چپ کوچه؛ بن بست حقیقت بازگشت برویۀ نخست

می خواهم با سخنان نیچه (بزرگترین مرشد پسامدرن و بزرگترین کسی که منطق را تا بی نهایت در هرچه به هم ریخت) وارد چپ کوچه، مجموعه شعری وحید بکتاش شوم.

نیچه در چنین گفت زرتشت در باره شاعران چنین می گوید:

... اگر کسی با جد تمام گفته باشد که شاعران بسیار دروغ می گویند حق با اوست:

ما بسیار دروغ می گوییم.

همچنین ما بسیار کم می دانیم و آموزگارانی بد هستیم: پس ناگزیر باید دروغ بگویم.

و کدام یک از ما شاعران، در شراب خویش تقلب نکرده است؟

باری، شاعران همه باور دارند که هر گاه کسی بر چمن یا بر دامنه ی خلوت، دراز بکشد و گوش تیز کند، از آن چیزهای که در میان زمین و آسمان است چیزی دستگیرش خواهد شد و آنگاه که احوال لطیفی به سراغ شان می آید، شاعران همیشه می پندارند که طبیعت خود، عاشق شان شده است.

... آه چه خسته ام از همه این ناقصان که وجود شان بی چون و چرا باید حادثه ای بزرگ شمرده شود! آه، چه خسته ام از شاعران!

از شاعران خسته ام، چه گهنه چه نو؛ اینان در چشم من تنک مایه اند و دریاهای کم ژرفا. اندیشه آنان چندان که باید به ژرفا فرو نرفته است؛ از این رو احساس شان تا بیخ و بن ها غوطه نزده است. اندکی شهوت و اندکی ملال، بهترین تفکرات شان جز این نبوده است.

دینگ-دنگ چنگ شان در گوشم با های-هوی اشباح می ماند، اینان از گرمی نغمه هرگز چه دانسته اند؟ اینان در چشم من چندان پاک نیز نیستند؛ همه آب های شان را گی آلود می کنند تا ژرف بنمایند.

آه، تور خود را به دریای ایشان افکندم تا ماهیان خوب بگیرم، اما همیشه سر خدایی کهن را بیرون کشیدم.

... بی گمان در آنا مروارید نیز یافت می شود؛ از این رو آنان خود از همه بیش به صدف های سخت می مانند، و بسا هنگام در آنان به جای روان، لعاب شور یافته ام.

خودستایی را نیز از دریا آموخته اند. مگر دریا، طاووس طاووسان نیست؟ به راستی جان ایشان خود، طاووس طاووسان است و دریایی از خود ستایی!

جان شاعر تماشاگر می خواهد؛ اگرچه گاومیش باشد!

اما من از این جان به تنگ آمده ام و می بینم روزی را که او خود نیز از خویش به تنگ آمده باشد.

تا کنون دیده ام شاعرانی را که دیگرگون گشته اند و نگاه خویش به سوی خویش گردانده اند.

دیده ام فرارسیدن جان های توبه کاری را که از میان برخاسته اند.

                                                                                                          

                               چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری

                                                                « در باره شاعران»

 

نیچه خودش هم شاعر است اما نه از این شاعران طاووس گون بلکه او شاعری است که دیگرگون گشته و نگاه خویش را به سوی خویش گردانده و به گفته خودش به عمق ها می بیند.

به وحید بکتاش هم باید از همین زاویه نگاه کرد؛ زیرا او نیز دیگرگون گشته است و از جان های توبه کاری است که از فریبندگی ها شاعرانگی بیزار شده است و به سوی خود شلیک می کند:

چه اتفاق قشنگی

من

آدم نیستم

آدمی برای بکتاش مساله شده است و آدمی ای که در شعر شاعران ستودنی است برای او این ستودنی، فریبندگی های زبانی است و بس! بنابراین بکتاش به عمق می خواهد ببیند:

من از ترکیب انسان خطر دارم

در خاک نویشتند

آدم...

نگاه عمیق بکتاش به آدم و آدمیت، او را متعرض می کند تا این که بزرگترین اعتراضش زا بیان می کند:

برای زندگی

می دود

سگ یا آدم

در اینجا اعتراض او به جایی می رسد که زنده پسندی جای همه اندیشه شده ها را می گیرد، یعنی برای آدم و سگ زندگی یکسان ارزش پیدا می کند یا سگ و آدم در نظام زندگی ارزش برابر دارد.درست مانند این بیت فردوسی:

میازار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

بازهم از نیچه چند شعر می آورم و بعد به شعر بکتاش پرداخته می شود:

 

از بهشت

« خوبی و بدی پیشداوری خداوند است»

مار چنین گفت و

با شتاب گریخت!

 

به خواننده ام

برایت آروزومند لقمه ای چرب و هاضمه خوبم

کتابم را اگر بگواری

مرا نیز با آن هضم کرده ای!

 

نگاشتن با پا

تنها با دست نمی نویسیم:

پا نیز، همواره، همراهی نویسنده را

می خواهد

استوار، آزاد و دلیر، می دود

گاهی بر دشت

گاهی بر کاغذ!

 

گفت و گوی دو نفره

الف: بیمار بودم؟ شفا یافته ام؟

پزشکم که بود؟

انگار همه چیز را فراموش کرده ام!

ب: گمان می کنم هم اینک شفا یافته ای!

زیرا تندرست آن کسی است

که فراموش کرد.

 

اینک انسان!

اری!

می دانم از چه تبارم!

سیری ناپذیر چون اخگر

می گدازم و خود را می کاهم

روشنی می شود

هرچه بدان دست می سایم

و زغال،

هرچه وا می نهم،

به یقین یکی اخگرم!

 

بکتاش هم از همه چیز به تنگ آمده است حتا از شعر و از بی مایگی شاعر:

قتقتک در باد

مرغ

یا شاعر؟

شعر بکتاش شعر نیست، برای این که نه از نظر زبانی در پی آرایش خویش است و نه از نگاه موضوع در پی ستایس کسی یا چیزی، بلکه شعر او جان مایه احساس اوست که در چند واژه چنان هستی می یابد که لحظه را در آغوش می گیرد تا این که خودش هم لحظه می شود پس شعر بکتاش شعر لحظه هاست که به هیچ صورت نمی توانی از هم بپاشانیش زیرا چنان چند واژه باهم می تند که هیچ جدایی را نمی توانی میان این چند واژه دریابی!

بنابراین درد، رنج و گداز او در برابر لحظه و سرانجام یکجا با لحظه ها هست می شود، از این روی کمتر شاعر ومنتقد جراات به خود خواهد داد که به بکتاش شاعر بگوید! بزرگی بکتاش هم در همین است؛ یعنی دیوانه ای که مانند اکثر دیوانه ها نیست. به گفته مامی (مدیر وبلاک: شاید تکرار اما شیرین): همه کس به نوعی دیوانه است.! اما بکتاش دیوانه ای است که از دیوانه های دیگر متفاوت است همین است گناه جبران ناپذیر  او:

به یکتایی ایمان ندارم

چشمانم کج و پلیچ است

اما دیگران همه چشمان راست دارند، تنها این کج و پلیچی در چشمان بکتاش است که تفاوت او را برای همیشه با دیگرا برجسته نگاه می دارد پس این کج و پلیچ چشم را چگونه می توان بخشید، در حالی که او به این راست بودن و راست دین چشم دیگران شک دارد و همه را دیوانه می داند:

خدا زمین را

آدم کارید

درو شد

خر.

 

یا 

 

خدا جان سلام!

تخم آدم

داری؟

شاید شاعران دیگر این ادعا را داشته باشند که آنان دارند با شعر شان حقیقتی را بیان می کند و منتقدانش هم به این باور اند که این حقیقت را به دیگران روشن کرده پیام شاعر را می رساند، که در شعر شاعر با لفافه و هنرمندی بیان شده است، در واقع هر دو به نوعی خودشان را می فریبد. به گفته ی سارتر: متقدان نگه بانان بایگانی هااستند. این منتقدان چیزی را می توانند زیبا ببیند که از قبل زیبا برداشت شده باشد، از این روی شعر های بکتاش از دید چنین منتقدان ضد ارزش و ضد زیبایی انگاشته می شود. چون آنان خلاقیت را کمتر می توانند ببیند بنابراین شعر های بکتاش نه از آن قالب های از قبل پرداخته شده برخوردار است و نه برخوردار از مفاهیم پیش داوری شهده اجتماعی است. هم قالب شعر بکتاش نو است و هم سخن گویه هایش مفهوم نشده است یعنی مقابل قالب از قبل پرداخته شده و همین طور مقابل پیشداوری های مفهومی قرار می گیرد. از این لحاظ است که بر منتقد ساده انگار مشکل می شود و نمی تواند زیبایی و عمق شعر بکتاش را درک کند چون شعر بکتاش هیچگاه در قالب و مفاهیم زمین گیر نمی شود، فقط حرکت می کند.

نیچه می گوید انسان از اشیا هیچ چیز گرفته نمی تواند یا اشیا به انسان هیچ چیز نمی دهد بلکه انسان همان چیزی را از اشیا می ستاند که خودش در طول تاریخ بر اشیا تحمیل کرده است. از این بابت بکتاش از این برداشت های تحمیل شده بر اشیا، سود نمی برد حتا در برابر آن می ایستد و می کوشد از این تحمیل شدگی و معنا دهی، اشیا خودش را برهاند:

دو سگ بودیم

دل بی غم شاش می کردیم

برای زندگی تلاش می کردیم

در این شعر، ساختار مفاهیم دیگرگونه ایرایه شده است و معنای که بر اشیا تحمیل شده بوده، این تحمیل شدگی معنا ازهم پاشیده است یعنی نماد ها ساخت شکنی شده و حتا جاه عوض می کنند: سگ به جای آدمیت قرار می گیرد؛ آدمیتی که دیگر همه تشویش است، همه ستم است و استبداد!

و از جانب دیگر در این شعر، روح آزاد انسان و زنده جان ها موج می زند و به قبل برمی گردد؛ آنگاه که انسان از تشویش های فعلی اش آزاد است و فقط می خورد و می نوشد؛ در پی اقتدار، آژار، تصاحب و ملکیت نیست.

شعر بکتاش اعتراض است در برابر همه چیز حتا به شعر با آن که خودش شاعر است!

سرانجام شعر او در برابر حقیقت همه چیز معترضانه می ایستد و در پی این هم نیست که بگوید یا بداند: حقیقت چگونه به میان آمده است یا چگونه خودش را می آفریند! بنابراین پذیرفتن او و شعرش تلخ است و هضم کردنش دشوار:

آن سو در نظرم

دو تایی پشه...

 

یا

 

من مگسم

شرح مرا

عالم بالا

داند...

 

یا

 

کافر کشی کنید

لیلی پشت در منتظر است

 

یا

 

پشت یک دروازه

یک سگ پیر

پشت یک پرتاب نان

یک عو.

پشت یک کوه بلند

نمی دانم کسی

بی خیال همه کس

بی غمک

خو

 

یا

 

مرد:

سلام دوستت دارم

زن:

جای داری

زن:

سلم دوستت دارم

مرد:

چند نفر باشیم

در شعربکتاش نباید در پی حقیقتی بود بلکه همگام با اعتراض هایش باید رفت که به کجا می رسد! اعتراض هر آن در شعر او بنیادی تر و جدی تر می شود و از حقیقت در شعر بکتاش، گرفتگی، درگیری و بن بست در خود، نمایان می شود؛ طوری که در این شعر نیچه آن را می توان سراغ کرد:

حقیقت

زنی است، نه بیشتر؛

حیله گر در آزرمش؛

نمی خواهد بداند،

آنچه را بیش از همه می خواهد

امتناع می ورزد...

از که فرمان می برد؟

تنها ازقدرت!

پس قدرت ضروری است

سخت شوید ای فرزانه تران!

او را وا دارید

به حقیقت شرمناک...

برای سعادتش

نیازمند جبر است

{گفتم} حقیقت زنی است؛ نه بیش

البته در این شعر اراده از زن ستیزی ای که  متون و ادبیات کلاسیک در نظر دارد، نیست. بلکه بلواگری، فریبندگی، مهارنشدنی و سرانجام با قدرت هم نشینی و باز از قدرت فراتر رفتن، شاید از حقیقت  در نظر بوده که شباهت اغواگری زنانه به آن داده شده است.

 بنا به مجال کم نتوانستم به اصل مساله در شعر بکتاش بپردازم که این مساله همانا سبک تازه شعر، در مجموعه شعری چب کوچه می باشد. البته پرداختن به این مساله نیازمند آفریده های بیشتر از این دست شعر است تا بتواند جایگاهی در گستره شعر و ادبیات باز کند و بعد خود به خود بیان این مساله پیش می آید، که مهم هم همین ویژگی است.



محمد یعقوب یسنا
استاد دانشگاه البیرونی
15 اکتوبر 2008
  
  
Copyright © 2005-2008 www.khorasanzameen.net