك رمان واقعي جلوه دهد؛ يعني آنچه كه در رمان اتفاق افتاده، ميتواند در جهان واقع، حادث شود.
در رمان ما تنها با يك شخصيت رو بهرو ايم كه پرگوي است و هميشه خطاب به دو شخصيت؛ مادر و نازبو، حرف ميزند اما اين دو مخاطب تليسه، در سراسر داستان، خاموش اند هيچ حرفي نميزنند و هيچ كنشي انجام نميدهند.
مادر، مخاطب ذهني تليسه است. خواهرش مخاطبي است كه در كنار تليسه است و تليسه، تمام مكالمه را با او و براي او انجام ميدهد. نازبو، شخصيت اصلي داستان و مخاطب واقعي و جدي تليسه، هيچگاهي در مكالمه شركت نميكند و كنشي هم از او سر نمي زند.
تليسه و نازبو، هر دو گرفتار يك سرنوشت اند؛ چرا شخصيت يكي، پرگوي پرورده ميشود و از ديگري، خاموش و بيكنش! اين چنين پروردن شخصيت را ميتوان نمودي از نشانهي فرهنگي دانست كه ميتواند مرتبط با موضوع داستان باشد.
خاموشي و پنهانكردن، و پرگويي، دو نشانه فرهنگي در جامعهي ما براي زنان، است. اين دو عادت، طريقي است ناگزيرانه براي زنان. در خاموشي و پنهانكردن، زنان ميتوانند، عزت و آبروي شان را حفظ كنند. براي مردان بين حرف زدن و عمل كردن تفاوت وجود ندارد. وقتي يك مرد حرف ميزند در حقيقت امر دارد در باره تحقق امري حرف ميزند اما بين حرف و عمل براي زنان تفاوت وجود دارد. حرف زنان در جامعهي ما چندان با عملكردن، ارتباط ندارد. بنابر اين، حرف براي زنان فقط حرف است كه چندان نتيجه و دستاوردي، ندارد. از اين كه به حرف زنان اعتنا نميشود؛ حرف براي زن به عنوان يك بازي و سرگرمي براي خودش تقرب ميكند كه فقط ارزش درد دل ندارد. از اينرو، زنان محكوم به پرحرفي و حرف زدن با خود يا با همجنساش، ميشود. زنان با اين پرگويي، ميخواهند اندوههان شان به بيرون برتاپ كنند و خود را خالي سازند، و در اين خالي شدن، شايد به خود ارضايي انتقام دست يابند؛ طوري كه تليسه در آخر رمان تصور تحقق آرزوي انتقام ميكند.
نازبو چرا حرف نميزند، شايد خودش را گنهكار بداند به اين دليل كه در نشانهشناختي فرهنگي ما، زنان اگر به قصدا مرتكب خطا نشده باشند بازهم گنهكار دانسته ميشوند. بنابر اين، بايد خاموش باشند تا گناه شان را پنهان نگه دارند، به ويژه در مسايل جنسي. در صورتي كه زني، مورد تجاز جنسي قرار گيرد يا ناخواسته از او بهرهبرداري جنسي شود بازهم زن گنهكار دانسته شده، در چشم جامعه و اطرافياناش ذليل و نفرينشده مينمايد. از اينرو، زن نفرين شدهگي در روان خود پس مي زند و در اين خود پسزني متداوم به پنهانكاري پرداخته و هميشه احساس گناه مي كند ؛ چون گناه و احساس گناه يك امر فرهنگي است. خاموشي نازبو را ميتوان با اين نشانهشناختي فرهنگي مرتبط دانست.
اين كه شخصيت تليسه پرگوي پرورده شده و نازبو خاموش، در انسجام داستان كمك كرده، به نوعي شخصيت هر دو در كنار شخصيت احمد خان صاحب به كمال ميرسد و دايرهي فرهنگ جنسيتي به خوبي به نمايش گذاشته ميشود.
تمامي شخصيتها از طريق مكالمهاي كه تليسه انجام ميدهد، شناخته ميشوند. مكالمهي تليسه يك روايت مستقيم و توام با داوري نيست؛ روايتي است از هم گسيخته و غير مستقيم كه با نشانههاي فرهنگي به تصويركردن شخصيتها ميپردازد.
شخصيت احمد خان صاحب در آغاز رمان با يك نشانهي فرهنگي به تصوير كشيده ميشود:
معلوم دار كه خشتك ناشو بودن احمد خان صفت نبود؛ منتها پتش كرديم، قبولدار اين گپ هستم كه زبان گشتي، گاه چوب ميشود سر بسيار از گفتنيها. صدبار سر رود عق زدم، لكن چتلي گپ چسپيد به كام و حلقم. نتوانستم به آب بدهم، ماند به جگرم، داغِ داغ. احمد خان صاحب مرد بود، منتها به وا و بسته كردن بند تنبانش (نقش شكار آهو، 9).
خشتك ناشو (خشتك ناشسته يا خشتك ناششته)، يك نشانهي فرهنگي است، به زنان و مرداني اطلاق ميشود كه به طور گسترده درگير روابط نامشروع جنسي اند و در اين كار پايبند هيچ اصول و بهداشتي نيستند. بنابه باور عوام هميشه بيطهارت و ناشسته اند.
اين نشانه در شناخت شخصيت احمد خان، كافي است. خواننده ميداند كه احمد خان چگونه آدمي است؛ نيازي به توضيح ندارد.
روايت با نشانههاي فرهنگي و با نقل قولهايي از قصههاي عاميانه، انسجام مييابد. راوي نيز مكالمهي از هم گسيختهاش را با همين نشانههاي فرهنگي و نقل قولها انسجام ميبخشد. در صورتي كه اين نشانهها و نقل قولها نباشد، مكالمه و روايت، انسجاماش را از دست ميدهد. با آنكه تليسه، مانند روانپريشها از مكالمه به مكالمهي ديگر ميپرد و با اين پرش، روايت را تكه تكه ميكند اما نشانههاي فرهنگي و نقل قولهايي را كه در مكالمه به كار ميبرد به روايت از نظر موضوعي انسجام ميبخشد.
تليسه، عادت كرده است تا غم، رنج و دردهايش را با مكالمهها درمان كند، و واقعيتي را كه در زندگي خود و خواهرش دارد اتفاق ميافتد و جريان دارد، با مكالمهها انكار كند.
تليسه، اين مكالمهها را در كنار خواهرش انجام ميدهد و طرف مكالمه، خواهرش است اما خواهرش، در مكالمه شركت نميكند، خود تليسه در هر دو سويي مكالمه قرار دارد. مخاطبهايي را كه در نظر دارد، مجازي است؛ گاه آتش را مخاطب قرار مي دهد:
نازبو، جان دده! تو پرواي گپهاي مرا نكن. حالي نگويم دلم ميتركد. حالي كه همه چيز معلومدار تو شده. معلومدار من. معلومدار مادر و مستانه. پت و پتبازي ديگر چي فايده؟ خردترك بودي، يادت نمانده. كنار آتش گپ زدن خوي من شده. مادر هم خوگرفتهي اين كار بود (نقش شكار آهو، 20).
تليسه، مكالمه را براي خود انجام ميدهد. اين چنين مكالمه، تنها كار تليسه نيست بلكه يك نشانهي فرهنگي است كه همهي زنان، چنين مكالمهي را انجام ميدهند. با آتش حرف زدن، نشاني از مجاورت زن و آتش است. زن در روستا هميشه كنار ديكدان است، ديكدان و آتش، مستلزم هم اند. بنابر اين، آتش ميتواند سبب يادآوري زن شود و زن سبب يادآوري آتش.
مكالمهاي كه تليسه انجام ميدهد، همهاش گپ است و تاثير بر پيرامون و جهان واقع ندارد؛ فقط براي خود تليسه ميتواند مهم باشد، آنهم براي انكار واقعيت و تحقق روياگونهي آرزوهايش.
در آخر داستان تليسه ميداند كه آنچه را ميگويد، هيچ كدام اتفاق نيفتاده است:
نه همين پشت كلكين زمين را ميكَنم. نه بالاي سر خوك نجس نميروم (نقش شكارآهو، 124).
از اين مكالمه، ميتوان اين تصور را كرد كه تليسه، تنهاي تنهاست و هيچ كس كنارش نيست، حتا نازبو خواهر مريضاش. آنچه را كه تليسه مي گويد، در تنهايي، فقط با خودش ميگويد؛ شايد از زندگي گذشتهي خود و خواهرش حرف ميزند.
نمادهاي خلق شده در رمان توانسته نشانههاي نقش جنسيتي را برجسته سازد و نقد غيرمستقيمي بر فرهنگ جنسيتي موجود، باشد.
جنسيت، امر فرهنگي و نسبي است كه در گفتمان روابط اجتماعي و جنسي زن و مرد، به وجود ميآيد. در فرهنگ ما، نقش جنسيتي، عنصر غالب گفتمان قدرت است كه زنان را در حاشيه و نقشهاي پست و فرودين جامعه نگه ميدارد. بنابر اين، نقشهاي جنسيتي، امر ذاتي و بنيادين نيست؛ با شناخت و تحولات اجتماعي، اقتصادي، ميتواند تغيير كند.
تفاوت ذاتياي كه مردان و زنان دارند، تفاوت در جنس است. اين تفاوت نه براي برتري و اختلاف دو جنس، بلكه براي تكامل و كمال جنس زن و مرد در تداوم زندگي است و هر دو جنس با هم يك گرهي بيولوژيك حياتي را ميسازند.
در رمان شكار نقش آهو، نقش جنسيت به عنوان عنصر غالب گفتمان قدرت مردانه و رفتار اجتماعي شناخته شده، مورد نقد غير مستقيم قرار گرفته است. با آنكه از ظاهر مكالمه در رمان نميتوان دريافت كه فرهنگ جنسيت نقد شده باشد اما از نشانههايي كه در رمان كار گرفته شده، به طور غير مستقيم به آشكارگري نقش فرهنگ جنسيتي پرداخته است.
قالين و نقش شكار آهو، بيل و آتش؛ ميتواند از نمادهايي براي برجستهسازي يا نمايش نقش جنسيتي باشد. قالين و آتش، ارتباط همنشيني و مجاورت با زنان دارد، بيل و شكار، ارتباط همنشيني و مجاورت با مردان.
شبي كه داستان روايت ميشود؛ بيلي، بالاي سر تليسه و نازبو گذاشته شده است. اگرچه وجود اين بيل از نظر فرماليستي زايد به نظر ميرسد اما از نظر نشانهشناسي روانكاوانهي فرويدي، ميتواند بيانگر نماد و اقتدار مردانه باشد.
نمادپردازي آتش در زندگي بشر به عنوان رمز حيات يك امر شناخته شده است اما نماد آتش در اين رمان، به دليل مجاورت با زنان مفهوم ويژه يافته است: از نظر مجاورت و درد دل كردن با آتش. انسانها با چيزهايي درد دل ميكنند كه با آن چيزها انس گرفته باشند. زنان بنا به مجاورتي كه با آتش دارند؛ آتش، انيس آنان شده است:
خو داشتي براي آتش قصه كني. اولها به خيالم ميآمد كه رو كلامت من هستم. پسانها فهميدم كه با آتش هستي. هيچ طرف من نميديدي. پت هم كه ميشدم، گپ زده راهي بودي. گفتي دل وردار آتش بسيار است. غم را ميكشد به خود. ميسوزاند. رنگ زردي غم به آتش بماند بهتر است تا به آدم (نقش شكار آهو، 20).
مكالمهها با نقل قولهاي غير مستقيم صورت مي گيرد؛ نقل قولهاي غير مستقيم از حسنهاي اين رمان است.
نه تنها بافتن قالين، كلا بافتن، ريشتن، پختن و گريستن، در فرهنگ جنسيتي ما كار زنان است. بنا به همين برداشت جنسيتي، قالين با زنان مجاورت دارد. در اين رمان، جاي تليسه دور وبر قالين است كه براي احمد خان، ميبافد. نازبو، دور وبر تنور است و نان ميپزد.
قالين در فرهنگ ما تنها يك فرش نيست بلكه يك نقش است. اين نقش، آگاهي و ناخودآگاهيهايي ما را در خود گنجانده، ماهيت هستيشناسانه يافته، و با سرنوشت ما گره خورده است.
عنوان رمان، نمادين است: «نقش شكار آهو». با شكار آهو رو به رو نيستيم، با نقش شكار رو به رو ايم. اين نقش، نشاني ست ثابت و هميشگي؛ آنچه نقش بست، ديگر نميتوان آنرا تغيير داد. از اين عنوان، ميتوان ارادهي نشانه شناسانهي جنسيتي كرد؛ زيرا از نظر فرهنگ جنسيتي، ما محكوم به نقشهاي خويش-ايم. بنابر اين، ميتوان اراده از آهو را زن، و اراده از ببر را مرد، تصور كرد:
يك قدم پس شو. چي به اين بيل خيره شدي. خون سر لبهي بيل لخته شده. پس كن بيل را از جلو چشم نازبو. آن نقش شكار آهو است. هان به كل من اين نقش را از اول خوش نداشتم. راست راست. دروغ دروغ. خوش نداشتم. دمي كه نقش پنجه هاي ببر را ميبافتم، دلم بد ميشد و تار دلم كشيده. نگاه كن كه چي قسم دندان مياندازد دور گردن آهو. آنقدر خون آهو را ميمكد كه آهو از نفس ميافتد. كل بدن آدم خون است، خون كه رفت دنيا سياه تاريكي مي كند. نفس به شماره ميافتد. چند روز پشت هم خون به پاچهام مي ريخت (نقش شكار آهو، 26).
در اين مكالمه، جابجايي رواني صورت ميگيرد. تليسه، خيال مي كند، او و نازبو، آهو اند و احمد خان، ببر. از بافتن و ديدن اين نقش، حالتاش بهم ميخورد. اين نقش، نمودي است از نشانهي جنسيتي فرادستي مردان و فرودستي زنان. نگاه جنسيتي جامعهي مردانهي ما به زنان، شكار زنان است. موجود شكار شده، هيچ سهمي، جز تباه شدن در شكار ندارد. تنها شكارگر است كه طمع و لذت از شكار را مي برد.
پنج:
نگاه كلي از اين رمان را ميتوان اين گونه اراده كرد:
اگر بخواهيم از نگاه ذهنيت نويسنده به رمان بنگريم، رمان نقش شكار آهو، را ميتوان تعادل تنشآميز ذهنيت نويسنده با گفتمان مسلط به عنوان فرهنگ غالب، و فرهنگ جنسيتي، دانست.
نقش شكار آهو، رماني ست با نشانههاي فرهنگ جنسيتي جامعه ما. هر رمان معمولا با گفتمان غالب جامعه، جهتگيري ايجابي يا سلبي دارد. اين رمان، جهتگيري سلبي در برابر گفتمان غالب، دارد.
با نشانههايي كه ارايه شده، با پروردن شخصيتها، با نقل قولهاي عاميانه، و با مكالمهي غير مستقيمي كه اين نشانهها، شخصيت ها و نقل قول ها را به عنوان يك روايت ارايه كرده، به موضوع رمان انسجام بخشيده است. اين انسجامبخشي نه يك انسجامبخشي مستقيم با روايت خطي و توام با داوري و قضاوت؛ بلكه انسجامبخشي ست با روايتهاي تكه تكه و غير مستقيم و نشانه شناسانه. اين گونه انسجام بخشي، از تواناييهاي رمان است كه روايت متن را مدرن كرده است.
بارت به اين نظر است كه متن مدرن از تكههاي بينامتني ساخته ميشود (پاينده، ح، نقد ادبي و دموكراسي، 1388، 31). بنابر اين، انسجام يك نوشتار يا متن، پيوند واژهها و انسجام زباني نيست بلكه انسجام تكههاي بينامتني، است.
رمان نقش شكار آهو، به اين دليل ميتواند يك متن مدرن باشد كه مجموعي از تكه و نشانههاي بينامتني ست:
ملكه بلقيس و سليمان، پري دريايي، زني كه پادشاه ميشود، فرشتههاي دست راست و چپ و... از نمونههايي تكه هايي بينامتني است.
جهتگيري راوي در ارتباط به موضوع رمان، ويژگي شخصيتها، مكالمهاي را كه شخصيت- رواي در ارتباط به موضوع رمان، انجام مي دهد؛ با موضوع تناسب پيدا مي كند و انسجام درون متني رمان را ميسازد.
به ايرادي كه ميشود در اين رمان به آن اشاره كرد، دركل، زبان و لهجهي رمان است؛ كه وسط گويش فارسي ايراني، هراتي و كلا فارسي افغاني، گلنجار ميرود. شايد خواننده در بين اين گويشها سر درگم شود، و نتواند رابطه آن چنانياي كه لازم است با دستان برقرار كند. اين ايراد را مي توان، مشكل ويرايشي و عدم خدمات ويرايشي و سطح پايين درك ويرايشيي انتشارات دانست و هم لغزش زباني نويسنده.
باز هم چند مشكل ويرايشي كه به انتشارات و ويراستار ارتباط ميگيرد:
جان دده با خودم هستم. نه همين پشت كلكين زمين را ميكنم. نه بالاي سر خوك نجس نميروم (نقش شكار آهو، 124).
نه بالاي سر خوك نجس نميروم. در اين جمله دو نشانهي منفي آمده. آوردن دو نشانهي منفي در يك جمله طبق قاعده زبان و منطق غير معمول مينمايد، زيرا نتيجهي جمله را بهم ميزند. طبق قاعدهي منطقي: نتيجهي به دست آمده از منفي+ منفي، ميشود مثبت، يعني ايجابي. در حالي كه نتيجهي اين جمله بايد سلبي باشد. بهتر بود اين گونه ميآمد: نه بالاي سر خوك نجس ميروم.
بي دل و سينه مثال مستانه شدم (نقش شكار آهو، 116).
در فرهنگ معين «مثال» اسم (فرهنگ فارسي معين، 1381، 626)، و «مثل» حرف و ربط دانسته شده است (همان، 1628). بنابر اين، بهتر است در مشابهتها «مثل» به كار برده شود، زيرا «مثل» ادات و حرف ربط است. نه تنها در اين مورد، در هر موردي كه منظور رساندن مشابهت بوده «مثال» به كار رفته است.
ها دده جان ميفهمم گپ خورد و ريزه نيست (نقش شكار آهو، 74).
«خورد» صورت ماضي مطلق فعل «خور» است؛ اما مترادف «ريزه» به كار رفته، در حالي كه «خُرد» بايد باشد.
هرچه چتلي را شور بدهي بويش بيشتر ميشود (نقش شكار آمو، 36).
بين چتلي و بوي چندان افادهي معنايي وجود ندارد. چتلي، ميتواند بوي نداشته باشد. وقتي بالاي كالاي كسي، گِل يا رنگ ميريزد، ميگوييم چتل شد. گندگي است كه بوي دارد. اين يك سخن معروف است: هرچه گندگي را شور بدهي بويش بيشتر ميشود. در رمان نيز منظور گندگي است نه چتلي.
او را نگاه كن كه فاميلش از آسمان گز ميكنند (نقش شكار آهو، 29).
فعل با مرجعاش كه «او» است، مطابقت ندارد. مرجع، مفرد است و فعل جمع. بهتر بود، ميآمد: او را نگاه كن كه فاميلش از آسمان گز ميكند.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته