فلسفه در ما مرده است بازگشت برویۀ نخست

روبرو با تاریخ ، داد گاهی که خودم را متهم می کند.

پس از پرسش اینکه آیا انسان امروز ما درگیر فلسفه و نگرش های فلسفی است؟ من در رابطه با اینکه تبار من به کدامین تفکر و اندیشه برمیگردداز خود پرسیدم ، اگر می دانی باید واقعیت را بیان کنی  و نباید خود را در گورستان واژه ها و اصطلاحات مدفون سازی.  آنچنانکه دیگران درگیر هستند. پس با اندیشیدن به هنر،و رهایی از نقاب های واژه ها و دیدگاه ها دریافتم من نیز اگر چیز

 در باره ی  نگرش های فلسفی و هوای تازه  از فلسفه سخن گویم ناگزیر هستم در شمار کسانی قلمداد شوم که واژه ها را پناهگاه خود ساخته اند. در قدم نخست باید بیان نمود اندیشه ها و داشته های فلسفی چه منزلتی دارند و در ساختار بیان فلسفی و دیدگاه های فلسفی چه مفهومی نهفته است ؟

 فلسفه به این دلیل بی نهایت مهم و ارزشمند است که شجاعت بیان و شمول مفهوم  انگیزه های پرسشی را در همه نگرش های زندگانی انسان دارد. ارزشمندی فلسفه این  است که توانایی پرسش گری را با هر کس داراست و اولین آشنایی با فلسفه باید با نگرش های پرسش آفرین  نقد زایی و تحلیل آور  صورت پذیرد.فلسفه با پیروانش از چشم اندازهای معین و دیدگاه های دقیق حرف می زند و با شناخت راستین  هدف فلسفه گرایان، اندیشمندان فلسفی خود را آشنا می سازد. به هرحال  فلسفه را باید  مانند ارزشی که هوا برای بودن و نفس کشیدن دارد قلمداد کرد. دریافت های پسا تحلیلی در باره ی گذشته ی تاریخ فلسفه این پاسخ را به من می دهد که رد پای فلسفه پس از آوارگی ما از ماهیت اصیل تاریخی مان نابود شده است  و توانایی پردازش ما به فلسفه، در لابلای بیکارگی های تاریخ و فراموش کاریهای  فکری مان از دست رفته  و دیگر هویت انسان  ما بعد تاریخ و داشته  های تاریخ فلسفه، هویت پرورش   صاعقه های اندیشه و فکر کردن نیست. دلیل عمده ی آن این است که  در دوره های سه صدسال پسین کمتر کسی توانسته متفاوت بیندیشد. آنچه هم به گونه شبه انگیز در سنت گرایش به فلسفه وجود دارد از تاثیرات مجموعه کارها و تلاش های فکری اندیشمندان دیگر است که بیرون ازقلمرو فرهنگی و زبانی ما اندیشیده اند. .نمی خواهم این را عنوان  کنم که فکر مرز شناس است و قلمرو پذیر. اما گمان می کنم تاثیر گذاری محیط را هم به آسانی نمی توان نادیده انگاشت.

وقتی برای من نشانی و پیامی از فلسفه قدما و اندیشمندان گذشته مان ،آنچنانکه باید  وجود ندارد ،از خود می پرسم آیا فلسفه و مذهب فلسفیدن در ما زنده است و ما از توانایی و شجاعت خود بودن در فلسفه برخوردار هستیم و اگر هستیم در کجای تاریخ فکری بشر پر دغدغه ی امروز قرار داریم ؟چه کسانی مارا با تفکر نوین و غنامند تاریخی مان به رسمیت می شناسند؟

 درمیان اندیشمندان جامعه ما فکرورزی و اندیشه آفرینی چیزی نو آشنا و پدیده ای تازه نیست. گذشته ی ما پیش از سه صد سال تاریکی و تک راهی، گذشته ی پربار و توانایی فلسفه و شجاعت پرسشگری است. یعنی مولوی با تمام افق های بسط پذیر و نگرش های جهان آفرین خود وابستگی و خویشاوندی به تفکر و سلوک فلسفی ای دارد که در گذشته جود داشته است . سنایی غزنوی  ناصر خسرو بلخی، همه تاج داران شجاعت و توانایی تفاوت اندیشی و تفاوت آفرینی در قلمرو فلسفه هستند .امروز مرگ پذیری تفکر و ناتوانی ما در ساحت اندیشه نادیده انگاشتن پیشگامان فلسفه نیست، بل گسست و فاصله ای است که در میان آمده و تاریخ، دیوار تاریک خود را میان ما و توانایی های پرسشگری چنان بر افراخته که جبران آن انسان دشوار و دماغ دشوار  می خواهد. انگیخته های فکر در ما هنگامی مرد که ما انگیزه های گسست آور را در گذشته ی فکری مان میدان دادیم و کمتر به احیای دوباره ی پرداخت های اندیشه  توجه کردیم. البته این افت و از دست دادن سکوی ارزشمند فلسفه از خود علت ها و انگیزه های متفاوت دارد،و به درآمدی تاریخی و بازگویی فرهنگی نیاز است. در هر صورت می شود به پیوند های عینی اشاره کرد که دور از واقعیت افتی ما از فلسفه نیست .من دلیل گسست پذیری را در نکات زیر می بینم :

دور شدن ما از گذشته درخشان و فکر پیشگی مان بنا بر دلایلی تاریخی

از دست دادن شجاعت و توانایی پرورش تفاوت اندیشی

سنت زدگی و ندانم گرایی فرهنگی

منزوی شدن ساحت تاثیرگذار عقل و رواج یافتن شمولیت تقدیرگرایی به گونه ی فرعی آن

شمولیت هوده باوری در حوزه ی  منوط به عقل و اندیشه ی های متفاوت

پنهان ماندن و برملا نکردن اندیشه و تفکر آنانی که متفاوت بودند و کار های را به جامعه ی فکر گرای واپس شان پیشکش کردند.

از دست دادن فکر بازگشت به گذشته فکری و فلسفی ما در میان چیز فهم های امروز

ایدئولوژی زدگی و بحران چند روایت پذیری یک مکتب در جامعه به دلایل نداشتن زمینه های برگردان درست آن توسط خواننده ی متن
برخورد نا قاطعانه با تاریخ اندیشه هایی که در ما پرورش یافته

تاثیر پذیری محض و بدون قید و شرط ما از هر اندیشمند برون مرزی

کتاب زدگی و تقلید گرایی تمام از دیگران

گرایش به تفسیر ناپذیری و نداشتن اندیشه ی تاویل افرین  نسل آشنا با باورهای تاریخی و از همه مهمتر هیچ انگاری هویت فکری تاریخ دانشمندان و اندیشه ورزانی که در افق های سپری شده ی تاریخی ما وجود دارند  که می توان از علی سینای بلخی، ابونصر فارابی،ابوریحانی بیرونی و راه رفتگان دیگر فلسفه در تاریخ یاد کرد.

. اینها دلایلی است که می توان گفت، از غفلت مان چاه سیاه عمیق ساخته و هویت ما را در آن انداخته اند. آنچه مهم به نظر می رسد این دیدگاه است  که ما بی همه چیز نبوده ایم. هیچ جامعه و هیچ انسانی بدون یک نوع نگرش و فرآورده ی فلسفی نیست اما در بعضی ها بنابر دلایلی که در بالا بیان شد این ارزشها به باور هیچ دادو ستد می شده  که هیچ دلیلی جز غفلت تاریخی و گسست ما از خط شجاعت مان در حوزه ی فرهنگ و جامعه تلقی نمی شود.برداشت تفسیر باورانه ی من از آنچه کتاب گرایان امروز دارند این است که ما دریافت راستین، از آنچه به عنوان سنت کتاب خوانی عملن داریم نکرده ایم، ما تحریف شده ها را به عنوان هویت اولین فکر و اندیشه ی نویسنده متن پس از چندین حلاجی شدنها بدست آورده ایم. واین نه تنها ماهیت اولین اندیشه را به پرسش های محکم دعوت نمی کند، بل خواننده ی متن چون از فهم زبانی اولین برخوردار نیست و از طرف دیگر از اعتماد درست برگردان کننده ی متن،  بناً آن چیزی را  در ذهنیت خود ندارد افت زبانی و نبودن خواننده است در اصالت زبان اولین،که فهم اثر را دشوار می سازد، و برداشت خواننده  از متن، برداشتی نیست که موردنظر نویسنده ی متن بوده است .بسیاری از زبان شناسان بدین باورند که برگردان کننده قاتل زبان است. عنصر بالفعل تفکری زبان یگانه بستری است که اندیشه های ما را  به مخاطب های دیگر می رساند .درگذشته اندیشمندانی سخت کوش و فکرورز در حوزه های متفاوت  سرزمین ما، از خود برداشت هاو دیدگاه های فلسفی به میراث گذاشته اند. صعود میزان گرایش دانشمندان گذشته ی ما به فلسفه ی یونان و برتافتن من اندیشگی و فلسفی خود در برابر اندیشه های ارسطویی، سقراطی و افلاتونی از جلوه ها ی آشنایی قدما به فلسفه بوده است. از چشم انداز های دیگر این انسان های شگفت دسترسی به بستری معرفتی و مسایل کلامی در حوزه ی دین و منطق  بوده که به آنها هویت متفاوت و دشوار فلسفی بخشیده است که توانستند در قلمرو مسایل فکری رسایی ویژه و تدبیر ویژه بیافرینند. پیامدهای تمام آن پرسشگریها و نقدورزی ها در گستره ی بیان و کلام فلسفی انگیخته های گرایش فلسفی را در آن دوره زنده نگاه داشته است. من عنوان کرده ام که فلسفه در ما مرده است و ما در پیرامون خود هستیم و نگاه ما به خویشتن مان نگاهی برخاسته از نا آشنایی ما به داشته های تاریخی مان است که ریشه در دوری ما از بالندگی های این عصر دارد.و این دوری فرزند مجموعه رویداد های تاریخی بوده است.

دلیل اینکه فلسفه ی  اصحاب ذوق و ارباب فضل به چیزی بی رنگ تبدیل شده بستگی به این امر مهم دارد که ما سنت فکرافرینی و  دنبال کردن آنرا عملن در خود راه نداده ایم .چنین چیزی در غرب و کشور های دیگر روی نداده است .فرق بالندگی های فلسفه درمکان های دیگر این بوده که تسلسل تاریخی و مشعل داران خود را از دست نداده است. یعنی آغازگران یک مکتب فلسفی درمیان راه پس از درگذشت شان مانند ما  بهت زده و بدون پیرو نبوده اند و هر مکتب که نظر به نیاز زمانی خود به میان آمده در دوره ی پسازمانی خود نیز  مورد مرور تاریخی و نوبینی  قرار گرفته است . نسبت به داشته های فلسفی مان در ما یک نوع فرار وجود دارد در حالیکه در غرب یک بازگشت و رجوع دیده می شود. البته بازگشت به معنای پذیرش و قبول همه داشته های پشینیان نیست بل نگرش نو و تفسیر جدید در شان مجموعه اندیشه های بزرگان شان بوده است.عصر روشنگری در فرانسه تا پدیدارشدن دستآورد های فکری و اندیشه های نو همیشه مورد تحلیل و نگرش فلسفه گرایان قرار داشته هیچ گونه گسست تاریخی و گرایشی  را شاهد نبوده است. فلسفه ورزان و دوست داران فکر  فلسفی در تاریخ دیگران ارباب ذوق و سنت تمسک را دارابوده اند.همین دلیل است که فکر های کنونی از باربزرگ تاریخی و گذشته درخشان فرهنگی برخوردار است. یعنی هنگامیکه جعفرسون گفته بود سخن از تعقل است و با این شگرد بانگ عقل گرایی را سرداد، این امر موثر در دوره های بعداز او دیدگاه های تازه ی را به خود جلب کرد. آنانی که پس از اندیشمندان، خود درباره ی مسوولیت فلسفه و نگاه فلسفی سخن گفته اند نیز از راهیان اندیشه های فلسفی ماقبل خود استفاده کرده اند. من در صدد این نیستم که برای خواننده ی گرامی بیان کنم که از نظر داشته های فلسفی همتای غربیان هستیم، نه، سخن از ادعای این لقب گیریها نیست بل حرف این است که داشته های فلسفی ما چرا همپای نسل های بعد به عنوان یک عمل روشن پیگیری نشده است و ما چه کمبودی داشتیم که نتوانستیم این درخت معرفت را آب دهیم و در آرایش و نگهداری آن دست تفکر و تعقل را به کار ببیندازیم و امتیاز کارآیی و پاسخ دهی نظرگاه های فلسفی را نادیده گرفتیم و یک باره همه چیز را در اتاق تاریک تاریخ ودست های بدنامی به  فراموشی سپردیم. ما به سمت و سویی گرایش پیدا کردیم که فرجام تقلیدگرایانه و مصرفی را داشته است. کارکرد فکری ما پی گیری سنت اندیشه و در جهتی بوده که ریشه در عمق و جان تاریخ دیگران داشته است.خود ما برای دریافت تکلیف خود و بدست اوردن تفاوت ها و نیروی پاسخ دهنده ی فلسفه متکی به دیدگاهی شده ایم که گویا ردپای فلسفه در ما وجود ندارد و ما ازاین بابت در فقر اندیشه و تفکر به سر می بریم و این عمده ترین دلیل است بر اینکه مولوی را دیگران به ما معرفی  کنند و جامع الحکمتین ناصرخسرورا راهیان فلسفه ی اروپا  به ما می شناسانند. اسرارحکمت سیاست نامه نظام الملک رادیگران به مامی آموزند،نه روشنگری پست مدرنیزم،یاعصر تاویل و پساپست مدرن  کتاب زده ی جامعه ی ما.

فربه ی ندانم گرایی ها که امروز جامه ی عقلانی به تن کرده و رنگ وبوی قرون وسطایی را در ماهیت خود دارد و در برابر آفرینش های خرد بشر دیوار شده نیز منوط به میراث نیاندیشیدن انسانی سرزمین فراریان جغرافیای فلسفه و فکر فلسفی کشور من است. اینکه تفکر و بینش خرد باور و فکر پرور پاسخگوی فرهنگ وتاریخ ما را انسان قشرنگر و مغز ناشناس به بازی می گیرد و از آن شمه ای بر نمی دارد بستگی به مجموعه تلاش هایی دارد که ما در برابر صیانت فلسفه انجام داده ایم . عوامل تاریخی و شکاف هایی که انگیزه های گرایش به فکر فلسفی را در ما کشته است می توان در موارد زیر به بررسی گرفت.

نخست، عدم وجود مسامحه ی فکری در میان اندیشمندان و اربابان ذوق فکر فلسفی است. این از چالش آفرین ترین زمینه ها در راستای اندیشه ورزی در هر جامعه است. مسامحه ی فکری مجال و نیروی توانمندی است که طرفین فکرورز را به جرات بیان و صیانت تفاوت های فکری خود  وادار می کند . احترام وتفسیردرست اندیشه مخالف ، اصل بحث و گفتگو را شکل می دهد. تسامح یعنی امکان مجال و میدان دادن به طرف بحث برای بیان آ نچه متفاوت از نظرگاه اوست.

 بنابه دلایلی این فرهنگ و نیروی برتابنده در جامعه ی فکری زمان ما میدان چندانی نداشته است. از جمله می توان از مخالفت امام فخرالدین رازی با سلطان العلما پدر مولوی نام برد.شوری که فلسفه را تا حال توانسته در غرب میدان و مجال دهد و تاریخمندی آنرا نگهدارد داشته های انعطاف پذیر و مسامحه گرا بوده است. درست است که تعدادی در روزگارشان در فقر مخاطب بسر می بردند اما این آفت ادامه دار نبوده و بزودی موج نگاه و توجه  به لایه های تاریخی  آغاز شد. فرهنگ برتافتن اندیشه های که مخالف به نظر می رسیدند در آنها به قوت تمام وجود داشت. یعنی از گونه های   بحث و گفتمان های فلسفی نمی هراسیدند، قبل از رد دیدگاه و یا تئوری مخالف به فرهنگ تاویل و تفسیر متنوع دیدگاه مخالف رجوع می کردند.اگر پردازش و ارایه ی مفهومی هم در برابریک  دیدگاه مطرح می کردند  آن هم برخاسته از فهم  مسامحه پذیر و تاویل گرایانه بود نه نگاه و برداشت قشری. مشکل عمده ما در برابر انگیزه های گرایش به دیدگاه های فلسفی هم عدم موجودیت تسامح بوده است. مسامحه را می توان بستر پرورش اندیشه ها و پرسش ها تلقی کرد زیرا انعطاف در بحث و گرایش به سمت و سوی تسامح برای طرف شانس بیان بدون سانسور را می دهد و آدمی می تواند با داشتن اختیارات گفتمانی و نداشتن هراس از پیامد های بحث به بررسی بیان دیدگاه خود بپردازد. گفتمانی تسامح گرا فقط یک داور می شناسد و ان جسارت درآمدی عقلی در ماهیت بحث است. بدون تردید انعطاف پذیری در بحث وانمود می کند که با پای در میان بودن نیروعقل نتایج بدست آمده مبنای پذیرشی دارد و غرض کسی در آن نهفته نسیت. مسامحه ما را همیاری می کند تا کاستی های گفتمانی خود را به شناسایی بگیریم. و یا هم بلندی ها و ارزشهای طرف بحث بپذیریم .جدا ازین امرمهم مباحث برخواسته از ارزش های انعطاف گرا ما را ازداوری های قشری و غرض الود دور نگهمیدارد و گفت وگو کنندگان  را به تحلیل وا می دارد.

نگاه تاریخی به موضوع :

در جامعه ی فکری ما در صورت جدال و آغاز پرسشگری هیچ کسی به قدامت تاریخی موضوع توجه نمی کند اگر حادثه ی فلسفی و بیان کلامی هم اتفاق می افتاد پیش از دریافت حضور این پرسش در درازنای تاریخ تصورمی شد که پرسشگر با مطرح بحث، دیدگاه و خواسته ای غیردارد و بدان به گونه ی پیرامونی داوری صورت می گیرد .کسی که از شناسایی پرسش  موردنیاز  مطرح پرسش دیگر حرف نمی زند فقط بدون داشتن فهم تاریخی و زبانی از موضوع به رد و یا فهم پیرامون آن می پردازد.زیرا در رابطه به پرسش های فلسفی آدمی ناگزیر باید جنبه و داوری تاریخی را در نظر بگیرد و درامر شناسایی گونه های مشابه  پرسش در عمر تاریخ از نشانی قدما برآید و بحث بگو مگو هایی را که  فلسفه به عنوان مسوولیت خود انجام داده در رابطه به موضوع چگونه است، نگاه تودر تو کند.

 البته این بخش از رهنمود بر می گردد به مجموعه پرسش هایی که عقل تاریخی درگیر آن بوده است. شناخت تاریخی می تواند برای اندیشمند راه ها و سمت و سو های هدف مورد بحث را مشخص کند. به گونه ی مثال اگر مبحث عقل گرایی مطرح است این گونه بحث ها در تاریخ ما وجود داشته کسانی به غیر ما درین باره حرف زده اند. اگر حرفی یا سخنی در مورد گفته شده چگونه بوده است؟ برخورد آگاهانه با لایه های تاریخ در رابطه به هر موضوع می تواند چشم اندازهای تحلیلی را برای اندیشمند موضوع، مشخص و تعیین نماید. اما عنوانی  را که من اینجا گذاشته ام قصد این را ندارم که خواننده را به بررسی تاریخی و توجه به داوری های تاریخ فرا بخوانم، هدف من از بعد تاریخی موضوع در حقیقت تجربه ی تاریخی است که در راستای گرایش های فلسفی وجود دارد. یعنی هرگونه درآمد و عنوان سازی هایی که دغدغه امروزین فلسفه است در گذشته ی تاریخی ما وجود دارد یا نه؟ تا اندیشمند ما آگاهانه و بادرک درست تاریخی موضوع در زمینه تصمیم بگیرد. مفهوم  دیگر رابطه ی تاریخ با فلسفه این است که موجودیت نگرش های فلسفه گرا در لایه های تاریخ از چه ماهیتی برخوردار است؟

 در گذشته ما از نگرش های فلسفی در جامعه ی فکری مان برخوردار بودیم و این نگرش ها از سوی کسانی مطرح می شد که از پایه های منطق و معرفت کلامی و شناخت فلسفه برخورداربودند.  هویت این مهم تاریخی در سال های پسین در اثر موج گسست های ما از داشته های قدما از بین رفته است.امروزه کمتر کسی وجود دارد تا منطق و فلسفه را مانند گذشته فرا گرفته باشد و از خود آفرینش هایی داشته باشد. نگاهی درست به لایه های تاریخی مان نشان می دهد که  فلسفه در بستر تاریخی ما متهم به بی پیروی است. ارباب ذوق و نگرش های فلسفی کمتر شجاعت حضور فعال را در تاریخ  داشته و پس از رهیافت های معلم ثانی ابونصر فارابی و علی سینا و چند انسان دشوار دیگر مذهب فلسفیدن و اندیشه های پرسش گرایانه با رکود مواجه بوده و هیچ گاه هوای تازه ا ی تنفس نکرده است .

سوم: داوری قطعی و نپذیرفتن مفاهیم متکثر

مشکل دیگر در نوع داوری هایی است که  در جریان بحث وجود دارد. داعیه داران مباحث  همزمانی که یکتن از بحث کنندگان هستند در عین حال در جایگاه داوربحث قراردارند و آنهم به صورت قطعی. همین انحصار تفسیر و محوری بودن  حقانیت بحث را در ملکیت خود می دانند و طرف را مطابق این انحصار طلبی از حقانیت مبرا و بیگانه می خوانند در حالیکه شاید از دید گاه سومی چنین نباشد. این نیز از علت های بارز دیگر بود که بحث ورزیی که خود نیروی ایجاد پرسش سنت فلسفی بود را باچالش مواجه ساخته است .به همین علت بوده که راه راهیان فلسفه در جامعه ی ما راه تک رو و یکتازی بوده وچیزی به معنای تکثر مفاهیم و تاویل های دگرگونه را در خود راه نداده است.قطیعت تفسیر و مفهوم واحد را در تعبیر زبانی و فلسفی راجع به یک بحث به عنوان یک اصل بیان می پذیرفتند در حالیکه هرمونیتیک و تاویل متن که همانا حقیقت متکثر بودن معناست را نادیده می گرفتند. فکر می کردند که یگانه دید و نتیجه همین مفهومی است  که در ساحت دید و نگرش ماست و تنها ما محق هستیم که از قطعیت مفهوم حرف بزنیم. گویا براین عقیده بودند که یگانه نظرگاهی که می تواند بودش یک امر را تفسیر کند نظرماست ودیگر کسی از چنین ویژگی برخوردار نیست. این نوع انحصار مفاهیم در جوامع دیگر به گونه ای که در روش بحثی ما وجود داشته مروج نیست. جامعه های دیگر دور از سنت های غرضی در مباحث فلسفی و پرسشی به همه اندیشه ها میدان می دادند.در حالیکه در ما یک نوع تقدیرسازی و ساختار آفرینی برای اغاز و انجام بحث خود دور شدن از اصل سازش ها و قائده های بحث است.در غرب بستر تکثرگرایانه ی مفاهیم و حضور ذهنیت های تاویل گرایانه ی متن، داوری برخاسته از تسامح و تساهل، نگرش های فلسفی را قوت بخشیده است که ازین نگاه  مجال  برای فلسفه برای افرینش و خلاقیت نگرش های فلسفی در انحصار تئوری قطعیت بوده است. عدم پذیرش مفاهیم متکثر در جریانات فلسفی قوت اندکی را که  چهارم : نبود پرسشگری و پرورش مخاطب پرسش پذیرفکرهای فلسفی داشت نیز نابود کرده است.

افت دیگری که  فلسفه با آن روبرو شده سانسور جرات و انگیزه های پرسشی می باشد. رکود متحجری که تفاوت اندیشی را محکوم می کرد در ساختار اندیشه های قدما قربانیان زیادی گرفته است. در گذشته ی تاریخی و جریان های فکری ما هیچ گاه پرسش که تفاوت را پرورش بدهد و برتابنده ی باور های مخاطب باشد  مجال نداشته و گرایش به آن اندک بوده است. آنانی هم که دربرابر صیانت فلسفه حساس بودند و از خود چیزی می گفتند در برابر شان دیوار های عظیم قشری اندیشان و کم مایه های فهم فلسفی به میان می آمد و بادست های سالوسی خود  به یخن اندیشه های نو چنگ می زدند و آنرا پاره می کردند. رکود متحجر و تنگ نگر و با دستهای بسته ی که خود میدان و عرصه پرسشگری را بیمار ساخته بود. اندیشمندان که در آن روزگار می اندیشیدند با شلاق کورخوانی ها و تنگ بینی ها زده می شدند و برچسب های غیر دینی می خوردند. همه اینها مجموعه مسایلی است که روند  روزگار انگیزه های فلسفی را در نسل های بعد با چالش روبرو ساخته است.این روش در برابر هر گونه گرایش فکری در سرزمین ما به قوت وجود داشته است. در جامعه های دیگر این وضیعت دوام پیدا نکرده تلاش های فلسفی به زودی به تطور و بسط اندیشه های پرسش آفرین انجامیده و برهه های ویژه ای را به تاریخ بشر بخشید. اینکه انقلاب کبیر فرانسه، عصر روشنگری، انقلاب های بزرگ و جنبش های متفاوت که مایه سرافرازی تاریخ کشور های بیرونی شده دلیلش دراین بوده که هر گونه اندیشه و تفکر در انجا  از بستر پرسش پذیری و نقد پذیری برخوردار بوده و به همین دلیل  فکر و اندیشه های فلسفی در آنها  شاخص شده و خود را به منزل توسعه و تکامل رسانده است.

در جامعه ی ما تعدادی هم بودند که می خواستند تلاش های فلسفی را مبنای توسعه فکری فردای تاریخ بسازند اما به چنگ افکارقشری و مغز های انحصار گرا افتادند و برای ادامه ی انچه که می اندیشیدند میدان و مجال پیدانکردند. به تعبیر علی سینا هر گونه اندیشیدن درمیان سطح نگران قربانی می خواست. بسترهای برخواسته از مبانی قشری  و اختناق هایی که وجود داشت نفس فلسفه را گلوگیر ساخته بود. با این همه رکود اندیشی ها و نگاه های بیگانه در رابطه با شان و شمایل تندیس بلورین فلسفه، اندیشمندان ما تحمل دشواری ها را می پذیرفتند. از همین نگاه است که ارباب ذوق فلسفه در گذشته های دور تاریخ ما  در رده ی اول تلاش های فلسفی قرارداشتند و با دشمنان عقل و اندیشه روبرو گردیدند که در نتیجه ی این رویا رویی هر گونه قربانی را متقبل شدند ،اما این عمل به گونه ای که در اندیشمندان ما وجود داشت در نسل های پسین تاریخ به انگیزه های تقلیدگرایانه و وسوسه های ناممکن مبدل شد.

 چنانچه در میان همه انسان ها پس از مولوی و اندیشه ورزان دیگر کسی دیده نمی شود که در خوان تفکرو اندیشه نشسته باشد.خواننده ی گرامی باید بداند که پرسش و پرسشگری  عقل که پرسش ها را پرورش می دهد رحمتی بزرگ برای اندیشه های فلسفه به شمار می رود. علت اینکه در میان همه ارزشهای دیگر ما کمتر توانسته ایم فاعل وآفرینش گر ایده های فلسفی باشیم همین بوده که ما به پرسش گری به عنوان یک مهم و یگانه عامل پرورش انگیخته های فلسفی عطف عمل نداشته ایم. تاریخ ما کمتر کسی را سراغ دارد که هویت مقاومت پرسشگری را داشته باشد. نه تنها این ها دلایل تاریخی دارد بل می شود رد پای این قید و بند پذیری ها را در ساختار تلقی شده از فرهنگ جستجو کرد. فرهنگ در ماهیت این پرسش پذیری را داراست اما از سالیانی بدینسو دچار یک نوع افت زدگی شده است. آیین های متفاوت که در سرزمین ما بوده همه مجال برای پرسش و بررسی را در بستر فرهنگ داشته اند و توانسته اند که خود را در فرهنگ و روان تاریخی ما درست پرورش بدهند. این تفکر به معنای این نیست که فلسفه نتوانسته با فرهنگ مان سرشتی داشته باشد بل هدف از طرح این موضوع این است که فرهنگی که توانسته در گذشته علی سینا، مولوی ، خسرو و البیرونی  را مجال تفکر و اندیشه دهد امروز با توجه به هویتی که در سال های پسین دارد  چرا دچار افت و آفت تاریخی شده است؟

 توانایی زبانی و فرهنگی ما که در گذشته به ابو نصر فارابی میدان اندیشیدن و برتافتن تفکرش را می داد تا در باره ی اندیشه های افلاتونی نقد و نظر داشته باشد و خود را سانسور ننماید وحتا پرسش هایی متفاوت و بیگانه از دایره ی دید و باور دیگران مطرح نماید،  امروز دیگر در مامیدان و نیرو ندارد. رهیافت این افت زدگی ها را می شود در سرنوشت متفاوت ارزشهای خردی مان در قلمروی فرهنگ جستجوکرد. فرهنگ از دید من جنبه ی روایتی را تا دیدگاه عملی بخود گرفته است.ورنه چگونه می شود پذیرفت  فرهنگی  را که وارث آن مولوی است ، اندیشه های متکثر ارباب ذوق و فضل امروز در راستای اندیشه های فلسفی آن را  فقیروکم مایه و بی نیرو قلمداد کنند؟

 پس یکی از دلایلی که ما نتوانسته ایم  فلسفه را در خود حد اقل زنده نگهداریم ریشه در عدم پرسشگری ما دارد. کسانی که مخاطب این نوشتارهستند باید بدانند هرگونه پرسش به  مفهوم پذیرش  پیامد های پسین آن پرسش نیست بل  به مفهوم رسیدن به معنای راستین هدف یاشاید هم به مفهوم دست یابی به نگاهی نقد گرایانه در راستای آن پرسش و یا اینکه به مقصد رهیافت نفی  آن از دیدگاه خرد واندیشه. بستر فرهنگی و زبانی در قلمروهای دیگر مجال پرسش و تفاوت اندیشی را آنچنان که پرسش گر در حوزه ی اندیشه دارد داده است.اما درما چنین امری دیده نمی شود.

 در درازنای تاریخی هم آنانی که به پرسشگری و بیان اندیشه های متفاوت می پرداختند مورد ظن و برچسپ قرار می گرفتند،و نه تنها به پرسش شان توجه نمی کردند بل می خواستند که از ایشان دوری نموده  منزوی شان سازند. جای داوری های فلسفی در کنش های انسان ما بعد تاریخ و  گسست های ما  از داشته هامان پر خالی است. ملت ها و فرهنگ هایکه با فلسفه به حیث یک نیاز خود برخورد کرده اند توانسته اند که دغدغه های کنونی خود را حل نمایند. در سرنوشت تاریخ  و فرهنگ شان کنون زدگی و اسارت فکر ابزاری دیده نمی شود. فلسفه تلاش و توانایی است که انسان را وا می دارد که خود معمور و سروش آوری خوشبختی های زندگی خود است.زیرا فلسفه را توانایی فهم همه چیز دانسته اند. انسان فلسفی انسان پرسشگر و شکاک است اما در پرسش ها خود به یک پاسخ اقناع نمی کند ذهنیت دریافت راه سومی و نگرش سومی دارد می خواهد دریچه نگاهی شکاکانه را داشته باشد تا به فهم اعتمادی و راستین برسد .از همین نظرگاه است که فلسفه گرایان و اربابان ذوق فلسفی گفته اند شک نفس استقرار تحقیق است. باید در همه پدیده های عقلی و معرفتی اول پرسش ها و دیدگاه ها را مطرح کرد تا نتایج پسین پذیرش چیستی آن معرفت و دیدگاه را دشوار نسازد.فلسفه به باور من چشم انداز های راستین را برای بودش انسان معیین می کند. نگاهی فلسفه  همیشه در رابطه به منی انسان و خودیی اوست. فلسفه می خواهد عنوان کند که حرف های می تواند راست و مفهومی باشد که بر خاسته  از منی راستین انسان باشد و بیان واقعی خویشتن او. از دیدگاه فلسفه، آدمی اگر از راز ها و برداشت ها جهان خودیی خود آگاه نباشد هر گونه حرف و برداشت که می زند مبتنی به آگاهی خودی نیست و دروغ است .تحلیل فلسفه این است در هر قلمروی که آدمی جسارت عمل به خرچ می دهد باید از منشا این اراده آگاهانه، چیزی را بداند.زیرا چنین آگاهی می تواند انسان را به سمت و سوی تعیین شده رهنمایی کند.در حقیقت این همان حقیقتی است که انسان های فلسفه گرا و اندیشه آفرین مسافرت  درونی نام کرده اند و سیر نفسانی به جهانی دورنی آدمی .برداشت فلسفی به باور من از داشته های تحلیلی اش این است که نگاه فلسفی مشخص می کند که آدمی یعنی انسان کشت زار پرسش ها وتوانمندیها است که در او پنهان است شاید دلایل متفاوت و سهل انگاری انسان،دوری او از خودیی خویش نقاب های شده باشد که او را ازین کشت زار بودن محروم ساخته است. زندگی با فلسفه در حقیقت برجسته و رسا به دلایل است که چگونه می شود که به آن کشت زار و قدرت های توانا در خود رسید. وسواسه های فلسفه وادار می سازد ما را تا پیرامون های ترک کنیم به متن های منوط به خود بیاندیشم . این دریافت و رهیافت ها را باپرسشگری و دیدی شکاکانه نسبت به خود و آنچه داریم می توانیم ایجاد کنیم.به باور من قدرت اندیشیدن در همه انسان ها وجود دارد. وهیچ انسان از توانایی ها فلسفی بیگانه نیست. برخی ها نمی داند که دارند گاهی فلسفی ترین روش  رامی افرینند. این بدان می ماند آدمی می تواند مس وجودی خود را از نتیجه ی تلاش ها و ریاضت های فکری به طلا تبدیل کند. انگیزه ها ی که در انسان است جز با فلسفه با دیگر پدیده ی معرفتی دیگر به چالش کشانده نمی شود. اینکه تا به حال ما در معرفت های که روزمره به کار می بندیم نتوانسته ایم سمت و سو خود را مشخص کنیم و دور نمای را بر خود برگزینیم بر می گردد به واقیعت که در روح تاریخ ما ن وجود دارد به همین دلیل است که دنیای همه آموزش دیدگان مان و خاصه گان جامعه مان یعنی دانشگاهی ها دنیای ارام و سکوت پذیر است. هیچگاه از نظرگاه یکی از انسان ها ،آنچه شده و درشرف رویداد است به نقد کشانده نشده است یا انسانی اندیشناک از تبار اندیشمندان دیگر بر نخواسته تا در باره ی تفاوت حرف بزند. و موج های کاذب را که همه چیز را الوده ساخته  اند به شناسایی بگیرد. و کسی نیامده است تا تکلیف بودن و ماندن خود را در ساحت اندیشه ی خود تعیین کند. فلسفه به دلیل کمرنگ بودن اش درفرهنگ و گرایش های پیسین فرهنگی ما به یک نوع افت ارزشی روبرو شده است. روی همین عامل مهم است که ما در ساحت های متفاوت دچار مشکل هستیم و هیچ ایده و تفکر در بخش های متفاوت در ما به گونه ی اساسی آن وجود نداشته است. تا افت های تاریخی فلسفه را جبران کند.

بنابرین هویت ما مجموعه ی داشته های تاریخی ما نیست. ما به دلیل گسست های تاریخی ما ن از داشته فکری در گذشته، امروزه دچار بی هویتی و عدم داشتن چتر فکری در قلمروی اندیشه و تفکر هستیم .روی این واقیعت تاریخی است که دیگر در سرزمین مولوی، مولوی های دیگر وجود ندارد.دیگر کسی مانند سنایی غزنوی  سیر نفسانی و سفر به درون معمایی انسان  را در سریع العباد من مبدا المیعاد نمی تواند تکرار کند و از خود در رابطه نفسی و روحانی انسان اثر رهنمایی را بجا بگذارد. یا از انواع عقل برای ما حرف بزند. اساسی ترین  انگیزه ایکه می تواند فلسفه و داشته های فکری را در ما زنده نگهدارد در حقیقت گرویدن به انگیخته های فلسفی است . فلسفه برای آدمها ها

گذشته به دلیل ارزشناک بود که انسان ها گذشته می دانستند که ریشه در چیستی ها و پرسش ها دارند  و راز ماندن و بودن شان در،یافت همه ی چیستی هاست.وپرسش های مطرح شده. عرفا و دانشمندان اهل عرفانی به این امر شناختی اتفاق نظر دارند که جهانی درونی آدمی برای دریافت و شناخت یک دریچه دارد وآن نگاهی فلسفی است. نگاه های فلسفه در رابطه به جهان انسان این است که انسان می تواند از مرتبه ی پایینی صعود و کمال را پیدا کند. در میان گروه های انسانی امروز نگاه های دیگر با سرشت بیگانه ی خود یک نوع قلمرو زدایی را بار آورده است. از ماشینزم تا کنون زدگی و ابزار شدن و پیرامونی شدن  تا از خود رفتگی همه و همه دلایل دوری انسان از لذت فلسفه و چشم انداز های معرفتی آنست. من درین نوشتار می خواهم عنوان کنم که چرا روش و طرز دید به قول مولوی نظرگاه ها محسوس نیستند چرا به چیستی اندیشه و تفکر پرداخته نمی شود و هر آدمی از اختیار جهان و روش نگرش های فلسفی خود بدور است. چرا اختیار اندیشدن در میان ما گم است. زیرا زنده بودن و مستتر شدن فلسفه زمانی مطرح است که به ان پرداخته شود.و به گونه ی مهم بدان توجه شود. اندیشه های فلسفه چهارچوپ بودش ارزشناک انسان را تشخیص می دهد و او را وادار می کند تا چگونگی راز بودن خود را دریابد. و بیگانگی ها را ترک کند .من های دروغین خود را دور اندازد و به خودیی خود برسد.انسان فلسفی در جستجوی حقیقت است می خواهد پله پله راه برود و معرفت معرفت را خود با عقل شهودی مشاهده کند.و دوباره به شک و نگاهی شکاکانه بر نگردد.و اصالت خود را دریابد .عادت فلسفه است که انسان را اختیاری اندیشیدن تحلیل گرا می بخشد و وادار می سازد که هیچ چیز را بدون شناخت ماهیتی آن نپذیرد.

در نبود فلسفه :

جای خالی تفکر و اندیشه های فلسفی  مشخص است که چه پیامد های دارد. اول آدمی در قلمروی باید باشد نمی تواند باشد دچاری روزمرگی و کنون زدگی می شود. راه می رود اما این راه رفتن اش به بی راهه ها می انجامد. دوم درین سفر آدمی نمی داند که ایا واقیعن با خودش همراه است یا دغدغه های پیرامونی او را فرا گرفته است.و او را به  نا کجا ها می برد. دوم جدا از بحران بودش فرد در چگونگی قلمروی خود. در داشتن پدیده های راستین دچار شک و پذیرش کاذب  می شود او اندیشه ها و بینش های را می پذیرد که اصالت مفهمومی و معنایی ندارند. و از حقیقت امر مفاهیم در زندگی خود دور خواهد شد. جدا ازینکه نبود فلسفه انسان را از ارزشهای خودی دور می کند بلکه نبودن اندیشه های فلسفه گرا ادمی بدون داشتن ابزار برای دریافت رازها هبوط خود است در بخش های دیگر او را به حیرت و گیچی سوق می دهد. در نبود فلسفه انسان در فضا بدون پرسش زندگی می کند همه چیز را بدون درنگ و اندیشیدن قبول می کند.در نبود فلسفه انسان نمی تواند افرینش گر متعالی و ایجادگر باشد.  ایجاد گری ها در حوزه ی فکر و اندیشه بستری فلسفی را می خواهد.البته هر نوع ایجادگری ها نه، بل انگیخته ها متعالی و تفاوت های متعالی ذهنی که انگیزه ی شور فکر و گرایش فکر را دردیگران زنده می کند. انسان برای دریافت حقیقت خود و راه های مربوط به واقیعت خود نیازمند فلسفه است چاره ی ندارد که این نیاز را جز با گرایش فلسفی جبران نکند.باید از سرچشمه ها ی معرفتی فلسفی هر کی را که  دغدغه خویشتن دارد نوشاکید. از سوی دیگر ما در غیاب فلسفه به تک راهی اندیشه و امر ذهنی روبرو هستیم . زیرا غیابت فلسفه  ما را تنها به یک برداشت و یک قرات اشنا می ساز در حالیکه بودش فلسفه می گوید حقیقت و هر مفهومی  دارای ویژگهای متنوع است .یعنی کثرت مفاهیم و تنوع پرسش وجود دارد.همین جاست که اندیشه ها فقط به تک برداشتی و پیرامونی شدن روبرو نمی شوند. بودش فلسفه ما را  بیدار می سازد که در متن مفاهیم  پرسش های فراوان وجود دارد و ادمی هر گونه راز را می تواند از لای پاسخ ها و قرات های فلسفی بدست بیاورد جدا از اشتراک فلسفه در همه چیز، ازین تعریف فلسفه ما به این فهم راستین نزدیک می شویم که تلاش فلسفه این است که همه چیز چیست و چگونگی حقیقت مبنای کدام معرفت است. و نهایت این امر چیست؟ فلسفه در بخش های دیگر زندگی و اموزه های بشر نقش گلیدی و حیاتی دارد.

نمی شود بدون فلسفه به دولت داری و تیوری شدن در ساختار های سیاسی رسید و اداره و دورنمایی پاسخ گو افرید. نمی شود بدون فلسفه عنوان کرد که ما محق هستیم در امر داشتن ازادی و اختیار. در کل نمی شود بدون داشتن فلسفه ادعایی حقانیت بودش کرد. زیرا جهان با گذشته ی فرهنگی و تاریخی در کازار تیوریها و نظرگاه ها هر خرده فرهنگ را،هر ملت را به چالش فرا خوانده است. بدون داشتن تیوری و دیدگاه فراگیر نمی شود بودن را تثبیت کرد  وخود را شناساند و این امر فکرو فلسفه ی نوین را طلب می کند. نیاز است احیا شودو تکلیف ما را مشخص کند.هنر در یافت و بدست آوردن کمال یک گذشته ی درخشان هم در راز و شوق گرایش آن ملت به فکر و اندیشه های بیدار گرایانه و فسلفه افرین بوده است. شجاعت فلسفه در برابر همه پدیده ها شجاعت یافتنی است می شود با چشم انداز های این شجاعت، اصالت همه چیز را دید و آن را دریافت اما این طلب دشوار باید با اندیشیدن و فکر کردن آغاز شود. تنها ازازین دریچه می شود آینده عدالت، ازادی، ساختار و مولفه های امر دموکراتیک  و زمینه های دموکراتیزه شدن یک فرهنگ را تعیین کرد. اینکه تاهنوز در باره ی ملت شدن، باید های ازادی محور،دولت داری،مراحل گذار به یکپارچی و گفتمان های ملی در سطوح گوناگون حتا تجربه ی حد اقلی نداریم  دلیل اش این است که ما از خط گرایش فلسفی  و انگیزه های پرسشی دور شده ایم. در نبود فلسفه ما جریان داریم اما بدون باید های لازمی مان. ما هستیم اما نمی دانیم که چگونه هستیم و در درکجا ها باید باشیم . هنگامیکه ازادی جوهر آدمی است پس نباید در غیاب فلسفه بسر برد زیرا تیوری و اندیشه ی ازادی نیازمند فلسفه است.و اموزه های انسان فلسفی.

برگشت:                            

مرگ فلسفه در ما به معنای این نیست که درما اندیشه ها و بینش های فلسفی وجود نداشته است بل عبارت از انگیزه های است که ما را به فراموشی ارزشهای خودمان کشانده است. ما نیاز داریم که نگاهی به داشته های خودمان و زمینه های که در دست داریم بیاندازیم . باید با گذشته ی که به رکود داده شده است تعامل آگاهانه کنیم و ارزش های فکری اندیشمندان خود را بازشناسی کنیم .بزرگان ما در بخش های فراوان دغدغه های ما را می توانند که حل سازند .زیرا فلسفه به گونه ی غنامندی آن در مولوی، عطار،ناصر خسرو، ابن سینا، البیرونی و فارابی بزرگ وجود دارد. ما نیاز داریم که خود ار از افت فکری و زوال که که ریشه در بی توجهی خودمان دارد نجات بدهیم و این مهم تنها با بازگشت و نگاهی تازه به داشته های گذشته مان بدست می آید. اندیشمندان که در اروپا و حوزه های فکری دیگر مشتریان خود را دارند و تا هنوز تعمق و دید بالای دیدگاه های انها ادامه دارد . همانگونه که سید افغانی دیدگاه و فلسفه ی احیاگری را عنوان کرد و اقبال اسرار خودی را ما باید برگشت به اصالت های فرهنگی را احیا کنیم تا فاصله و رکود تاریک را که عمر تاریخ را گورستانی ساخته است جبران کنیم. به مولوی و جهانی رازناک مولوی از چشم انداز های خود نگاه کنیم و خود را در بستری اندیشگی و بینشی او وفق بدهیم. ازتلاشی خود به دیدگاه او اشنا شویم. و همه داشته  های خود بازخوانی کنیم و نگاهی نقدگرایانه به سمت و سوی اندیشه ها شان حرکت کنیم. بازگشت و نگاهی نقدینگی در اروپا و کشور های غرب عادت تاریخی است . همه انانی که در انجا از شمار اندیشمندان بودند بار ها بازخوانی شده و از در پرویزن نقد کشانده شده اند. نکته ی ارزشمند از ریچارت رورتی است که گفته که هر کی می خواهد فردا راه را بدون هراسناکی طی کند باید اول راه های رفته را بشناسد و باید فهمید که چه کسانی رهروی این راه بوده اند.. در تاریخ ما یک جاده ی معین است که انرا اندیشمندان بزرگ مان رفته و از خود میراث برای اندیشه و تفکر باقی گذاشته اند اما کسی تا هنوز به آنها توجهی و درنگی نکرده است. تا بداند که انتهایی این سمت و سو به کجاست. و تا کجا این راه ادامه داشته است .و چه پیامی و اندیشه ی را این راه در خود دارد.به هر جال ما به سوی در حرکت هستیم که هیچ تعلق به ما ندارد برای راه آشنا نیاز است تا بازگشت  کنیم .بدون تردید امر بازگشت ما چشم اندازی است که ما را به خرد ورزی و اندیشناکی بودن می کشاند.

 پی نوشت ها :

 

1-     مولوی  جلالدین  مثنوی معنوی

2-     لاهوری  اقبال   اسرارخودی

3-     احمدی بابک   هرمونوتیک و ساختار

4-     ویلدورانت   لذت فلسفه

5-     شریعتی   ما و اقبال

6-     سروش عبدالکریم  مداراو مدیریت



عبدالمنان شیوا
28 سپتمبر 2009
  
  
Copyright © 2005-2009 www.khorasanzameen.net