سیمرغهای بی آشیانۀ البرز
١٨ دلو (بهمن) ١٣٩٠
آهای زال سیمینه دیدار !
بی همرنگ آدمی
لیکن با همرنگیی در سرشت !
با تو ام !
آنگاه که
البرز با گلوی بخدی گریستنت را میخواند
من بر بلندای البرزت کشاندم
با نیروی سیمرغیم در پرواز
و دیدارت را نامی ساختم بر تارک آسمان
که گمگشته آشیان تو بودم
درکودکیها و بی خیالیهای خودم .
پنجه در پنجۀ دیوانم هنوزا !
ای تنها ماندۀ بی آشیان !
مگر رهایی را دست بدارم بدانسان که اسفندیاری
دست ببندد مرا
من به چشمهای اسفندیار می اندیشم .
و به بازوی رستم که سرمای دستان ترا در خود داشت
ای زال !
هیچ پرسیدی آیا
هیرمند برای که میگریید وقتی سرم را بر زانو نهادی ؟
وتابوتم را به سپاه بی سپهدار بسپردی ؟
کوچه کوچۀ بخدی از شیون من پر بود
آنگاه که شب را در خانه فراخواندی
بی هیچ گمانی و اندیشه یی .
آنگاه ارجاسپ دشنه در قلبم نهاد .
و ور هران و نوبهاران خاموش گشتند
از آتشی که پیامبر بهی با دستان خویشش روشن کرد
.وخرد را به کار زنده گی بر گماشت !
تا دیو زاده گانی بر اریکۀ شاهی بنشینند مگر ؟
باز یافتن را چه دشوار است راه پیمودن !
که هفتخوانی از جادو راه ببندد رفتن را و گفتن را نه به یک بار !
بی سر انجامی را بدین گونه دردمندم هنوزا
آهای زال سیمینه معجر !
خوابهایت را مگر پایانی نیست ؟
چشمی بر گردان ، نگاه کن
دیریست پری در آتش نیفکنده ای ما را
اسفندیار ی درکنار م و
آوردگاهی در پیش !
زخمیم دیگر !
راستی را ، اسفندیاری نیست ؟
شانه بر شانۀ چه کرگسی خواهیم زد
آنگاه که شب را فرا خوانند ؟
و روز را به تاراج برند
در پای نطعهای خون آلود تاریخ
بی آوای خشم و خروش هزاران سالۀ من !
گنگ و روان بر انداز !
که آشیانه های سیمرغت را در البرز ونه در آغیلهای گوسپندان
سر در آخور خواب و خور ،
- دیده وگشته بودم خاموش و سردا سرد .
که زبونانه گیهایم را بالیده بودم دیری
در اندیشه و در کردار
و کنامی جسته بودم زنده گیم را
در خور وخواب و خشم و شهوت .
وپناهگاهی خامیم را !
آهای بخدی !
آغوشی برای کودکیم بودی
شهری نه از آب و گل
که از گاهنبارانی سترگ
بازم مدار از آن پویه و پایش
دست در دست ارجاسپم منه دیگر
سر بریده ام را به کجا برم ای حلاج !
خون در رگ تاکی نیست تا خوشه پردازد سر مستیم را
و دیوانه گیم را !
آه ، کارزاری دیگر در پیش است !!
سلاحم کو ؟
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته