نگاهی بر رمان «کتاب نام‌های متروک» نوشتۀ خسرو مانی

٢٩ حوت (اسفند) ١٣٩٠

زنده‌گی، گاهی بازکردن و بستن چشمی است

 

۱. رمان، ناگهانی و بی‌پیرایه آغاز می‌شود. این بی‌پیرایه‌گی، امری است برخاسته از نثر پخته و جان‌دار متن که به روانی آن کمک می‌کند.

این زود و بی‌پیرایه آغاز شدن رمان، شاید - شاید نه که به طور حتم- از زمانی سرچشمه می‌گیرد که روایت در آن به پیش برده می‌شود: زمانِ خواب. مگر نه این‌که در خواب همه‌چیز زود آغاز می‌شود و زود هم به پایان می‌رسد. و باز، مگر نه این‌که زمان در خواب آن قدر عاجز و آشفته است که حتّا نمی‌تواند هستی خودش را ثابت کند.

آغازشدن زود و گنگِ رمان، می‌تواند حکایت‌گر یکی از ویژه‌گی‌های هنر پست مدرن باشد. امری که در متن‌های پست مدرنیستی، هر از گاهی، آشکار می‌شود: هم‌چون فلم توریست - که نمی‌دانم کارگردانش کی است-. این فلم، چنان زود و گنگ شروع می‌شود که گاهی حتّا بیننده را خسته می‌کند.

آغازِ بی‌پیرایۀ رمان، در عین حال که آغاز رمان است، میانه و پایانِ رمان نیز است.

 

۲. «بشنو از نی چون حکایت می‌کند»: این مصراع که در یکی از فصل‌ها چند بار تکرار می‌شود، نمایان‌گر این سخن است که راوی می‌خواهد چیزی را به یاد بیاورد. با این‌هم، هر بار که تکرار می‌شود، چیزی نو، سخنی نو و مسأله‌یی نو را پیش می‌کشد و آن‌چه را که راوی می‌خواهد با این تکرار‌ها به یاد بیاورد، هر بار به تعویق می‌اندازد.

این تکرار‌ها به فرم مدوّر رمان کمک می‌کنند تا هستی بی‌مورد راوی خود را به چالش بکشد. در سراسر رمان، راوی را می‌بینیم که آشفته و بی‌آماج و سرگردان، می‌چرخد و پرسه می‌زند. با این‌که راوی تا آخر رمان به دنبال آماج ویژۀ خودش می‌گردد، این سرگردانی و تپیدن، خود از جنس «دلِ نا‌خواه، عذرِ بسیار» است.

 «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش»: راوی می‌خواهد با تکرارهای آن مصراع نخستین به این یکی برسد؛ امّا زیستن و باشنده‌گی در دنیایی متفاوت از دنیای -نمی‌دانم- حقیقی یا مجازی ما، ناچارش می‌کند که به هیچ دِه و آبادی‌یی نرسد.

چند نکته در رمان به این مسأله اشاره دارد: افتادن یک‌بارۀ راوی در میدانی که معلوم نیست کجا است و چی است. راوی حس می‌کند که این میدان مرکزی دارد که باید پیدا شود: «بازگشت به اصل». با این حال، نمی‌تواند آن را دریابد یا نمی‌خواهد: «بازنگشتن یا باز نتوان گشتن.»

این بخش امّا، به باور من بسیار شبیه خوانش سنتی مصراع «بشنو از نی...» شده است که اگر خوب دقت نشود ممکن است به ساختار کل رمان آسیب بزند.

 

۳. گفت‌و‌گو‌ها میان پرسوناژهای رمان، خوب و جاافتاده‌اند و از دیدگاه‌های متفاوتی می‌توانند بررسی و ارزیابی شوند؛ یعنی چند بعدی و چند لایه و چند چهره‌اند.

گفت‌و‌گو‌ها، بسیار زودگذر‌اند و این می‌تواند نشان‌گر زمانِ در خواب و حتّا زمان پس از مرگ باشد. از زاویه‌یی دیگر، این امر می‌تواند نمایش‌گر ناچیز و خوار بودن همه‌چیز و همه‌کس برای پرسوناژ پنهان در راوی -که همانا خود راوی است- باشد. از جهتی هم، این گفت‌و‌گو‌ها روایت روان‌کاوانۀ آدمی است که ترس و وهم و واقعیت و رویا و کابوس را با هم دارد؛ همانند ترفندی که آلفرد هیچکاک در فلم‌هایش به کار می‌برد.

 

۴. حس نوستالوژیکِ شگرفی در راوی رمان دیده می‌شود- یا شاید تنها من دیده‌ام. به هر حال، نمی‌توانم آن را بازکاوی کنم؛ چون متخصص این کار نیستم. امّا، می‌توانم این‌قدر بنویسم که: به باور من، راوی با هر چیزی و هر کسی خودش را هم‌گون می‌یابد یا هم‌گون می‌پندارد. جاهایی نیز وجود دارند که راوی خودش را در دیگری گم می‌کند یا می‌خواهد گم کند؛ بی‌اینکه گم شود یا هستی‌اش زیر پرسش برود.

 

۵. چیستی و حقیقت خواب، زیبا و در عین حال بسیار ظریف و شکننده مطرح شده که نه به ساختار و اصلیت رمان آسیب می‌زند و نه از اهمیت روان‌کاوانۀ آن می‌کاهد. راوی می‌خواهد برای این پرسش‌ها که «خواب چیست؟» «مرگ چیست؟» و «روح چیست؟» پاسخ بیابد؛ امّا، نمی‌تواند. چون زمان آشفتۀ رمان این جست‌و‌‎جو را به جست‌وجویی بی‌سرانجام مبدل می‌کند. به واقع، راوی را در گیر هیچ می‌سازد.

 

۶. جهان و زمان را در این رمان، شاید بتوان به شهود و اشراق در عرفان همانند دانست: در شهود عرفانی هیچ‌چیز ناممکن نیست و در این رمان نیز. در عرفان، رابعه درهوا نماز می‌گزارد و ابوالحسن خرقانی با خدا کُشتی می‌گیرد. در این رمان، از ساعد یکی حَشره و جانوران دیگر می‌جوشد و نَی‌ها با گریۀ انسانی از خاک سربرمی‌زنند.

 

۷. بسامد واژۀ خاطره در رمان، تأمل بر انگیز است. به باور من، این‌جا خاطره‌‌ همان حافظۀ جمعی انسان‌ها است که به صورت‌های گونه‌گون متبلور می‌شود. و به واقع، به ما هویت می‌بخشد. بدون خاطره و بدون حافظۀ جمعی، ما کی‌ایم؟ چی‌ایم؟ در کجا‌ایم؟ از کجا‌ایم؟ آدمی که حافظه‌اش را از دست داده است، آدمی است که نام ندارد. خاطره امّا، می‌آفریند و می‌میراند؛ آباد می‌کند و ویران می‌کند؛ برمی‌گردد و دور می‌شود.

خاطره، آدمی را به دورهای دور می‌برد؛ به صد سال پیش، هزار سال پیش، یا شاید به آغاز عمر انسان: «نسبم شاید/ به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.» خاطره، حتّا گاهی ما را به دیدن خودش دعوت می‌کند: تخیل.

 

۸. شگفتی‌انگیز است که راوی در عین تجربه‌کردن و دیدن همه‌چیز، هیچ‌چیز را نمی‌بیند. همه‌چیز هست؛ امّا، هیچ چیز نیست. در همه جا هست؛ امّا، در هیچ‌جا نیست. حضور بی‌حضوری شاید.

جادو و رویا و شهود و اشراق، به باور من، از یک سرچشمه‌اند. عشیره‌های بدوی، از رویا جادو را دریافتند و ادیان از آن، عرفان را. در رویا‌ها، با شگفتی‌ها و ناممکن‌ها سروکار داریم و در جادو و اشراق هم.

 

۹. «سر انجام، یکی از انسان‌ها - راوی- از بس خاطره در دلش گره در گره در گره شده بود شبی به نی‌زار قدیمی آمد و کنار چاله‌یی نشست و خواست بگرید». در آغاز رمان، کسی که راوی است چاله‌یی می‌کند و به دنبال چیزی می‌گردد که هرگز نمی‌داند چی است. شاید آن چیز‌‌ همان خاطره باشد. راوی در جست‌و‌جوی خاطره‌اش است. چاله، یاد آور گورنیز می‌تواند بود. راوی، می‌خواهد از راز مرگ سردربیاورد و به روح پی ببرد. با این‌حال، این پرسش هم‌چنان سربسته می‌ماند.

 

۱۰. در آغاز رمان، با محکومی روبه‌رو استیم که نمی‌خواهد لب به سخن بگشاید و تکان بخورد. در آخر رمان، با جسدی روبه‌رو می‌شویم که نمی‌خواهد چیزی بگوید و تکان بخورد. تنها تفاوت آغاز و انجام رمان، بازبودن چشم محکوم و بسته‌بودن چشم جسد است.

زنده‌گی، گاهی بازکردن و بستن چشمی است.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



ظاهر شکو‌همند