به نامت دست افشاند بهاران
١٢ قوس (آذر) ١٣٨٩
برآمد ماهتاب از سوي خاور
حرير روشن خورشيد در بر
درخت روشني روييد از آب
سراسر آسمان را سايه گستر
تو گويي دختر زيباي مشرق
درون آب كوثر شد شناور
و يا رودابه شد بر بام گردون
ستاره پيش رو مانند چاكر
دو دست كهكشان از سكه لبريز
دكان آسمان پُر سيم و پُر زر
زند چشمك ز هر سويي ستاره
گسسته يا كه آن جا هار دلبر
بسيط آسمان چون باغ نرگس
دماغ نوريان باشد معطر
ستاره در فضا گويي كه بر آب
شده از نسترن صد باغ پرپر
ز چتر آبگون گاهي شهابي
همي آيد فرو مانند اژدر
پريده رنگ شب از هيبت ماه
چو محكومي پشيمان پيش داور
مگر مه حجت از خورشيد آورد
كه بام آسمان را ساخت منبر
*
نه من بر قول هر كس مي نهم گوش
كه «حجت» از خراسان مي زند سر
درختي با چنان باري ز دانش [1]
فگنده سايه ها بر چرخ چنبر
درختي ريشهاش آن سوي پندار
درختي پر ز گل، گل هاي از هر
خرد را مشعل تابنده بر برج
زمان را از زر انديشه افسر
بود عرش سخن را شير يزدان
منم من در قفايش همچو قنبر
سوار قرن ها تا دار حكمت
چه خوش آزاده مي راند تكاور
قيام قامتش عصيان تاريخ
چراغ حجتش خورشيد ابهر
چه گويم از تو اي «داناي يمگان»
تويي دريا و من باشم چو فرغر[2]
چه دارد جز كمال عذر تقصير
زبان الكن و ياد سخنور
منم آيينه را زنگار ابهام
تويي انديشه را درياي گوهر
به نامت دست افشاند بهاران
سپيدار بلند باغ باور
مپرس از من كه حال ملك چون است
كه باشد «حال ملك و قوم ابتر»
كنون بنشسته در يلداي تاريخ
خراساني چنان فرزانه پرور
چه گويم گردي از اقصاي شب خاست
كه شد آيينة دل ها مكدر
كه بوم كور در ويرانة روز
نويسد نام شب بر لوح مرمر
تباهي چوبدست جنگ در دست
تبيره مي زند بر بام كشور
پريشان خواب سبز سبزهزاران
شكسته قامت ناز صنوبر
شود شب از چراغ كوچ ياران
همه غمخانة غربت منور
خروشان باد ويرانگر زند مشت
به روي سينه و بازوي هر در
جنون را تا سياهي تيغ برداشت
گريبان خرد گرديد بي سر
ز خواب باغ ها هم كوچ كردند
درختان گشنشاخ تناور
چمن را از طراوت كرد خالي
شكسته باد يارب دست صرصر
نه در گلخانهها لبخندي از گل
نه در ميخانهها نامي ز ساغر
نه سيمرغي افق را بال و پر زد
نه بر بامي فرود آمد كبوتر
نه كاج همدلي مي رويد اين جا
به باغ آهن و پولاد و آذر
عطشناكان خون را باز گوييد
روان شد موج خون در جوي و در جر
حكايت بس كه از خون رفت اين جا
گرفته بوي خون ديوان و دفتر
دو دست التجا مادر بر آورد
سر راه زمان با حال مضطر
ز غصه جامة صد پاره بر تن
به سر الوان زخم كهنه چادر
تنش خاكستري برباد رفته
درون سينه دل مانند اخگر
نهاده پشت بر ديوار ماتم
زخون زنده گاني ديده گان تر
نه ترسي در ميان از خشم يزدان
نه آزرمي ز حال زار مادر
توان با ميهن ما كرد مانند
چو باشد آسمان را رعد و تندر
شگفتي بين كه در درياي آشوب
ندارد كشتي انديشه لنگر
به گرداب خطر بكشوده حلقوم
نهنگ موج هاي كوه پیكر
برين بي بادبان چوبينه كشتي
فروزان كن چراغ سبز بندر
مگر باشد كه در قاموس فردا
نه نام از جنگ ماند ني ز سنگر
مبادا كس زند از كين خورشيد
به چشم روشن آيينه نشتر
مبادا همنشين آسمان هيچ
شبان تيرة بي ماه و اختر
وطن در آتشي مي سوزد؛ اما
چه ققنوسي ز خاكستر زند سر
به فرجام شب از گلدسته آمد
به گوشم نعرة «الله اكبر»
خروس آفتاب از بام مشرق
سرود صبحدم بر خواند از بر
كرانه تا كرانه راه بگشود
سپاه روشني با تيغ و خنجر
تهي از سنگ ظلمت دست آفاق
زمين و آسمان آيينه منظر
چو طبال زمان طبل سحر زد
به جان تيره گي آورد محشر
چمنزار فلق را لاله روييد
دل شب پاره شد با تيغ كيفر
[1] درخت تو گر بار دانش بگيرد / به زير آوري چرخ نيلوفري را (حكيم ناصر خسرو بلخي)
[2] زآب دريا گفتي همه بهگوش آمد / كه شهريارادريا تويي و من فرغر (فرخيسيستاني)
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته