زندگی در رباعی های خیام - بخش دوم بازگشت برویۀ نخست

آمدن، بودن و رفتن - مثلث حیات

از نظر خیام آمدن و رفتن است که بودن را برجسته و مشخص می سازد ورنه نیازی به فکر بودن به انسان پیدا نمی شد. همین آمدن و رفتن موهوم سبب اوج و کمال مثلث حیات می شود یعنی ما را متوجه بودن می کند و زمان را محسوس می گرداند، چنان که می گوید:

از آمدنم نبود گردون را ســـــــود         وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود         کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

بنابراین خیام فقط  وقتی بودن را می تواند احساس کند که به فکر آمدن و رفتن می شود و غایت از این آمدن و رفتن هم به فکرش نمی رسد از روی ناگزیری به بودن می چسپد و زنده گی اش را می خواهد در آن پیدا کند ، بزرگی خیام هم در همین واقعیت پسندی اش است که انسان امروز نیز میل به همین واقعگرایی دارد، هستی را باید با هستی مندی هایش یافت و احساس کرد همچنن برای اینکه نیست می شود به آن ارج بگذاریم همواره بکوشیم که با کنش خود محسوسش سازیم .

 مثلث حیات را چنین می توان ترسیم کرد:

از ین نما چنین بر می آید که زنده در میان دو موهوم به تلاش می پردازد و هرآن می کوشد تا این موهوم ها را برایش قابل شناخت بسازد اگرچه این شناخت به اساس پیشداوری های ذهنی و انگیزش های ناخود آگاه ی روانی _ فزیولوژیکی صورت می گیرد که بودن را مفهوم  می بخشد و زنده از این دو مرجع موهوم هراس انگیز فرا معنا و فرا مادی به یک مفهوم معنوی ای می غلتد که خودش هم نمی داند بنابراین ، این ندانی چالشی است در برابر شناخت موهوم انسانی زیرا از نظر خیام انسان در مراحلی از زنده گیش سبب به چالش کشیدن شناخت معنوی زنده گی اش می شود و دیگر هیچ مرجعی نیست که او بر بنیاد آن به زنده گی اش ارزش بگذارد غیر از خود زنده و احساس لذتی که  از زنده گی به زنده بر می گردد .

از دید زنده گی شناختی خیام از آمدن و رفتن موهوم بودن به گونه ی مفهوم ناشی می شود و این مفهوم معنویتی است ساخته و پرداخته از اوهام که نا امیدی را در هاله ی از امید مبهم و دست نیافتنی می پیچاند بنابراین در میان این سه ضلع یا سه حصار زنده محدود می گردد و احساس نفی می شود .

خیام می خواهد رفتن و آمدن را از ذهن ما بزداید زیرا در این صورت ما از مفهوم بودن هم رها می شویم با این رهایی دیگر هراسی نیست که انسان را اذیت کند ، اینجا به همان گفته ی فیلسوف یونانی[ دموکریت] نزدیک می شویم یعنی آموزه های اخلاقی هراس برانگیز است که گاهی سبب بدبختی و تلخی در زنده گی انسان می گردد ورنه فکر کردن به این هراس ها در زنده گی لازم نیست باید به هر چه در موقع اش به آن پرداخت . خیام هم خود را به چنین نتیجه می رساند و می کوشد فراتر از مفاهیم به خود برسد چون زنده خویشتن را احساس کند یعنی در دنیای محسوس زنده گی کند تا از مفاهیم برهد . مگر رها شدن از مفاهیمی که پایه های معنوی بودن را در ذهن زنده تداعی  کرده است، مشکل است؛ این مشکل زنده را، تا که خود را می یابد، به پوچی محض می رساند. زنده باید آگاهانه از مفاهیم نجات پیدا کند، چنانکه خیام می گوید:

خیام اگر ز باده مســتی خوش باش        با ماه رخی اگر نشــســتی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است        انگار که نیستی چو هستی خوش باش

خیام زنده و احساس هایش را بر همه چیز ترجیع می دهد و گوش زد می کند که از نیستی کرده زنده بودن به مراتب ارزش دارد . می توانیم ادعا کنیم که خیام از همه مفاهیم رها شده ، خیلی آگاهانه و بی هراس به زنده گی چسپیده است که دیگر هیچ مشکلی معنوی با خود ، با جهان ، با انسان و با سایر زنده گان ندارد زیرا مشکل انسان از مفاهیم سرچشمه می گیرد نه از کنش ساده برای زیستن.

آنچه که دیگر می توان از این رباعی استنباط کرد ؛ پاسخی است به کسانی که خیام را هیچ انگار و زنده گی ستیز می داند و می گویند خیام همواره از مرگ گفته است و به مرگ پرداخته است چنانکه در این نوشته بار بار اشاره شده که خیام از فکر کردن در باره مرگ به زنده گی می رسد تا اینکه می گوید مرگ چیزی پوچ است و معادل است به نیستی پس باید زنده گی را ارج گذاشت . برای خیام سخن زدن در باره مرگ حتمی نیست ولی شنیدن در باره مرگ برای مخاطبانش از نظر خیام حتمی است تا مخاطبانش را به مزایای زنده گی که فقط در زنده هست متوجه گرداند سپس مرگ را فراموش کنند و فقط خوش باشند که زنده هستند و زنده گی را با احساسی که یک زنده می تواند برای لذت از خود بروز دهد ، همگون بسازند . باید توجه کرد که سخن گفتن از مرگ در آرای خیام امری نسبی است برای این که زنده ، زنده گی اش را احساس کند و از اوهام آزار دهنده ای مفهومی آمدن و رفتن برهند تا بودن هم از معنویت اش در احساس زیستن بیفتد و با آن یکی شود آنگاه زنده می تواند لذت زنده گی را نه در خلا فهم کند بلکه در آگنده گی های احساس هستی مند زنده گی حس کند .

درباره ی مفهوم عقلی بودن خیام می گوید:

بـرخـیــزم و عــزم باده ناب کـنــم               رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم

این عقل فضول پیشه را مشتی می              برروی زنم چنان که در خواب کنم

و

تاچـنـد اســیر عقل هر روزه شــــویم           دردهر چه صدساله چه یک روزه شویم

درده تو به کاسه می از آن پیش که ما           درکارگه کوزه گـــــران کوزه شــــــویم

در این دو رباعی به نفی عقل برمی خوریم ، خیام عقل را به مفهوم خاص و هم به مفهوم معمول و روزمره گی اش مردود می داند از دیدگای او عقل به مفهوم خاص سبب درگیری ها و فرق گذاری در میان انسان ها می گردد و ما را از هم جدا و نسبت به هم بیگانه می سازد ، این بیگانه گی را عقل و مفاهیم بیش از حد بحرانی می کند و عقل یگانه علت دوامدار بیگانه گی می شود . در نهایت دارنده گان عقل و مفاهیم خاص در پی نابودی عقول و مفاهیم دیگر یا غیر از خود برمی آید . تن در دادن به مفاهیم روزمره گی مشکل دیگر عقلی است که خیام متوجه آن می شود زیرا مفاهیم و پیشداوری های ذهنی که اساس زنده گی روزمره گی را شکل می بخشد مانع توسعه و فراخی زنده گی ممکن زنده می گردد این ممکن رسیدن به لذتی است که یک زنده می تواند بی آنکه به دیگران ضرر رسانده باشد آن را تجربه کند تا خودش را برای خود محسوس بسازد و دیگر نیازی پیدا نکند که به مفهومی فراتر از زیستن به زنده گی فکر کند .

اشاره خیام در این دو بیت به عقل همانند بیان ضد عقلی نیچه است ، درک خیام از عقل به مقابله با عقل می رسد و عقل را زباله دان مفاهیمی می داند که در طول تاریخ فهم متناقض بشری در آن انباشته شده است که از بی عقلی سرچشمه گرفته اند و به عنوان دانایی بر انسان زنده حکمت می کند در حالی که این دانایی مرجع چنان عقلی _ که خیام در نظر دارد_ ندارد. اگرچه ما از دیگران می آموزیم ولی همین آموزش ساده صورت نمی گیرد بلکه مفهاهیمی را با خود انتقال می دهد که مرجع قضاوت خوبی وبدی می گردند ، آنچه که انسان بخواهد بنا به خواهش های تن شناختی اش انجام دهد همین غریزه مرده گان که نمی خواهند محو شوند به گونه عقل تجلی پیدا کرده در برابر زنده قرار می گیرند و وجود زنده را به چالش می کشد ، اگر زنده در برابر آن واکنش نشان بدهد ، حرکت او بنا به برداشت معمول یا همین غریزه مرده گان ، دیوانه گی تلقی می گردد با آنکه دیوانه گی همان عقل معمول ومسلط است اما این دیوانه گی بزرگ مرجع جنون آسوده گانی است ، بی آنکه بدانند در آن محصور شده اند هر که از این حصار بگریزد طبعا دیوانه قلمداد می شود به این معنا که اگر به دیوانه خانه بروی دیوانه ها بر تو خواهد خندید در آنجا چون دیوانه ها مسلط است تصور خواهد کردی که تو دیوانه استی .

این مفاهیمی که عقل شمرده می شوند از هراس انسان نسبت به مرگ و از دست دادن اقتدارش بر اشیا یا موجودات ناشی می شود زیرا وقتی او به فکر مرگ می افتد می داند که موقعیت کنونی اش را با مرگ از دست خواهد داد بنابراین برای بودن و زنده گی جاویدانه گی بر می آید و این اقتدار جاویدانه گی را از هر راه ی که شود تامین باید کرد زیرا این فکر نوعی ارضا و تسلط بر بیچاره گی است که جنون جاویدانه گی را سبب می شود ، اینجاست که توصیه ونصحت هایش را به گونه باور بر زنده گان به اقتدار می رساند این عمل از جنون یک زنده ناشی می شود و به عنوان عقل مورد پذیرش قرار می گیرد چنان که در سنگ نبشته های قبر فرعونیان مصر و در قانون حمورابی به صراحت قابل مشاهده است .

خیام این دیوانه گی بزرگ یا عقل فضول پیشه را جز این که در برابرش با بیخودی به پا برخیزد چاره ی دیگری ندارد البته این بیخودی آگاهی است که در حصار عقل فضول پیشه گنجایش ندارد بنا این آگاه ی به حدی می رسد که دیگر قابل تحمل نیست  ، آگاهی هم ناگزیر است خود را تبارز دهد . طوری که خیام می گوید باید عقل فضول پیشه را برای به تجربه کشاندن آگاهی ، از میان برداشت ورنه امکان رفتن به توسعه و فراخی زیستن به وجود نمی آید و در حصار اقتدار بودن مفهومی مرده گان خواهی ماند .

برای رهایی از مفاهیم عقلی بودن و دیگرگونه زیستن خیامی نباید مشکوک شویم به این که متصوفین هم عقل معمول برای زنده گی را نفی می کنند ، این حالت متصوفانه و عارفانه نوعی گریز از زیستن است که در این گریز شان هم زنده گی معمول نفی می شود و هم زیستن تن شناختانه ؛ اینان از زیستن می ترسند و از بودن معمول می رهند تا این که به یک بودن خلسه ی _ روانی می افتند ، که آن را سیر و سلوک می نامند .

زیستن از نظر خیام با گریز زدن ها نه کامل می شود و نه تجربه شده می تواند همچنین مفاهیم بودن و ماندن در این دنیا چون غریزه تکاملی سرکش و سیر ناپذیر ، از زیستن زنده گی ساخته است . برای مشخص شدن زیستن باید تفاوتش را با زنده گی روشن کرد : زنده گی چون مفهوم زنده را حصار می کند که این دیوار همانا با دغدغه های بی فرجام بودن به اوج تقلایش می رسد، در برابر زیستن از این تقلا و دغدغه عاری است ، فقط با حواس ، احساس و محسوسه های که یک زنده به آن رسیده است و یا می تواند به آن برسد ارتباط می گیرد . لطیفه ی که از پدرم شنیدم می تواند احساس زیستن را برازنده کند ، می گویند از جغد پرسیدند که چرا این قدر عمرت کوتاه است _ تصور این است که جغد یک سال عمر دارد نه بیشتر از این _ جغد گفت که من در همین یک سال چار فصل را تجربه می کنم و شما هم در صد سال عمرتان چیزی فراتر از این را نمی توانید ببینید و یا تجربه کنید .

سخنی را در همین مورد به ابوعلی سینا نسبت می دهند اگرچه درستی و نادرستی اش روشن نیست ولی روایتش در اینجا کارساز مقصد می تواند شود : به او گفتند متوجه ی تداوم و درازی عمرت باش ، بوعلی گفت : برای من فراخی اش مهم است نه درازی آن .   فراخی ، یعنی گسترده گی احساس ممکنی که زنده با زیستن می تواند آنرا تجربه کند و از آن لذت ببرد .

آموزه ی خیام نیز آشکارا همین فراخی را پنداشتنی می کند ، اسیر عقل هر روزه شدن به معنای زندان زیستن است که نمی گذارد یک زنده خود را تجربه کند بلکه زنده را از زیستنی جنان که در خور زنده است باز می دارد و او را وامی دارد تا زنده گی کند برای این که عمر دراز بخورد و نمیرد ، در حالی که زیستن نیازمند مفاهیم بودن زنده گی نیست  زیستن گسترده تر و ساده تر از مفاهیم زنده گی است همچنین ضروت به صد ساله شد ندارد زیرا در می تواند به یک روز لذایذ حیاتی را تجربه کند که زنده گی صد ساله با نگرانی و تشوشاتی که برای بودن در خود پرورده است هر گزبه آن نرسد یا وقتی بخواهد خودش را تجربه کند دیگر عقل فضول پیشه او را چنان اسیر عقل هر روزه کرده که همه توانایی های ممکن را از او ربوده است بنابراین تاکید خیام به هرچه زودتر است نه به هرچه دیرتر .

آنچه که ما برای فرصت به دست آوردن توقع مندیم این توقع چانس فرصت را از ما می رباید پس پیش از این که توقع ترا بخورد تو باید خود را تجربه کنی .

  مثلثی که زنده را محصور کرده است نه پناه گاه ی حیات بلکه دغدغه های نا خود آگاه ی هزاران مرده است که یک زنده را در مفاهیم هراس برانگیز پیچانده است هرآن توجیه گر ذهنی بودن می شوند و لذت زیستن را از ما می گیرند بنابه دیدگاه ی خیام زنده نباید بگریزد زیرا راهی گریزی فراسوی زیستن نیست و همچنین فراتر از زیستن پناه گاه ی را هم تشخیص نمی دهد بلکه زنده باید خودش را در خود و در ممکن های زیستن منتشر کند تا این که مثلث تفهم شده در انتشارش محو شود .

هر کس در باره خودش هرجه می گوید بنابه واقعیت حیاتی اش حق دارد !

اما خیام با صدا و احساس زنده تر از زنده ها نه تنها در باره ی خودش بلکه در باره ی هر زنده می گوید : انگار که نیستی چو هستی خوش باش!

نویسنده: محمد یعقوب یسنا
  
Copyright © 2005-2006 www.khorasanzameen.net