کوتاهه سرایی‌های حمیرا نکهت دستگیر زاده

۲۶ جدی (دی) ۱۳۹۶

نخستین گزینۀ شعری حمیرا نکهت دستگیر زاده « شط آبی رهایی» به سال  1369 خورشیدی به وسیلۀ انجمن نویسنده‌گان افغانستان انتشار یافت. با همین گزینه روشن بود که شاعر جوانی با نیروی و استعداد بزرگی از راه رسیده است که باید مقدمش را گرامی داشت.

نکهت در آن گزینه در یک سوی در منظومۀ غزل سرایی مولانا و حافط  و مثنوی سرایی سرگردان بود و در جهت دیگر دیوارهای پست و بلند شعر عروضی را پشت سر گذاشته و رسیده بود به شعر آزاد عروضی یا نیمایی.

 هرچند شعر نکهت در شط آبی رهایی به پیمانه‌یی با زبان؛ حال وهوای رمانتیک آمیخته است؛ اما در کلیت او با همین گزینه نشان داد که می‌خواهد هدفمندانه و استوار به سوی اوج‌های و منزل‌های بلند‌تری گام بر ‌دارد که چنین هم شد.

از آن زمان تاکنون نکهت یازده کتاب از شعرهای خود را انتشار داده است.  در این گزینه‌ها گذشته از رباعی، ترانه و گاهی هم عزل‌های کوتاه،  او در شعر آزاد عروضی و گاهی هم  در شعر سپید به کوتاه سرایی نیز پرداخته است.

یازدهمین دفتر شعری حمیرا نکهت « در مفصل دروغ و دعا» نام دارد.  نکهت در این گزینه توجه بیشتری نسبت به کوتاه سرایی نشان داده است که بیشتر شعرهای اند نیمایی و سپید.

 او شعرهای کوتاه خود  را در برگ‌های آخر کتاب زیر نام « طرح» آورده است. در نخستین سال‌‌های که کوتاه سرایی به شعر نیمایی و سپید راه یافت، شماری از شاعران در ایران و  افغانستان کوتاه سرود‌های خود را زیر نام « طرح» به نشر می‌رساندند. از نظر فرم، کوتاهه‌هایآمده در این کتاب بیشتر در سه سطر  سروده شده اند. شماری هم در اضافه تر از سه سطر.

در بیشترینه گزینه‌هایی نکهت نمونه‌هایی از کوتاه سرایی وجود دارد که به گونۀ پراگنده در میان شعرهای بلند او آمده اند؛ اما با گذشت زمان این کوتاهه‌ها بیشتر و بیشتر زبان فشرده تری یافته و رسیده اند به سه یا چهار سطر. حتا نمونه‌های کوتاهه‌های دو سطری نیز  در این گزینه دیده می‌شود.

 

 

نفس برگ‌ها زرد شده است

درخت‌خالی‌ست

( در مفصل دروغ و دعا، ص 151.)

تصویری از پاییز؛ اما پاییزی که در شعر جان یافته است.

البته سرایش شعر کوتاه در دو بیت یک امر غیر پذیرفته شده در کوتاهه سرایی نیست؛ چون کوتاهه‌ها را در یک سطر نیز سروده اند.  چنان که در شعر کلاسیک تک بیت و مصراع وجود دارند. هدف از این یاد کرد سیر ساختاری کوتاه سرایی نکهت بود. این هم چند نمونه از تجربه‌های پیشین کوتاه سرایی حمیرا نکهت:

فردا

به صدای سبز شگفتن

سلام خواهم داد

و آمدن گیاه را

               به زمین

                      چشم روشنی خواهم گفت

و دمیدن علف را

در لای سنگ‌های شقاوت

                    دعوت خواهم کرد

من

که از دیروز تا امروز

غیابت این‌ها را

به خود،

جای سبزی داده ام

( غزل غریب غربت، ص 78.)

همان گونه که رضا براهنی در پیوند به شعر« زمستان» مهدی اخوان گفته است که اخوان در آن شعر زمستان طبیعت را با زمستان جامعه پیوند زده است؛ در این شعر نیز چنین است. گیاهی نمی‌روید و خشک‌سالی بیداد می‌کند که ذهن خواننده را به سال‌های آخرین حاکمیت طالبان می‌کشاند که هم کشور در خشک‌سالی می‌سوخت و هم در آتش استبداد. این خشک سالی هم خشک‌سالی سیاسی – اجتماعی  است و هم خشک‌سالی طبیعت. با این حال شاعر صدای سبز شگفتن را می‌شنود و به آن سلام می‌دهد. آمدن گل و گیاه و سبزه را به زمین چشم روشنی می‌دهد.

این شعر با فرهنگ مردم نیز آمیخته است. نخست وقتی دوستی به سفر می رود دوستان دیگر خانوادۀ او را جای سبزی می دهند. جایش سبز باد! امید به برگشتن است. زمانی هم که دوست سفر کرده بر می‌گردد، دوستان به خانه او می‌روند و به خانوادۀ او چشم روشنی می‌دهند.

آشتی را

        ترانه‌یی

                محتاجم

تسلی را

           واژه‌یی

سکوتت را بشکن

ورنه در خود

             می شکنم

( همان،ص 77.)

همیشه ما محتاج تسلی بوده ایم، چون همیشه سوگوار بوده ایم. همیشه چشم به راه سخنی و سلامی برای آشتی بوده ایم، چون همیشه جنگ و شقاوت‌های سیاسی – اجتماعی در میان ما فاصله انداخته است. در چنین حالتی سکوت یک دوست، دوستی که در سوگواریت پیامی تسلی  هم نمی‌فرستد می‌تواند بسیار سوزنده باشد! با دریغ ما در تنور چنین آتشی  بسیار سوخته ایم.

شط دست‌هایت را در می‌نوردم تا روز

شط نفس‌هایت را در می‌نوردم تا شعر

می رانم بر آبی تمامی دریاها

تا هم‌خط شدن آب و آسمان

 

می خوانم

با گلوی آبشار

می مانم

در برابر آیینه‌های خورشید

روشن و بی‌غبار

               تا بهار

( همان، ص 45.)

با حس و عاطفۀ تغزلی و زیبایی در این شعر رو به رو هستیم؛ اما از نظر ساختار می‌شود گفت که این کوتاهه خود دو شعر است. فشرده‌گی زبان و تصویر یکی از ویژه‌های شعر کوتاه است. شعرکوتاه با پراگنده‌گی تصویر یا با تصویرهای موازی یا هم، یا باسطرهای زیادی نمی‌تواند کنار آید.

این شعر در سطر « تا هم‌خط شدن آب و آسمان» پایان یافته است. می شود گفت: پس از سطر  «می خوانم با گلوی آبشار» شعر دوم آغاز می‌شود. چون همه چیز در هر دو بخش به گونۀ جداگانه تکمیل است. باری دیگر توجه کنیم:

می خوانم

با گلوی آبشار

می مانم

در برابر آیینه‌ها خورشید

روشن و بی‌غبار

               تا بهار

این جا با یک شعر کامل رو به رو هستیم نه با پاره‌یی از یک شعر؛ همان گونه که در بخش نخست با شعر کاملی رو به رو هستیم.

در کتاب « آفتاب آواره» با نمونه‌های دیگری از کوتاه سرایی نکهت رو به رو می شویم. نخست باید گفت این آفتاب آواره نمادی است برای افغانستان. کشوری که دهه‌هاست در میان دود و آتش با سرگردانی می‌سوزد. کشوری که میلیون‌های شهروندش آن را ترک کرده اند. این آفتاب آواره می‌تواند افغانستان پناهنده در چهار گوشۀ جهان باشد. می‌گویند هر شهروندی که از سرزمینی به سرزمین  دیگری پناهنده می‌شود؛ او سرزمین خود را  یز با خود می برد در ذهن خود.

 از این جا می‌توان گفت هر پناهندۀ افغانستان نیز یک افغانستان ذهنی را با خود برده است؛ بدین‌گونه افغانستان در چهار گوشۀ جهان آواره است.

 

به باران قطره بودن را که آموخت؟

به آتش گفت چیزی،

                       کاین چنین سوخت؟

زچشم ابر،

عشق هم‌چون نگاهی

فرو افتاد و دنیا را بیفروخت

(آفتاب آواره، 1390، ص44.)

این شعر ذهن خواننده به آن پرسش‌های حکیمانه و زبان اقبال لاهوری می‌کشاند که پیو سته پرسش‌های داشته است در پیوند به جلوه‌های گوناگون هستی و زنده‌گی.

نگاهی عارفانۀ نیز در این شعر دیده می‌شود. از چشم ابر عشق می بارد. این تصویر، آن سخن منسوب به بایزد بسطامی را در ذهن ما بیدار می‌کند که گفته است: به صحرا شدم ، عشق باریده بود. چنان که پای بر برف فرو شود به عشق فرو شدم.

دستانی از سیم دارم

دستانی از زر

زمرد چشمانت به چند؟

یاقوت و مروارید به هم آمیخته دارم

وقتی می‌خندم

 

سیم تنی دارم و سیماب دلی

به هوای تو

برای دیدنت

سبزسبز می آیم

هوای دیدنت به چند؟

( همان، ص 60.)

در این شعر زیبایی است که در برابر زیبایی قرار می‌گیرد. رشته تناسبی با زیبایی در این شعر در کنار هم دیده‌ می‌شوند، معشوق دستانی دارد از سیم و زر، یعنی دستان مهربانی دارد. یاقوت و مروارید به هم آمیخته، یعنی لبخندی بر لبان دارد که نماد دوستی است.

اندام سیمین و دل سیماب گونه، سیماب عنصری است مایع، شفاف و لغزنده و بی‌تاب. یعنی معشوق دلی دارد روشن که در هوای عشق بی‌قرار است مانند سیماب. می دانیم به همان پیمانه که سیماب بیشتر گرما گیرد به همان پیمانه تپنده‌تر می‌شود. در نهایت معشوق دل پاک و روشن دارد که نرم و مهربان است. معشوق با این همه دست پر می‌خواهد به خریداری زمرد چشمان یار برود. این زمرد چه بهایی بزرگی دارد! شاید می‌خواهد که هستی خود را  در زمرد چشمان یار تماشا کند.

برای سبز شدن، هوای مناسب نیاز است، معشوق که می خواهد سبز سبز باشد، در هوای دیدار یار است و می خواهد بداند که هوای دیدار یار بیشتر از این دیگر چه بهایی دارد؟

این شهر نمی‌آشوبد

آشوب را نمی‌شناسد

قیام نکرده است

این شهر

قیامت فرسایش است

این شهر

فرسایش قیامت است

خالی ترین واژه را

 بده

  تا به تارک این شهر بگذارم

  پوچی به شاهی رسیده است

( همان، ص 56.)

در این شعر گویی با افسانۀ سیزف رو به رو هستیم. زنده‌گی در تکرار همیشه‌گی. این تکرار خود همان فرسایش همیشه‌گی است. چنین چیزی نمی‌تواند هیجان بیشتری برای زیستن پدید آورد. این شهر یا این زنده‌گی در همین آرامش خود می پوسد. این شهر یک برکۀ آرام است، موج شدن را نمی فهمد و در خود می پوسد و جاری نمی شود با دریا دریا ها نمی پیوندد.

شاید شاعر خواسته است غم غربت خود را به گونه‌یی بیان کند، شاید هم از زنده‌گی یک نواخت در غرب با آن همه جلوه های زیبا؛ ولی تکراری و بی روح آن خسته شده است. شاید می‌خواهد بامدادی از خواب بر خیزد و خبر هیجان انگیزی بشنود که نمی شنود. وقتی شاعر در جست وجوی « خالی‌ترین واژه» است، تا آن را بر تارک شهر بگذارد؛ می‌خواهد پوچی زنده‌گی را در این شهر بیان کند. می خواهد بگوید که نام دیگر این شهر پوچی است. می‌خواهد بگوید این زنده‌گی خود شهر پوچی است.

شعر با این سطر « پوچی به شاهی رسیده است » پایان می یابد. به پندار من شاعر با این سطر خواسته است نتیجه گیری خود از شعر را بیان کند که اگر نمی بود شعر فشرده‌گی بیشتر نمادین و زبانی پیدا می‌کرد.

 

با یک جنگل پرنده در صدا

با کبوتران خنده

                   در نگاه

                           روشنم کردی

باز سپیده‌ها را

             زیر پای خورشید

                              می گستری

باز

سایبان می‌شوی

                 در ظهر خسته‌گی

باز رقصی می‌شوی

                    در نا پیدای آواز

مادر!

و حرف حرف نام من می‌شوی

با یک حنگل پرنده در صدا

به گلویم می آویزی

( همان، ص 162.)

یکی از عاشقانه‌ترین شعر برای مادر. در این شعر تا به واژۀ مادر نمی رسی نمی پنداری که شعری می‌خوانی سروده شده برای مادر. نا گهان با رسیدن به واژه مادر با چیزی غیر قابل انتظار رو به رو  می‌شوی که بخشی از زیبایی این شعر به همین امر غیر قابل انتظار بر می‌گردد.

بخش بیشتر کوتاهه‌های نکهت در کتاب « در مفصل دروغ و دعا» در سه سطر سروده شده اند. سروده‌هایی اند شبیه سه‌گانی؛ اما بدون قافیه. هرچند زبان این کوتاهه‌های روشن و به دور از  پیچیده‌گی‌های لفظی است؛ اما محتوای در این کوتاهه‌ها به گونۀ فشرده چنان بیان شده است که گاهی خواننده را به تامل بیشتری وا می دارد.

یک قدم فاصله بود

پا نهادم به دل تیرۀ شب

آسمان شیری شد

( در مفصل دروغ و دعا، ص157.)

گاهی همه چیز گویی در یک قدمی ما قرار دارد. باید گامی برداریم تا برسیم به هدف. بسیار شنیده ایم که می‌گویند: کاش سخن آخرین را می‌گفتم و همه چیز تمام می شد؛ کاش چند گامی دیگر به پیش می رفتم؛ کاش یک روز دیگر انتظار می‌کشیدم؛ وقتی چنین جمله‌هایی را می‌شنویم می‌دانیم که  پشت سر هر یک، رویدادی پنهان است و ما برای رسیدن به آن رویداد‌ یک گام  فاصله داشته ایم که نبرداشتیم. این کوتاهه شعر پایداری، امید و شعر رسیدن به بامدادان است. باید گام برداشت تا  راه به پایان برسد.

شب به گل می‌گوید

برگ‌هایت همه از جنس من اند

در غیاب خورشید

( همان، ص 154.)

با یک مفهوم ژرف در این شعر رو به رو هستیم،نخست این که رنگ چیزی نیست جز بازتاب امواجی نوری. هرچیزی که موجی از نور را بازتاب می‌دهد به همان رنک دیده می‌شود. زمانی که نور وجود ندارد رنگی‌هم وجود ندارد. مولانا در مثنوی به همین مساله اشاره دارد.

کی ببینی سرخ و سبز و بور را

تا نبینی پیش از این سه نور را

چون که شب آن رنگ‌ها مستور بود

پس بدیدی، دید رنگ از نور بود

وقتی که خورشید این سرچشمۀ بزرگ روشنایی و نور در میانه نیست. نوری نیز در میانه نمی‌تواند باشد؛ همه جا تاریک است. چنین است که گل‌ها رنگ رنگ در شب تاریک همه سیاه و تاریک می‌شوند. گویی به پاره‌یی از تاریکی شب بدل می‌شوند. چنین است که شب گل را از جنس خود می‌داند.

اگر خورشید را چنان نماد حقیقت انگاریم  و شب را نماد دروغ، آن گاه که حقیقت از میانه بر می‌خیزد، تاریکی دروغ  است که همه‌جا را فرا می‌گیرد.

در بی‌وزنی شب

راه می‌زد ستاره

دم پنجرۀ صبح به خورشید پیوست

( همان، ص 142.)

مردم می‌گوید: « تا شب نروی، روز به جایی نرسی!» ستاره به خورشید نمی رسد تا در تاریکی شب راه نزند. زنده‌گی سفر همیشه‌گی است. پیوستن ستاره با خورشید، همان خورشید شدن ستاره است. انسان به آزاده‌گی و خوش‌بختی نخواهد رسید؛ اگر به دنبال رسیدن به آزاده‌گی نباشد.

خسته بر می‌گردد

بازتابت ز دل آیینه‌ها

چه شنیده است نگاهت امروز

( همان، ص 152.)

زنان آیینه را دوست دارند. برای آن که زیبایی خود را در آیینه تماشا می‌کنند. تا در آیینه زیبایی خود را می‌بینند تمام  روز دل‌شاد اند؛ اما اگر دیدند که بلُور زیبایی شان درزی و شکستی برداشته دیگر آن هیجان فروکش می‌کند. دیگر دل‌بسته‌گی‌های شان به آیینه کاهش می‌یابد. چه می‌دانیم بانوی که نخستین بار متوجه می شود که تارتار رشته‌های گیسوانش سپید شده است، یا متوجه می‌شود که در زیر چشمانش خط افتاده است؛ چه حسی دارد! برگشت او از آیینه به قهرمان شکست خورده‌یی می‌ماند. دل‌شکسته و تهی از هرگونه هیجانی.

تو با کدام الفبا

طرح دوستی ریختی

کلامت همیشه گنگ می‌ماند

(همان، ص 150.)

چون به معشوق می‌رسی دیگر کلام از میانه بر می‌خیزد. شاید کلام تا آن جای در میان عاشق و معشوق زیباست که آنان را به هم می‌رساند و بعد از آن، دیگر و حیرت است که با زبان سکوت سخن می‌گوید. چنان دو آیینه‌یی که در برابر هم قرار می‌گیرند. این الفبا، الفبای عشق است که گاهی شکوه زبانش در سکوت است.

 

 

نفس صبح

پر از  آزادی‌ست

نفس شب، خالی

( همان، ص 155.)

شب همیشه فاصله بوده است، نماد انتظار برای رسیدن به روشنایی. شب در ادبیات ما نمادی است بیشتر با مفهم ناخوش‌آیند. وقتی بامداد با شب مقایسه ‌می‌شود بامداد نماد آزادی‌ست؛ نماد پویش و شگفتن، نماد زنده‌گی، نماد پیروزی بر تاریکی. چنین است که شاعر در نفس‌های شب چنین چیزهایی را نمی بیند.

صدایم کن

تا بی‌نقاب‌ترین زیبایی

قاب شود

( همان، ص 145.)

این صدا کردن، همان فراخواندن به عشق است. چراغ سبز افروختن است برای دیدار. این عشق باید در این صدا رنگ گیرد تا بی‌کرانه‌‌گی زیبایی در چارچوب آن هستی یابد. 

نفس‌هایت را می شمرم

وقتی نگاهت را

ساعت می‌سازم

( همان، ص 146.)

یک حس زیبای عاشقانه، نگاه در نگاه و شمارش نفس‌ها. چه می دانیم که با این حس عاشقانه زمان چگونه می‌گذرد. این قدر هست که هستی در زمان است که هستی می‌یابد. زمان و گذشت آن در میزان عشق چگونه می‌تواند باشد؟ باری شمس گفته بود: ما را از عمر همان است که در خدمت مولانا باشیم. این هم چند نمونه دیگر از کوتاه سرایی‌های نکهت در کتاب « در مفصل دروغ و آیینه» که در بیشتر از سه سطر سروده شده اند.

نرم‌ترین نوازش‌ها را

در گوش باغ خواند

وقتی

خورشید پا به سپیده نهاد

( همان، 2144.)

خورشید سرچشۀ زنده‌گی است، هستی با خورشید سبز می‌شود. درختان، گل و گیاه همه‌به سوی خورشید قامت می‌کشند.

شام‌هایت،

 از ستاره لبریز اند

گام بردار

فردا به دنبال نشانی تست

( همان، ص 148.)

شعری است برای رهایی از تاریکی و از شب. این شب می‌تواند شب جامعه نیز باشد.شام تاریک است و شب پیش‌روی؛ اما تو که ستاره‌گان روشن داری؛ باید در روشنایی این ستاره‌گان گام برداری و از مرز شب بگذری! شب همان گونه می تواند نمادری از استبدادی باشد که بر جامعه حاکم شده است. اگر  شب را برنداری به فردایی نخواهی رسید و همیشه در تاریکی خواهی ماند.

 

گام در گام صدای تو

                    شگفت

نو بهاری از عشق

رو مگردان که بروید پاییز

( همان، ص 153.)

باز هم صدای عشق است که سبز می‌شود. هرگام که سوی دوست برداشته می‌شود خود صدای عشق است که به فصل سبز پیوستن می رسد. خاموشی این صدا و رو گردانی دوست خود بر گشت پاییز است.

من نخوانده ام

الفبایی را

که با آن شناخت را

توان نوشت

( همان، ص 149.)

شناخت انسان و شناخت هستی یکی از بحث‌های گسترده، ژرف و پایان ناپذیر در فلسه و دانش بشری است. آیا انسان توان آن را دارد تا هستی را بشناسد؟ آیا آن چیزی را که ما به نام شناخت و حقیقت هستی به نام دانش و فلسفه دسته بندی‌کرده ایم، حقیقت هستی است، یا سایۀ حقیقت؟

آیاانسان به شناخت نهایی می‌رسد؟ هرگونه بحث شناخت و معرفت هستی به همین پرسش‌ها بر می‌گردد.  شناخت ما از هستی و از انسان و جامعه هنوز یک شناخت نسبی است. طبیعت، هستی و دنیای درونی انسان بسیار گسترده است. طبیعت یک مفهوم بیکرانه است، پس انسان هیچ‌گاهی نمی‌تواند از این مرز بی‌کرانه به آن سوی بگذرد؛ چون آن سویی نمی‌تواد وجود داشته باشد. شناخت ما در برابر بی‌گرانه‌گی هستی همیشه نسبی است. دانش بشری و فلسفه هنوز بر همه پرسش‌ها در پیوند به هستی نمی‌تواند پاسخ گوید. چنین است که شاعر  هنوز یاد نگرفته است که شناخت را با کدام الفبا بنویسد.

بوی آغوش تو

 می‌داد بهار

وقتی از باغچه

کوچید خزان

( همان، ص 156.)

اگر هندسۀ نوشتاری این شعر را تغییر بدهیم؛ می توان آن را در دو سطر به گونۀ زیر نوشت که در آن صورت از فشرده‌گی ساختاری بیشتر یرخوردار می‌گردد.

بوی آغوش تو می داد بهار

وقتی از باغچه کوچید خزان

در شعر دیگری با استفاده از صنعت تلمح  ما را با یک وضعیت اجتماعی رو به  رو می‌سازد.

حافظ !

آن « شراب مرد افگن» را

بردار

« ام الخبایث» اینک

شهر را

به فرزندی گرفته است

( همان، ص 165.)

در این شعر به این دو بیت حافظ « آن تلخ وش که صوفی ام الخبایثش خواند/ اشهی لنا و احلی من قبلة العذارا » / « شراب تلخ می‌خواهم که مرد افگن بود زورش / که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش» اشاره شده است.

( دیوان حافظ، 1384، ض ص4- 172.)

ام‌الخبایث در شعر حافظ استعاره‎‌یی است برای شراب؛ اما در شعر نکهت این ترکیب مفهوم غیر از شراب می‌تواند داشته باشد. یعی مادر خباثت‌ها، شهر  را به  فرزندی گرفته است. به زبان دیگر شهر به فرزندی ام الخبایث رفته است. بیان بدترین وضعیت اجتاعی است. می توان  گفت که همه ارزش‌های انسانی در شهر فرو ریخته است، شهر در زیر سایه و حاکمیت فساد قرار گرفته است. این‌جا ام‌الخبایث می تواند  نمادی باید برای یک نظام فاسد که بر جامعه‌یی حاکم شده است.  اگر بخش نخستین (  حافظ! / آن « شراب مرد افگن را» را بردار ) هم که نمی بود می شد در این شعر به چنین نتیجه‌یی رسید.

چند کوتاهۀ دیگر :

تو می‌خوانی

به آوازی که شب‌ها در میان موج دریا

اوج می‌گیرد

چرا در واژه‌هایت

چشم‌های من به زنجیر اند

( همان، ص 162.)

تو می‌گویی

زمستان بلند واژه‌هایم را

به خواب یک غزل

یا یک قصیده

طی توان کردن

دو بیتی‌های چشمانم

هوای ساده‌گی‌های ترا دارد

( همان، ص 161.)

 

نمی‌خواند

گلوی عشق

فریاد ترا فرهاد!

که شیرین است

خواب مردمان چشم

                            در طوفان

( همان، ص 159.)

در کتاب « در مفصل دروغ و دعا» شماری از ترانه‌ها و رباعی های نکهت نیز آمده است؛ با ارائۀ نمونه‌هایی به این بحث پایان می‌دهیم.

آن زن که نگه زخویش دزدید منم

آن زن که صدای خویش نشنید منم

آن کس که میان هستی من گم بود

یک روز  ز چشمان تو تابید منم

*

بی‌باک‌تر از همیشه آوازم ده

با بال و پری ز عشق پروازم ده

یک‌باره برون برا و از شب بگذر

پیوند مکرر سر آغازم ده

*

ای خسته ترین مسافر، ای تنها گرد

بی‌باک‌ترین ترانه‌خوان شب سرد

آواز تو در کوچه‌ی تنهایی من

تابید و تمام کوچه را روشن کرد

*

در شهر تو بی‌صداترین تصویرم

بی‌خانه‌ترین حکایت تقدیرم

آواره‌ی صد ترانه‌ی پر طربم

اما به گلوی واژه در زنجیرم

 

پایان







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری