خون فرزندم نگین سرخی بر تاج کرزی بازگشت برویۀ نخست

خون فرزندم نگین سرخی بر تاج کرزی

شگفتا که هر شامگاهان مرا با آن شهید به خون آغشته دیداری است، گویی سرخی شفق خون اوست وپنداری که تاریکی شب هنگام ردای اوست. چهره ی تابناک او لحظه یی میدرخشد، جراحتی میزند بر قلبم جاویدان، نمیدانم  چرا اینهمه  شباهتی عجیب به پسرم دارد. تصویرش را می بینم که سرش را از تنش جدا میکنند و خون جوان و گرمش در تاج کرزی قطره قطره میچکد و آنگاه نگینی می شود به  سرخی یاقوت. فریاد مادرش دیوار پندار های مرامی شکند که نه: "سیا" کرزی را سزاوار تاج یاقوت نشان نمیداند که بر فراز الماسها بدرخشد،  بلکه "سیا" بالای سرش کلاه گذاشته است!! وخون گرم متلاشی شده نقشبندی در شیار های کلاهش جریان دارد!

جناب رئیس جمهور!

شاید شما ازمن بپرسید که چرامن همیشه از قطره های خون، از رنگ سرخ، رنگ سیاه و از سیا  حرف میزنم؟ شاید فکر کنید که اندیشه ام سرخ است، اما نه، من به خونهای می اندیشم که "سرخ" ریخته است و همچنان به خون های که "سیاه" ریخته است و به خونهای که "سیا" می ریزد. چه ترکیب عجیبی است نه، آقای پرزیدنت؟ مثل اینکه خوشت آمد سرخ، سیاه و سیا  چه قشنگ باهم نقش می بندد، حتی دررگهای جانت ریشه میگیرد و در اندیشه ات گل میدهد و از آن گل های اندیشه ات دسته گلی می چینی به سرخی خون برای مردمت، مگر اینطور نیست؟

آقای کرزی!

شب هنگام آن شهید بر فراز قصر ریاست جمهوری تو میاید، تپش قلب پاک خود را بر لبخند پسر سه ماهه ات می گسترد، موجهای خاطره یکی پی دیگری میآیند زیر و رو می شوند، می شکنند، محو می شوند و برمیگردند. به یاد میآورد آن ٣۴ روزسیاه را که منتظر تصمیم تو بود، به یاد میاورد که سرنوشتش فقط وابسته به "هان یا نه" ی تو بود. ٣۴ روز وقت کمی نیست، درین روز ها فرزند تو تازه چشم به جهان گشوده بود وشاید ٢۵ روزش بود، اما توقامت جوان تنومندی را که ٢۵ سال داشت به خاک افگندی. نقشبندی چون قهرمانی جراحت بر سینه اش فروکش میکند، برمیگردد وبامدان از بلندای تپه های شهر فریاد مادرش رامی شنود که دیوارهای آهنین استبداد ترا می شکند: "شما نمی توانید فریاد های مرا چون سربریده پسرم درخاک  پنهان کنید." گویا مادر با چشمانش یکایک اعضای تیم کرزی، پارلمان، وزیر فرهنگ (که فرهنگش همان فرهنگ سوغاتی پاکستان است) و وزیر خارجه  را به محکمه میکشاند. نه تنها برای خون فرزند خودش، برای خون فرزند همه ی مادران، فریاد برمیدارد:

شما آقایون گشتاپو!

شما که فرزندان مردم گرسنه و پا برهنه ی ما را به کشتار گاه میفرستید، ایمان داشته باشید که مردم محروم سرزمین ما انتقام خون فرزندان خود را از شما باز خواهند گرفت. شما ایمان داشته باشید که از هر قطره خون فرزندان ما صدها فدایی دلیر چون عبدالخالق برمی خیزند و روزی قلب همه ی شما را خواهند شگافت. شما ایمان داشته باشید که با فوران گذشته ها... و رفتن در اعماق نیمه تاریک ضمیر، خود را از قید و منطق زمان رهانیدن و در فضای غبار آلود سرخ، سیاه و سیا، رها کردن، رهایی نیست. شما ایمان داشته باشید که مردم بیدار اند، وقتی قامت جوانی به خاک وخون می غلتد، چطور مردم میتوانند آرام و خون سرد در خیابانهای داخل و بیرون مرز قدم بزنند، برای هر قطره خونی که میریزد آنها هم مسوولند. دیدیم که جنازه ی نقشبندی خیابانهای پر تلاطم شهر را رنگی ازخون و احساس میزد. از مقاومتی سخن میگفت که ظلم را پس میزد، از سری میگفت که از تن جدا میشد در لابلای شوکت پوشالی کرزی ومردم را به نبرد می طلبید.  برای رهایی و دست یافتن به باورهای نو که انگاره های درونی وماندن در آن خود اسارت در چنبره ای است به مراتب مخوفتر از اسارت در حلقه های بیرونی که نماد عینی دارد واین خودآگاهی مردم رابه عصیان  در برابر همه پلیدی ها فرا میخواند.

باز خون نقشبندی در شیار های کلاه کرزی جریان میکند و مادر با تردید دیوار های جبهه ملی را می شگافد، آن جا هم صدای "احمد شاملو" طنین می اندازد:

"خاک را پدرودی کردم وشهر را

چرا که او، نه در زمین و نه شهر و نه در دیاران بود

آسمان را پدرود کردم و مهتاب را

چراکه او، نه عطر ستاره نه آواز آسمان بود

نه از جمع آدمیان نه از خیل فرشته گان بود

که اینان هیمه ی دوزخ اند

وآن یکان

در کاری بی اراده

به زمزمه یی خواب آلود

خدای را

تسبیح می گویند."

 

ثریا بهاء

نشانی ایمیل:

kabul2020@sbcglobal.net

نشانی وبلاگ  :

http://hamasah.persianblog.com



ثریا بهاء
  
  
Copyright © 2005-2007 www.khorasanzameen.net