در امـتـداد خــيابـان

۴ قوس (آذر) ۱۳۹۷

خیابان ها لب بسته های صبور اند. ‎ لب بسته هایی که شاهد شگفتن ها، ریختن ها، شکستن ها، بی خودی ها، به هوش آمدن ها، گم كردن ها و يافتن ها، به هم رسیدن ها و از هم دور شدن ها، رها شدن ها و گرفتار شدن ها، دوستي ها و دشمني ها و ... استند. بی آنکه در حق کسی داوری بکنند.

‏‎ از همين دیروز حرف ميزنم. ‎بامداد ديروز در حالی که آفتاب، در پهنای آسمان آبی، به مانند معشوقه های نامهربان، بی آنکه موهبتی داشته باشد، جلوه فروشی مي كرد. خیابان مانند همیشه رهگذران تندرو را با حوصله مندی در آغوش گرفته بود.

‏‎باد با بیخودی می وزید. توگویی از برهنه شدن درختان افسرده، مست شده بود. ‎هرچند لحظه یی یکبار، موهایم را از صورتم پس می کردم، اما باد همچنان از فضولی اش دست بردار نبود.

با این همه، با سری که بر تنم نبود، با گام هاي نسبتن تندتر، به طرف کار روان بودم كه یکباره با صدای هیبتناک به خود آمدم. چشمم به لوحه قهوه خانه ی افتاد، که باد آنرابه گوشه دیگری از خیابان پرتاب کرده بود. حیران به سوی قهوه خانه خیره مانده بودم. به یاد نداشتم که قبلن در اين جا قهوه خانه ی را دیده باشم. با انکه دست کم هفته ی هشت بار از این خیابان می گذرم. با خود می اندیشیدم که آیا این قهوه خانه در این قسمت سرك تازه باز شده است و یا ...؟

تلاش های من برای یافتن پاسخ بیهوده بود. آنچه به خاطرم می رسید، تنها خوشبویی قهوه بود و بس.

‏‎با همین خیال ها از نزدیک قهوه خانه می گذشتم که چشمم به دختر خانم جوانی افتاد كه شايد در حدود ۱۷ سال داشت.

او چون غزالی بی خیال در جهت مقابل من روان بود در لحظه ی که نگاه مان به هم تصادف کرد درست هر دو موی خود را از روی گونه های مان پس می کردیم. او به من لبخند زد. لبخندش چیزی از جنس ساده گی و معصومیت داشت. منهم به طرفش لبخند زدم.

هنوز در چند قدمی هم قرار داشتیم، ناگهان یک مرد جوان كه در حدود ۲۰ تا ۲۲ سال سن داشت با شاخه ی گلاب سرخ به دست ، مقابل دخترک سبز شد.

پسر عجیبی بود. رفتار مؤدب و محتاطانه داشت. ظاهرش مسلمان مذهب، عیسوی مذهب وهر دین باور ومعشوق پسند را به یاد نیایش جمال حضرت یوسف می انداخت.

‏‎او با لبخند غارتگر در حالیکه شاخه ی گل را به طرف دخترک پیش کرده بود گفت:

‏‎این برای توست !

دخترک موهایش را از صورتش پس زد و در پشت گوشش گذاشت . دیگر گونه هایش سرخ شده بودند. دستان لرزانش، فاش می کرد که قلبش سخت میزند.

حیران و خاموش به طرف مرد جوان میدید . در تردید بود. نمی توانست تصمیم بگیرد که آیا گل را از دست او بگیرد یا نه.

‏‎پسرجوان، التماس آمیز با لهجه ی که بیگانه بودنش را تعریف می کرد و به شیرینی سخن اش می افزود، گفت:

‏‎بگیر قبل از آنکه گلاب را باد پرپر كند.

‏‎لبخندی بر لب های دخترک شگفت. در گونه های گلابی رنگش، فرورفته گی پدیدار شد. راهی نمی ديد جز آنکه تشکر بگوید و گل را از دست او بگیرد.

گل را به دست گرفته نوازش میداد و می خواست بو کند. اما هنوز گل را بو نکرده بود که تکان شدید خورد و حالت روحی اش يك دم از هم پاشيد. درست مانند عمارت پس از يك زلزله شدید.

با اضطراب پرسيد:

‏‎ چه گفتي ؟ نفهمیدم .

- ٢ ايرو

‏‎ـ برای این گل فقط ۲ ایرو می خواهم.



نگاه پُر اشتياق دخترك به يك چشم زدن سرد و بي حركت شد، هرچه به طرف مرد بیشتر میدید، تصویر او به نظرش خیره تر میامد.

دو دسته گل را به دست مرد پس داد و در حالیکه سرش را از فرط ناراختی می جنباند،

 زیر لب گفت : لامذهب و به راه رفتن ادامه داد.



صداي مرد جوان، با وزش باد تند، درآميخت که مایوسانه از پی دخترک صدا میکرد:

عجب دنیایی ست. امروز ها، مردم گل نمي خرند، اما دشنام میدهند!








به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



یلدا صبور