|
||||
داستان های کافکا به دلیل حضور سمبولیک و تمثیلی عناصر داستانی به تمامی رازآلودند و تعبیر و تاویل های گوناگونی را برمی تابند. حضور نمادین اشیا، اشخاص، جانداران و مناسبات آن ها، بر چند پهلویی و پیچیدگی و ابهام این آثار افزوده است. آثار کافکا از از زیر بار برداشت های قطعی و یک سویه به شدت می گریزند. به همین دلیل ادبیات شناسان آثار او را از تبار داستان های سبک پست مدرن می دانند. در این مجال می پردازیم به خوانش داستان کوتاه "جلو قانون" که تصویری است رازناک و طنز آلود از مناسبات قدرت و ناتوانی انسان برای دسترسی به آگاهی و عدالت. داستانی که از یک سو موانع قدرتمندی را فراراه عدالت خواهی برجسته می کند و از سوی دیگر انسان ناتوان و تسلیم پذیری را نشان می دهد که به جای تلاش و حتا در نهایت با توسل به خشونت فزیکی برای رفع این سد، به تقدیر غم انگیز خود تن می دهد. کافکا در این داستان می خواهد اذعان کند که پاسبانان قانون بزرگترین موانع رسیدن شهروندان به آگاهی قانونی و عدالت اند. او بارها از دیوان سالاری های دورانش که انسان ها را تحقیر و خرد و خمیر می کرده اند، شکوه کرده است. رعب این دیوان سالاری را در داستان های معروف او شبیه گروه محکومین و مسخ می توان به وضوح فهميد. با آن که داستان های كافكا بیشتر بار فلسفی دارند و به انسان و رنج ها و ترس های او از آینده ای که وجود ندارد و نيز لاعلاجی او می پردازند. به قول کامو، کافکا با همه رنج هایی که در داستان هایش بازتاب می دهد، نویسنده ای امیدواری دهنده است؛ اما نه از نوع امیدهای سطحی و مسکن هایی که ایدیولوژی ها تجویز می کنند: "کافکا نویسندهای قابل توجه است زیرا نوستالژي اي را که ما نسبت به امیدهای آن جهانی حس می کنیم، با زبانی شیوا به زبان میآورد و این مسیر را دنبال میکند که چگونه پاسخ عاطفی ما به پوچی، به فرار از زندگی و جهش به سوی ایمان منجر میشود. کافکا با مضمونهای جهانی و مذهبی سر و کار دارد، و درست به همین دلیل نویسنده پوچ نیست زیرا سر و کار پوچی با موضوعات تفصیلی است. در آنجایی که نویسنده پوچ تلاش میکند تا امیدهای آن جهانی ما، از واقعیتهای این زندگی فاصله بگیرد و نشان بدهد که چگونه میتوانیم در زندگی فاقد امید، خوشبختی را بیابیم، کافکا سعی میکند نشان دهد که چگونه میتوانیم امیدهای آن جهانی را دقیقا در واقعیتهای همین زندگی بیابیم". یا به قول نویسنده ای دیگر"دنیای نوشته های کافکا از منطقی خاص پیروی می کند. منطقی که با دنیای واقعی تنها در مفهوم یکی است. دنیایی که در آن مردی بدون آن که دلیلش را بداند، طی حکمی اعدام می شود و دیگری صبح که از خواب بیدار می شود به حشره عظیمی تبدیل شده است. جایی موجود ترسناکی بر بالای کنیسه ای ظاهر می شود، بی آن که کسی اعتراض کند و جایی دیگر، سواری از اعصار تاریخ، شمشیرش را بر پشت مردی از حالای زمان، جا می گذارد، بدون آن که خونی ریخته شود. به راستی کم است تعداد نویسندگانی که چون کافکا بر ادبیات و نوشتن تاثیری تا بدین حد گذاشته اند. نویسنده ای که خاص دنیای مدرن است و ذهنیت انسان رها شده عصر مدرن را این چنین ملموس به کلمه تبدیل کرده. دلهره، اضطراب، وحشت، واماندگی و ترس از ناشناخته ها در تمامی نوشته های او به چشم می خورد، حتا در نامه هایی که برای معشوقه هایش فرستاده و یا در رمان امریکا، که به مراتب، واقع نماترین داستان اوست"(داستان های کوتاه کافکا، سایت کتاب نوشت.)
فرانتس کافکا متولد سوم جون 1883 در
پراگ است. از سال 1901 تا سال 1906 نخست در
زمانی کوتاه در رشته ادبیات
آلمانی و سپس در رشته حقوق تحصیل کرد و موفق به اخذ
درجه دکترا در رشته حقوق گردید.
این داستان با همین کلمات شروع می
شود. در این درام دوکرکتر وجود دارد
یکی پاسبان قانون و دیگری مرد دهاتی؛ ولی چرا کافکا خواسته است
از میان اقشار گوناگون اجتماعی
مرد دهاتی ای را انتخاب کند؛ آیا این نشان دهنده این
نیست که دهاتیان که نمادی از
طبقات محروم و حاشیه ای اجتماعی اند همواره از دسترسی
به آگاهی قانونی و حمایت
قانونی مثلا به تناسب شهرنشینان محروم اند؟ یا شاید هم
دهاتی نماینده اقشار بی سواد
اجتماعی است که هیچ گاهی به آگاهی قانونی و حمایت
قانونی دسترسی نمی یابد و
همواره پشت دروازه های قانون سرگردان است و قسمی که در
پایان داستان دیده می شود، پیر
می شود بی آن که بداند قانون چیست.
در این تکه نویسنده جدیت سدهای فرا
راه شهروندان برای
رسیدن به قانون را نشان می
دهد. طوری که پاسبان تنها سد نیست بلکه شمار بی پایانی
از پاسبانان در لایه های
گوناگون این سیستم وجود دارند که اگر از یکی بگذری از
دیگری نمی توانی عبور کنی؛ حتا
پاسبان از دیدن پاسبان بعد از خودش هراس دارد. یعنی
در این سیستمی که از عاطفه و
حس همکاری در برابر شهروندان تهی شده است، حتا عناصر
آن به همدیگر هم روی خوش نشان
نمی دهند. ولی با آن هم پاسبان شهروند را به تلاش فرا
می خواند. او روی توانایی خود
و حضور پاسبانان دیگر تاکید می کند ولی با آن هم
شهروند را به امتحان توانایی
هایش می انگیزد.
مرد دهاتی چنان مرعوب شده است که چالش
های بعدی
را از یاد می برد و فکر می کند که
همیشه یک مانع وجود دارد. این نهایت درماندگی و
ناتوانی انسان تنها را در
برابر دستگاه های اختناق و انحصار نشان می دهد. مرد دهاتی
پشت این در آن قدر می ماند که
پیر می شود. حتا شمار کیک های لباس پشمین پاسبان را
می داند. برخوردهای این دو
بسیار دیدنی اند. پاسبان، بدخلق است و از یک موضع برتر
با مرد دهاتی سخن می گوید اما
با این مرد با خشونت رفتار نمی کند. اما چیزی که با
او می کند این است که او را از
دسترسی به قانون محروم می کند. این وضع با آنچه که
به نام دموکراسی در افغانستان
جریان دارد، همخوانی زیادی دارد. یعنی دستگاه ترا نمی
کشد، به زندان هم نمی کشد،
دهنت را هم نمی بندد، ولی ترا تنها از دسترسی به قانون و
حقوق اساسی ات محروم می کند.
ترا مجال انتقاد می دهد، بی آن که انتقادت اثری بر
جریانی که ناعادلانه است
بگذارد. مرد حتا دیدش را هم از دست می دهد: "حالا در
تاریکی تنها شعله باشکوهی را
می دید که از دروازه قانون زبانه می کشید". این شعله
چیست؛ شعله ای که زمانی برایش
محسوس می شود که دیدگانش را از دست می دهد. این شعله
باشکوه آیا بارقه امیدی است که
هرگز نمی میرد و همه را به وجود حقیقتی رهنمون می
شود؟ به هر روی مرد دهاتی که
چشمانش را از دست داده است، با تعجب می خواهد آخرین
پرسش را از پاسبان قانون سوال
کند. او که دیگر رمق بلندشدن ندارد و قامتش هم خمیده
است، پاسبان را که در برابر او
استوار و نیرومند مانده است، خطاب قرار می دهد: "اگر
هرکسی خواهان قانون است، چطور
در طی این همه سال ها کس دیگری به جز من تقاضای ورود
نکرده است؟" این پرسش تامل بر
انگیز است؛ به راستی چرا همواره تنها معدودی خواهان
قانون اند؟ مگر دیگران از
دانستن قانون و دسترسی به آن هراس دارند؟ یا همه در واقع
مهره های این شبکه را تشکیل می
دهند و به تبع اعتراضی در برابر بی قانونی
ندارند؟ ولی پاسبان در اخیر او را وقتی می بیند که در حال مرگ است، حقیقتی را با او در میان می گذارد: "از این جا هیچ کس به جز تو نمی توانست داخل شود، چون این در ورود را برای تو درست کرده بودند. حالا من می روم و در را می بندم". اما این بند چه چیزی را برملا می کند؟ این مگر نوعی اشاره به ناآگاهی تاریخی و غفلت از مسوولیت های ما نیست؟ پاسبان در اخیر این مرد دهاتی را به غفلت متهم می کند؛ یعنی این دروازه برای ورود تو ایجاد شده است، ورودی که با دشواری همراه است. یعنی تو به من و حرف های من نباید اعتماد می کردی. نباید منتظر اجازه من تمام عمرت را هدر می دادی. یعنی من قاعدتا برای جلوگیری از ورود تو این جا گماشته شده ام؛ اما تو باید تلاش می کردی و مرا به هر صورتی از راهت بر می داشتی. این داستان می خواهد نوعی انقلابی گری را گوشزد کند، آوردن تغییر به شیوه رادیکال را، بر اندازی را، نفی منطق مسامحه و آسانگیری را. کافکا می خواهد بگوید که قوه اجراییه هرگز دسترسی به قانون را مفت در اختیار شهروندان نمی گذارد. در واقع این شهروندان اند که باید خود حتا در صورت نیاز با توسل به فشار و زور فزیکی موانع را بردارند و به حقوق شان دسترسی یابند. هرچند داستان های کافکا هرگونه قطعیت را نفی می کنند ولی این اثر بیشتر به شرایط و زمانی که کافکا می زیسته است، ارجاع دارد. هرچند هیچ نشانه واضحی برای این ارجاع به آن زمان و مکان در داستان نیست. کافکا انسانی است مربوط به نیمه اول قرن بیست؛ زمانی که هنوز دیکتاتوری ها و نظام های دیوانسالار بر اروپا حاکم بودند. داستان کوتاه اما عمیق کافکا قصه انسان های مظلوم و محروم است. انسان هایی که در اثر غفلت هایشان از حقوق اساسی شان محروم می شوند. انسان هایی که برای نادانی شان نادیده گرفته می شوند. انسان هایی که از حکومت های استبدادی توقع مهربانی و دلسوزی دارند که به گفته این داستان آروزیی است عبث. اين داستان ناکامی محتوم آنانی است که به جای تلاش در انتظار دست غیبی برای دگر گونی وضع شان تا پایان عمر در انتظار می مانند که انتظار شان تنها به نابودی و تالم های مضاعف شان می انجامد.
پایان |
|
|||
Copyright © 2005-2010 www.khorasanzameen.net |