|
||||||
قرن ما فرن گل مصنوعیست قرن ما قرن دل مصنوعیست در زمانی که توان گل خرید از عطار گل خرید از بقال پشت در وازۀ باغ منتطربودن گل بیهودست .
نادر علی دهاتی ، سرباز آزادۀ ملت این شعر را زیاد دوست داشت . این را به تکرار برایمان میخواند . به گمانم آنرا از کدام شاعر گمنام ایرانی یادداشت کرده و به حافظه سپرده بود . این شعر و بیتی از شعر شهریار را که از بر کرده بود ، در شبهای مستی و راستی که با هم میبودیم ، با سر خمیده در حالی که از گوشۀ چشم به سویم میدید ،آنرا میخواند : امشب از دولت می رفع ملالی کردیم اینهم از عمر شبی بود که حالی کردیم
او یکی از همراهان درس و مکتب و سیاست و دلنگرانیهایم بود . آنوقتها بی آنکه بدانیم فرجام چیست و درپشت قافله کیست . هردو در زادگاهمان مزار با ابتکار همدیگر گاهی شبنامۀ که خود مینوشتیم پخش میکردیم و گاهی به بهانه هایی موجه ویا غیر موجه مظاهره میکردیم و باعث درد سر هایی میشدیم و اگر بزرگانی خردمندچون ناصر کشاورز کد خدای شهر و روانشاد استاد سینایی نبود نمیدانم در آن هنگامه چه بر سر این کودکان دبستانی می آمد . (۱) میدانم اگر این هم نبود شاید در جوانی ما نقصانی میبود که به گفتۀ حافظ : سینه تنگ من و بارغم او هیهات مرد این بار گران نیست دل مسکینم
فضا در آن سالها آنقدرخفقان آور و ستم زده بود که نسل ما دران آب و هوا توان خموشی و ایستایی نداشت . او پدر بزرگوارش را که از افسران ارتش دوران شاهی بود ، در زندان از دست داده بود . برادرکی داشت به نام احمد علی و خواهر برومندی به نام انیسه و مادری که نمیدانم آن داغدیدۀ شکسته ، اکنون بی وجود نادر و برادران عزیزش ، به چه سرنوشتی دچار گشته است و در کجا به سر میبرد . او به ملتی تعلق داشت که جز ستمکشی و کار و اهانت ، درین محنت آباد چیزی را نصیب نگشته بودند . شاید او سدای درون بیدل را پاسخ میگفت : درین ستمکده نومید خفته ای بیدل به آرزوی دلت میدهم قسم بر خیز
نادر علی دهاتی ، عاشق سر زمینش بود . عاشق هنرو ادبیات آن . در صنف و در درسها یک سرو گردن از همۀ ما برتر بود . همواره در لیسۀ باختر پس از آموزگار ، او درس را برایمان شرح میداد . پیوسته شعر میخواند و میگفت ببین حافظ چه میگوید و بیتی را که تازه حفظ کرده بود میخواند و یا از معاصران چیز هایی را که دوست میداشت از بر میگفت . پسانها هردو راهی دانشگاه شدیم و او در سیاست به تشویق همشهری ما آقای (و) نقش جدیتری را عهده دار شده بود و من از آن نا آگاه مانده بودم ، ولی در عوض در شعر و ادبیات اندک شهرتی به هم رسانده بودم . گهگاهی با نیش زبان مرا مخاطب میساخت و در حالیکه سرش را به عنوان آماده گی برای یک پرخاش جدی بر می افراخت ، میگفت : شما چه میکنید . ببینید ایرانیها در ادبیات چه کار های بزرگی انجام داده اند . غالبن از همشهری ما (و) نام میبرد و میگفت : ببین او استعداد کار دارد . ولی چه کرده است ؟ چند تا مقاله آنهم از این و آن . همین و بس ومگر این ملک در ادبیات به کار جدی نیاز ندارد ؟ او کیست ؟ یک مقاله نویس یا شاعر چند تا شعر . همین ! » من میگفتم درست است . اینرا برایش بگو . او یک استعداد بزرگ است . میگفت : « من برایش گفته ام .» . آن مرد آزاده و صمیمی که دهاتی تخلص میکرد ( ندانستم چرا امروزه از او به نام نادرعلی پویا یاد می شود .شاید تخلص پویا را در سازمان ساما برای نا شناس ماندنش بر گزیده بود . از یادداشتهای همرزم گرامیش آقای نسیم رهرو نیز علت این تغییر تخلص را نیافتم .) هرچند خود انجنیری میخواند ولی مشغله اش ادبیات و سیاست و فلسقه بود . من در باشگاه شبانۀ دانشگاه کابل بودم و او در پولی تخنیک . سالهای جوشش بود و کشش به سوی سیاست . ما نیز به تشویق آن همشهری ، به یکی از سیاستهای باب روز گرویده شدیم . او جذب (سازمان جوانان انقلابی ) شد و من بی آنکه بدانم همچنان سیاهی لشکر باقی ماندم و هنگامی که باورهایم دیگر در بارۀ ماهیت مارکسیسم لنینیسم تیر بارن گشته بود ، خیلی دیر از موجودیت آن سازمان آگاه شدم . باری آقای مضطرب باختری که اکنون نگارگر تخلص میکند و در برنامه های تلویزیونی هرشب با فصاحت خدادادی ، آب در هاون میکوبد ؛ در زندان دهمزنگ گفت : رویین میدانی فلان همشهریت در بارۀ پذیرفته شدنت در سازمان شان نظر مخالف داده بود و گفته بود که او آدم قابل اعتمادی نیست و از آن شخص که گویی در سازمان همه کاره بوده ، نام برد . من چیزی نگفتم و آنرا حرفی برای تخریب طرف تلقی کردم . ( آن شخص غیر از نادرعلی میباشد ) . رویداد ها طوری پیش آمد که من با عدۀ دیگر به زندان رفتم . و و قتی از زندان بیرون آمدم ، آن قدح بشکسته و آن ساقی نمانده بود . شعلۀ جاوید به دودی پراکنده تبدیل شده بود . وبنیادگذاران آن هرکدام به راهی جدا افتادند . در این جا باید بگویم که اکثریت بزرگ این جریان را جوانان پاک سرشتی ساخته بود که دست شان به هیچ جنایت و خیانتی ملی آلوده نبود . این فرو پاشی هم از سرشت نیکوی آنان مایه میگرفت که خواستند در برابر مردم ، خطا های ایدولوژیک شانرا بدان وسیله جبران کنند و گرد سیاست سازمانی را خط بکشند . در سال ۱٣٥٢پس از رهایی از زندان (۲) که یک ونیم سال را در بر گرفته بود ، فقط یکبار دهاتی عزیز را در خیر خانه دیدم . او به خانۀ ما آمد و شبی را باهم بودیم . دیگر هرگز اورا ندیدم . پس از زمانی شنیدم که با آقای مجید کلکانی همپیمان شده و در آن سازمان کار میکند . یکبار توسط یکی از آشنایان پیام فرستاده بود که در بارۀ فلان موضوع بنویس و من نوشتم و به دست فرستاده فرستادم که چاپش کرده بود . شاید او در آن سازمان بخش فرهنگی را کار میکرد . تا آنکه روزی دوستی از خبر نگاران آمد و از او احوالی آورد سخت ناخوش آیند و تکان دهنده . گفت : « نادر علی را که قبلن گرفته بودند ، دیروز محکمه اش کردند که من در آن حضور داشتم . نادر در حالیکه روسهای مشاور و ناظر نیز شرکت داشتند . بی باکانه استعمار روس را و دولت دست نشانده اش را با مردانه گی و منطق کوبنده ، افشا کرد . » او گفت میترسم اعدامش کنند . بعد ها دانستیم که آن شاخۀ پر گل و بهار مردم را پرپر کردند . تیربارانش کردند . جانیان فکر میکردند که با کشتن اینگونه جوانان که وجدان ملتشان بودند ، کارشان به سامان میرسد که نرسید و خود با سر افکنده گی و بدنامی صحنه را رهاکردند و رفتند . * * *
تابستان بود . باری . هنگام تعطیلات تابستانی دانشگاه ، مرا در دهکدۀ فقیرانه اش ، چمتال دعوت کرده بود . مادر عزیزش با ماماهایش در آنجا زنده گی میکردند . ( نام ماماهایش را فراموش کرده ام .گمان میکنم آنها را به نام سناتور میشناختند . که هردو را سفاکان امینی کشتند ) برای چاشت ما شوربا پخته بودند . پیش از نان ، دست مرا گرفت .گفت تا نان تیار شود بیا به باغ برویم . من بودم و داکتر عمر- یکی از وابسته گانش . نرسیده به باغ جوی آب بزرگی بر سر راه ما آمد . ایستاد و گفت . بیایید آببازی کنیم . من و داکتر عمر نپذیرفتیم . خودش کالا ازتن بیرون آورد وداخل آب شد . آب از دو سوی زانوانش با سدا میگذشت و او صابونی را که در دست داشت به تنش مالیدن گرفت و درآن میان گفت ببین بچیش ! صابون لکس است ! و صابون را نشانمان داد . من و او و داکتر عمر بسیار خندیدیم . و بعدها وقتی این گفته اش را یاد میکردیم هردو میخندیدیم . بچیش صابون لکس است ! به باغ که رسیدیم پیر مردی خوش تراش و بلند بالا ، با ریش سفید بلندش .چلمی آورد و از محصولات کشت شان چلمی پر کرد که نادر و داکتر عمر سر کردند و من بی خبر از کاینات دودی چند ازان در ششها فروبردم که مزۀ آنرا حتا بابه قوی مستان نیز نچشیده بود . شوربا و خربوزه شیرین آن روز و آن گلشت ، هرگز از خاطرم جدا نیست . او با شخصیت پر نقوذی که داشت ، همه دوستان را به گرد خودش نگهداشته بود . همه او را با همان صفای دهاتیش و اخلاق بزرگمنشانه اش دوست میداشتیم . برای ما پولی تخنیک باشگاه همه دیدار های خوش آیند بود . همه در آنجا گرد هم می آمدیم . نادرعلی دهاتی اگر اتفاقن ( اتفاقاٌ ) نمی بود برایمان نا خوشایند میبود و زود از آنجا بر میگشتیم . پولی تخنیک آن روزگار با وجود او برایمان دوستداشتی بود ، در نبود او بی کیفیت . به گفتۀ شاعر: گو ،کدامین شهر از آنها بهتر است ؟ گفت : آن شهری که در وی دلبر است .
هرچند در آنجا دوستان خوب بلخی دیگر چون : یحیا آذرخش ، اکرم آذرخش ، انجنیر نقیب الله ، انجنیر نظر و . . . که بیشتر شان در دوران فاشیزم حفیظ الله امین نابود شدند وجود داشتند . ولی نادر برای من چیز دیگر بود . او در واقعیت به تمام معنی یک روشنفکر بود . یکدم از مطالعه نمی آسود . فلسفه میخواند ، انگلیسی میخواند . شعر میخواند و بر شعرها نگاه انتقادی بیان میکرد . چون شعر را درک میکرد و سره و ناسرۀ آنرا میدانست . لهجۀ هزاره گی خودش را حفظ کرده بود ( گپ ) را کشاله دار تلفظ میکرد وغالبا ( گبه ) میگفت . و من آنرا به شوخی به رخش میکشیدم .
افسوس که آن مرد مردان و آن حلاج دوران را ، دست نامردمیها از ما گرفت . مگر سیاست ، انسان کشتن است ؟ آنهم جوانی که هنوز تجربه ندارد و در اجتماع نزیسته . ومبارزه را از کتاب آموخته است . مگر چنین انسانی را که خود سرمایۀ کشور است باید به جوخۀ اعدام سپرد که چرا با نظامی هم فکر و هم نظر نیستی ؟ . نادر کسی را ترور نکرده بود تا او را به جرم آن خون ریخته شده ، بکشند و من یقین دارم تا آنوقت جز سخن ، اسلحۀ دیگر نداشت . به گفته شاعر گرامی سمیع حامد که از زبان فرهاد دریای عزیز میشنویم ، منطق منطق (زدن) نبود منطق (کشتن) بود . او با منطق تاریخ و منطق فلسفۀ جامعه گرا به پا خاسته بود و به جنگ نابرابریها رفته . دردا که طرف ، جز بیگانه گی از تاریخ و جز منطق زور و کشتن و تحمیل ، چیزی را به کار نمی گرفت . ورنه هرگز سرداران جوان و گلهای سر سبد آیندۀ کشور را اینگونه ناشیانه و خاینانه ، به کام مرگ نمی فرستادند . سردارانی چون : عبدالالله رستاخیز ، بشیر بهمن ، حیدر علی لهیب ، داکتر فاروق آذرخش ، یحیا آذرخش ، قاسم واهب ، داوود سرمد ، کاظم دادگر ، محمودی ، رسول جرات اندخویی ، یاریها (محمد اکرم . داکترصادق ) انجیر نظر محمد و برادرانش و دهها تن دیگر و از نحله های سیاسی دیگر چون روانشاد محمد طاهر بدخشی ، استاد اسماعیل مبلغ ریتا ، مولانا بحرالدین باعث ، استاد شجاعی ، مجید کلکانی ، زرغون ، انجنیر حفیظ که برخی دیگر را تاریخنویس گرانمایه آقای صدیق فرهنگ در تاریخش آورده است و .. . . .که من از سرنوشت بسیار میهنپرستان دیگر ، اطلاع درستی ندارم ؛ گناه اینان چی بود ؟ مبارزه برضد چند تا خودکامۀ مزدور . ازین نگاه رژیم ظاهر شاه بر عوامفریبان کمونیستی برتری داشت هر چندکه خود یک نظام غیر عادلانه و ضد ملی بود ولی مخالفان سیاسی خودش را نمی کشت جز مجرمان جنایی را . میتوانست سالها آنها را در زندان نگاهدارد . مانند عبدالملک عبدالرحیم زی ، دستگیر پنجشیری ، فدا محمد فدایی ، انجنیر عثمان و دیگران را . نادرعلی شاید میدانست که راه کمونیزم چه سرخ ، چه گلابی ، چه سبز ، از انانیت و خود کامه گی میگذرد . و برای جامعه دستاوردی جز بدبختی و زورگویی ارمغانی ندارد . آن روح گدازنده ، آن شاهباز بلند پرواز ، فکر نمی کنم پس از پیروزی آن اندیشه ، به ساختار تک حزبی و دکتاتوری پرولتاریا سر تسلیم فرود میاورد و به آن باور میکرد . او انسانی بود چند بعدی . من هرگز در نگاه او و در کردار او خشونت و سنگدلی ندیدم . شاید به گفتۀ ژان پل سارتر انسان اسیر سر نوشت خودش باشد . هرچند که خود خودش را میسازد . نادر در راه ساختن خودش بود که در دامی محتوم اسیر گشت و جان به جانان خودش تسلیم کرد . چون برگشت از آن راه را به باور باورمندی به فرهنگش ، بر خلاف معیار های جوانمردی میشمرد و شرم میدانست . آنگاه روی برتافتن از قربانگاه محتوم را جزء فرو رفتن به سیاهی و پلشتی چیزی دیگر نمی پنداشت . پس آگاهانه مرگ را پذیرفت . چنانکه خود در تحقیقاتش بدین موضوع به گونۀ ضمنی اشاره کرده است . در نوشته یی که جناب رزاق مامون خبر نگار آگاه کشور از او در برابر پرسش مستنطقانش نقل میکند آورده است : « سرنوشت من به ترتیبی بوده که عضو سازمان آزادی بخش مردم افغانستان شوم. برای مردی درموقعیت من، شرم آمیز خواهد بود اگر عضویت خود را ناشی از اشتباه انتخاب و تصادف نا میمون بداند . به اساس تمهید بالا، از عضویت و سهم گیری خود، درحد توان، در«ساما» پشیمان و نادم نمی باشم. تا جایی که به من معلوم است« ساما» از جمله خودم، با اندیشه ای مائو کدام تعلق خاطر و گرایش متعهدانه ندارم. این مسأله را صرف غرض توضیح درپیشگاه قضاوت سیاسی تاریخ نمودم. »( کابل پرس ) . آن شاخۀ پر شکوفۀ پیشرستۀ بیباک و بیپروا را سرمای جانسوز زمستانیِ این ملکِ بی صاحب ، چه آسان، به بادش داد ! نادر برایت میمویم ! افسوس اشکهایمان را ندیدی وقتی که به شفق خونین میپیوستی ! این شبها را بی تو چگونه به سر بریم ! آری دهاتی عزیز من:
قرن ما فرن گل مصنوعیست قرن ما قرن دل مصنوعیست در زمانی که توان گل خرید از عطار گل خرید از بقال پشت در وازۀ باغ منتطربودن گل بیهوده ست . ................................................................
اشاره ها 1-- یکبار برای نخستین بار در شهر مزار به همپایی شاگردان لیسه باختر . دست به مظاهره زدیم.بهانه آن بود که مدیر معارف وقت آقای سلجوقی در کنفرانسی که در لیسه سلطانه رضیه برپا گشته بود ، در هنگام سخنرانی اش به استاد ما آقای رحیل دولتشاهی اهانت کرد و به پسرش که جوان تنومندی بود امر کرد تا او را از پشت میز خطابه به پایین آورد . وما که از سر بر آورده گان لیسه بودیم و کانون فرهنگی داشتیم مجلس را برهم زدیم و بر مدیر و پسرش شوریدیم . مدیر فرار کرد و ما مظاهره کنان از جاده های شهر که فاصله درازی بود خود را به لیسه باختر رساندیم . فیصله کردیم تا هنگامی که مدیر معارف از استاد رحیل پوزش نخواهد و از کار کنار نرود از مطاهره دست نمی کشیم . آنگاه با همه شاگردان دیگر راه شهر را پیش گرفتیم . چون مظاهره کردن را نمی دانستیم سراسر جاده ها را میدودیم . فقط در چهار راهیها می ایستادیم و شعارهایی میدادیم . از فعالین این مطاهره من بودم ، نادرعلی دهاتی دوشیزه کامله حبیب از لیسه سلطانه رضیه وآقای قدیر جبیب اکنون داستان نویس چیره دست کشور ..فردایش مدیر لیسه آقای سینایی در همایش ما در بیرون لیسه آمد و گفت من و استاد رحیل با شما هم نواییم .حال والی بلخ آقای کشاورز خواهش کرده است تا سه ازتن از شما به نماینده گی از دیگران با او ملاقات کنید . ما پذیرفتیم .آنگاه من و نادرعلی دهاتی و کامله حبیب به نماینده گی از پسران و دختران هر دو لیسه . به مقام ولایت رفتیم و با والی دیدار کردیم . والی با پیشانی کشاده به استقبال ما آمد .با هریک ما دست داد . مظاهره را حق قانونی ما دانست و گفت فردا هیاتی از مرکز میرسد و من پیشنهاد میکنم که مدیر معارف از کار برطرف گردد و از استاد تان پوزش بخواهد . و چنین شد . این رویداد به گمانم سال 1347-یا 1348 بود.
2 – در زندان قلعۀ کرنیل قبلا دوستانی دیگر چون آقایان دستگیر پنجشیری ( از گروه خلق )، انجنیر عثمان ( ازشعلۀ جاوید )، ظهورالله ظهوری ( سازمان انقالابی زحمتکشان افغانستان )، فدامحمد فدایی ( افغان ملت ) نیز بودند . در جمله دانش آموزان زندانی شده دانشگاه کابل - من ، داکترشاکر ابوی ، انجنیرمحمد صادق و د استاد محمد آصف از مزار آقای دوست محمد ، از لوگر .و آقای جمرود از جلال آباد ، آقای عصمت الله قندهاری ، و آقای عبدالحمید از فراه با هم بودیم . وفتی کودتای 26 سرطان آغاز شد ما همه در یکجا گرد آمدیم .نیمه شبان بود که از فراز کوه آسمایی که در پایش زندان ما قرار داشت ، مرمیهای رسام میگذشت و قطعات قوای منتظره که در پایین زندان قرار داشت در آمد و شد شدند. همه وضعیت را غیر عادی دانستیم . آقای پنجشیری گفت . : بیگمان کودتا است .. از دو حال جدا نیست . یا کودتا از سوی سردار ولی است یا از سوی داوود خان . اگر از سوی سردار ولی باشد فردا در اول وقت به تعداد همه ما دارهایی خواهند افراخت و اگر از سوی داوود خان باشد ره نجاتی میسر خواهد بود .
|
|
|||||
Copyright © 2005-2010 www.khorasanzameen.net |