دلواپسی برای زمان از دست رفته در شعرهای مانا آقایی بازگشت برویۀ نخست

اما اگر قرار بود میان دست های تو پیر شوم

دلم می خواست خطوط تنت را

با پلک های بسته نوازش کنم

از رگ های برآمده پیشانی ات

تا طرح محجوب گونه ها بروم

...

مرگ اگر لب های تو را داشت

شاهرگ های مرا

زود تر از این ها به بوسه ای می گشود

...(مرگ اگر لب های تو را داشت)

ماناآقایی، به سال 1352 در بندر بوشهر ایران به دنیا آمده، و در چهارده سالگی با خانواده به کشور سوید، مهاجرت کرده است. دکترایش را در رشته ایران شناسی از دانشگاه اوپسالای سوید به دست آورده است. پایان نامه دکترایش، پژوهشی است در باره «زنان داستان نویس ایران»، در ضمن، کتاب «فرهنگ نویسندگان ایرانی در سوید» را نیز به نشر رسانده است. ایشان از شعر جهان، به ویژه شعرهای از شاعران چینی را نیز ترجمه کرده است. 

 مهمتر از همه ماناآقایی، امروزه در شعر فارسی، (با نشر سه مجوعه شعری: « در امتداد پرواز، مرگ اگر لب های تو را داشت، و من عسی بن خودم»)، جایگاهی قابل ملاحظه، پیدا کرده است. موقعی که بخواهی از شعر معاصر فارسی سخن بگویی، نمی توانی از کنار اشعار ماناآقایی رد شوی. یا هنگامی که بحث از شاعران زن در شعر فارسی امروز باشد، بی هیچ تاملی، ماناآقایی، در این میان جایگاهی ویژه،   دارد.

در شعر و داستان فارسی، یعنی در کل، در ادبیات فارسی، ادبیات زنانه، نسج قابل ملاحظه ای نیافته است و از این بابت، ادبیات فارسی از غنایی که باید برخوردار باشد؛ برخوردار نیست. بنابراین لازم است تا آفریده های زنان فارسی زبان جدی گرفته شود. در این میان، حضور ماناآقایی، قابل ملاحظه و بررسی است.

من در مقاله قبلی، که در باره مجموعه شعری «من عسی بن خودم» نوشتم، به بینش زنانه در شعر ماناآقایی به طور گذرا پرداختم اما در این نوشته، برخورد شاعر با زمان، یا اتفاق زمان در شعر شاعر، بیشتر در نظر است. شاعر وقتی بزرگ می شود که زمان برایش وجود نداشته باشد یعنی بتواند منطق زمان خطی را در شعرش به هم بزند و وارد زمان بزرگ شود. بنا به گفته میر چا الیاده، که در آن زمان بزرگ، از زمان آگاهی ای نیست و از سپنج زمانه خاطره ای.

شاعر با پس زدن زمان به این توانایی می رسد که حضور در لحظه ای داشته باشد که عالم برای نخستین بار آفریده می شود. و شاعر با این هم پاشی زمان، هم عصر روزهای آفرینش می شود.

به هر انسان، دلواپسی برای زمان از دست رفته، در لحظه هایی از زندگی، دریافتنی می شود اما این دریافتنی شدن زمان از دست رفته، برای انسان معمولی، مایوسیت خفیف و آنی ای را به جای می گذارد. بنابراین فقط شاعر است که با دریافت دلواپسی برای زمان از دست رفته، با زمان برخورد متفاوت می کند و زمان را از هم می پاشاند و وارد فضای ای می شود که در آن، زمان گذری ندارد:

...

آن روزها هنوز جنگ به کوچه ما نیامده بود

من با کبوترها حرف می زدم

دیوارها کوتاه بودند و

دست بادبادک به سقف آسمان می رسید

...(کودکی 1)

ماناآقایی با چشم پوشی از زمان و با وارد شدن به یک فضای نوستالژیک، خودش را به روزهای آفرینش می رساند و بینش بشر ابتدایی را برای ما حسانی می کند: بشر نخستین یا انسان اساطیری اعتقاد داشت که در آغاز، آسمان و زمین خیلی به هم نزدیک بود و انسان می توانست از هر بلندی ای، یا از بالای درختی یا از سرکوهی، دست به آسمان برساند و با خدایان سخن بگوید اما بنا به گناهی که از نیکان سر زده است، آسمان و زمین که عبارت از پدر و مادر بشری اساطیری است از هم دور شدند و دیگر برای بشر قابل دسترس نیست.

اما شاعر، این بینش بشر را تا هنوز هم حفظ کرده است و با پس زدن زمان، به روزهای ازل سفر می کند:

بیایید با هم به روزهای اول باران برگردیم

بدویم، چشم ببندیم

همدیگر را از نو صدا کنیم

کمی زیر نیمکت ها قایم شویم

اعداد را وارونه بشمریم

...(قایم به اشک)

باید به این مساله توجه کرد که چرا درک گذشته برای شاعر جدی می شود و شاعر با نابودن کردن زمان، خودش را می خواهد در گذشته قرار بدهد! برای بشر، دوره های گذشته، دوره های طلایی تلقی می شود. از این روی، بشر هرچه به سوی آینده پیش می رود تصوری موهوم و تاریکی، از پایان زندگی، برایش دست می دهد. همین طور، زندگی یک انسان می تواند نمونه ای از تمام دوره های زندگی بشر، در زمین باشد. یعنی موقعی که کودک پاه به دنیای بزرگسالان می گذارد، درک دوره کودکی برایش جدی می شود و فاصله اش را با دوره کودکی در زمانی، درک می کند که میان موقعیت فعلی و کودکی اش ایستاده است. بنابراین، درگیر نوستالژی می شود و می خواهد، زمان را از میان بردارد و به همان دوره کودکی برگردد.

بنا به نظر کریستوا، کودک بعد از رو به رو شدن با دنیای بزرگ ترها، پی می برد که باید دنیای خیالی و خوشایند خود را رها کند. اما لاکان می گوید: این دنیای خیالی معدوم نمی شود بلکه در ناخودآگاه فرد ذخیره می شود. در هنگام بزرگسالی به سراغ هنرمند و شاعر می رسد و شعر خلق می شود که زبان را مجازی و استعاری می کند یعنی همین طور که منطق زمان را به هم می زند، منطق دستوری زبان را نیز از میان بر می دارد:

بچه که بودم

اتاقی پر از ابر داشتم

انگشت های مادر بزرگ

جعبه مهربان مداد رنگی بود

...(کودکی 2)

موقعی که انسان، با گذشت زمان به درک کودکی اش می رسد، کودکی اش، برایش چنان جلوه می کند که بشر اسطوره ای، از گذشته اش، (در عصر طلایی، در بهشت، در باغ های که سیب زرین داشت و مرگ و درد و رنجی آنجا سرایت نداشت)، تصور داشت.

بنا به حفظ همین بینش اسطوره ای گذشته در ناخودآگاه بشر، گذاشته به عنوان دلواپسی، درک می شود و ارزش می یابد. بنابراین می توان شاعر را انسان اساطیری دانست که تا  عصر امروز به سر می برد و با بینش اسطوره ای، زمان و زبان را از میان بر می دارد و با واژه ها چنان برخورد می کند گویا با اشیا برخورد می کند یعنی شاعر بزرگ از واژه، ارده زبانی ندارد به این معنا که در بینش اسطوره ای بشر، واژه ذات اشیا است با نام شی، می توان شی را تصرف کرد. شاعر با این تصرف خودش را در میان اشیای نخستین، می یابد:

...

دریا درست تا پشت پنجره می آمد

من از این سو چرت طلایی ظهر را قاب می گرفتم

از غصه های کاغذی قایق می ساختم

و یک به یک در آب می انداختم

غروب، قالیچه سرخ بی قراری بود که پایین می آمد

من سوار می شدم

باد هل می داد

با هم به سفرهای دور خیالی می رفتیم

...(کودکی 2)

ماناآقایی، با واژه ها همچون اشیا برخورد می کند و خودش را وارد زبان نمی کند بلکه وارد فضای ای می شود که همین چیزها برای شاعر وجود دارد.

گذشت زمان، و درک زمان گذشته برای هر انسان اما برای شاعر خیلی درد آور است و درک گذشت زمان است که شعر را عمق می بخشد و روح شاعر را لایتناهی می کند.

شاعران بزرگ با چگونگی برخورد با زمان، ماندگاری اش را در حافظه بشری تثبیت می کند. حافظ، خیام، مولانا، فروغ فرخزاد، سهراب سهپری، شهریار، فردوسی و...، همه بنا به درک زمان از دست رفته، نوستالژی را به ما انتقال می دهد که درد مشترک بشر در آن محفوظ است.

حافظ می گوید:

روز وصل دوستداران یاد باد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

سهراب می گوید:

خانه دوست کجاست؟

جذبه شعرهای سهراب به ویژه منظومه مسافر و صدای پای آب، در برخورد شاعر با زمان و اشیا است. در این دو شعر منطق زمان و منطق اشیا یعنی جان دار و بیجان به هم می خورد و آدم وارد یک ساحت وجودی می شود که همه چیز زنده است، حتا می توانی آفتاب را صدا کنی تا پایین تر بیاید. توانایی اسطوره ای، است که به شاعر قوت می بخشد تا فراتر از هر قاعده و منطق، به تخیل بپردازد و جهان را سر از نو خلق و کشف کند که شاعر در آن حضور داشته باشد. در شعرهای ماناآقایی هم به همین رویکرد بر می خوریم.

مولانا می گوید:

اگر از خاک من گندم براید

اگر نانش پزی مستی فزاید

خیام، آروزو دارد، کاش مانند سبزه پس از هزار سال، امید دوباره رستن از دل خاک می بود. سعدی چنین دلتنگی اش را از گذشت زمان به ما انتقال می دهد.

فروغ فرخزاد، می خواهد خودش را آن سوی زمان گذشته پرتاب کند:

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

...

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید پوسیدند

و گم شدند

آن کوچه های گیچ از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی برگشت

و دختری که گونه هایش را

با برگ های شمعدانی رنگ می زد، آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست

بشر می خواهد با چشم پوشی از گذشت زمان، رنج تاریخ را تحمل کند و یا هم لحظه ای، خودش را به بی تفاوت بزند یا با شعری یا برگزاری مراسم آیینی، خودش را به گذشته بیافکند.

در شعرهای ماناآقایی به ویژه در مجموعه شعری «مرگ اگر لب های تو را داشت» همین حس گذشت زمان و افکندن خود، در زمان گذشته، احساس می شود. و این نمونه های شعری ماناآقایی از همین مجموعه انتخاب شده بود.

اما آنچه که می تواند بازهم قابل بحث باشد این است که چرا در جوانی این حس غریب به ماناآقایی دست می دهد در حالی که در شاعران دیگر در میان سالی این حس، دست می دهد.

این حس نا بهنگام را می توان در مهاجرت خرد سالی شاعر از کشورش دانست زیرا انسان با محیط و اشیا رابطه زنده و اسطوره ای دارد که با تغییر محیط، انسان نمی تواند این رابطه را با اشیا و محیط جدید برقرار کند بنابراین، انسان دچار مایوسیت می شود. از این روی، ماناآقایی، زودتر به میان سالی می رسد و قبل از وقت، دلواپسی زمان گذشته به سراغ اش می رسد، و روح او را دردمندتر می کند.


یعقوب یسنا
استاد دانشگاه البیرونی
13 جدی (دی) 1388
  
  
Copyright © 2005-2010 www.khorasanzameen.net