بانو!
١٧ حوت (اسفند) ١٣٩٠
بانو!
تو، من، او، شاید دیگران وممکن نسل بعد از روزگار من و تو؛ روایت تلخ تاریخ باشند، بآنکه من وتو همواره مدیحه سرای حقیقت هستیم وهمچنان سرود آزادی را میسراییم. باتاسف هروز بد تر از امروز دربند استبداد دست پروردهی خود به بهانهی«مادر» بودن گیر میافتیم وپیوسته در«لحظه های شگفت جهالت» نه دیگر باره بل صد باره تنفس مینماییم، طلوعی که هیچ گاهی خورشید حقیقت از پشت ابرهای سیاۀ بغض آلود مردانه سر بر نیآورد.
بانو!
نگفتی کیستی؟
شاید معمای حل ناشدۀ ذهن فلان آدم ظاهرن خوش برخورد!
ویا زیبا ترین لحظه های مردی که
که هیچ گاه از تو نشد
ای بزرگوار سفر کرده
بستر برای حضورت نیافریده بود او
اوی که دوستش داری
شاید او هم
به مردانگی اندیشه اش مردانه وار استاده بود
حضور مذکر دنیا چیزی کم ندارد
وقتی زن
به ظرافت بوسۀ او می ماند
باید مردانه بگذرد از شوکت مردی اش
بانو!
نگفتی کیستی؟
شاید سیاست ناکامِ که به باخت تو انجامید
یا حالت اسیر یک تنهایی بی دریغ
نه!ترحم بی معنای که یک دست نا معلوم به سویت دراز می کند
وروزگار همیشه هشدار عزت می دهد به تو
از این بازی که بگذری چی؟
هیچ!
بانو!
نگفتی کیستی؟
شایدعشق!
اما دست چندم ؟ راستش را بگو مردی که باشد یافتهای؟
برو
دربرِ آرزو های جوانت بربند.
«بانو»
مرد قافیه نیست که یک دست شود
یا ردیف
یا گلی که به امید فردایی
آبش ریخت
وچشم براه بهارش نشست
وحشت وحشی است که باید راندش از اتاق
بانو!
نگفتی کیستی؟
شاید سر شکستۀ بیزار از بالین.
ولبریز حرف نگفته وتصور تلخ خواب بههم ریخته
ای لحظه های شگفت جهالت
باردیگرباطلوع دیگر
برخاستهیی مگر؟
به تمام زن هایی که با غرور وسر بلند زیستند وارزش «زن» بودن شان را دانستهاند.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته