تاریخ افغان ها، فصل سی و یکم – تهدید خیوه توسط محمد شاه بازگشت برویۀ نخست

 

نویسنده: ژوسیف. پیری. فیریَر، قبلا شارژدافیر و بعدا معاون – جنرال ارتش پارسیان

 

برگردان انگلیسی ازمتن فرانسوی: کپتان ویلیام جیسی، لندن، مارچ 1858

 

برگردان فارسی ازمتن انگلیسی: سهیل سبزواری

 

پافوس، دسامبر 2009

 

فصل سی و یکم – تهدید خیوه توسط محمد شاه

 

تهدید خیوه توسط محمد شاه پارس، رسیدن تومسن وزیربرتانیه بآن شهر، ناکامی مذاکرات، آمدن یک ناپلی بنام ناسیلی فلوریس به تهران، سفربه بخارا وزندانی شدن، نایب عبدالصمد خان، محکومیت ناسیلی به مرگ، سرنوشت مرگ برای عبدالصمد، دلایل اعدام، ساعت ساز بنام اورلندو جیووانی، فرمان امیردرباره مرگ او، خصایل نصرالله خان، تدابیرانگلیس بخاطر دریافت سرنوشت ستودارت وکونولی، دکتورولف، سیاست یارمحمد پس ازترک انگلیسها از هرات، شاه کامران بمقابل وزیر، محاصره اودرارگ توسط یارمحمد، سرداردین محمد خان، زندانی شدن کامران وغارت اوتوسط یارمحمد، شهزاده محمد یوسف، واسکت الماس، مذاکره بخاطرآن، گول زدن محمد یوسف میرزا توسط یارمحمد، فرار او به مشهد، اغتشاش بخاطر آزادی کامران، کشتن شاه توسط یارمحمد.

 

چند ماه قبل ازاینکه تراژیدی هولناک فصل گذشته (زمستان 1841) واقع شود، وزیربرتانیه درتهران آخرین سعی خود را میکند تا خان خیوه را وادارسازد که بردگان پارسی را تسلیم نماید؛ قضیه عاجل است، چون محمد شاه قطعات خود را درمرزهای اتراک وگورگان تنظیم وتهدید نموده که داخل قلب خیوه خواهد شد، اگرالله قلی خان درنگهداری اتباع او بیش ازاین اصرارکند. شاه دراثرتاخت وتازهای تازه توسط ترکمنها بالای قلمروش مجبورباین اقدامات میشود که بتحریک خیوهیان چندین دهکده پارسیان را غارت نموده و باشندگان آنها را با خود برده اند؛ آنها دریکی ازاین یورشها، محمد ولی خان پسرکاکای شاه را غافلگیرساخته، اورا به خیوه برده وزندانی میسازند. وقتی تومسن با نماینده پارسیان، محمد علی خان کیفوربآن شهرمیرود، یک اجنت روسی اورنبورگ را با عین مقصد ترک میکند تا با مساعی مشترک راه حلی باین مسئله پیدا کنند؛ با درنظر داشت تهدید تهاجم، الله قلی خان آنها را مغرورانه استقبال میکند. او به تومسن میگوید، "لندن برای من بسیاردوراست تا تعاملی با آن داشته یا کمکی ازآن متوقع باشم. من 20 بارازانگلیسها تقاضای مربیان توپچی نمودم وآنها مرا با وعده های امیدوارساختند که هرگزتحقق نیافت؛ من نمیدانم چرا آنها درامورات من مداخله میکنند". اوبا روسها زیاد متکبر نمیباشد زیرا طرفداری آنها قبلا توسط یعقوب مهتربدست آمده است؛ اما به سفیرمیگوید: "پطرزبورگ درمقایسه به لندن با خیوه نزدیکتراست، اما استخوانهای سربازان تزارکه سال گذشته ازاورنبورگ برای مطیع سازی این کشورفرستاده شده بود، هنوزهم جلگه های مرزهای شما را پوشانیده ودرزیرآفتاب سفید شده است، ثبوت اینکه این اقدام چندان کارآسانی نیست". بعدا روبه پارسیان گشتانده ومیگوید، "بارتباط محمد شاه، او میتواند آلۀ دست انگلیس یا روسیه باشد، هرکدام را خشنود سازد؛ الله قلی خان هرگزنمونه اورا تقلید نمیکند. تمام شما زحمت کشیده وبه اینجا آمده اید وازمن میخواهید که بردگان پارسیان را رها سازم، من فیصله نموده ام هرگزنکنم". هرسه سفیربدون کمترین پیشرفتی خیوه را ترک میکنند.

 

تومسن درمرو ازتوطئه امیربخارا ویعقوب مهترنجات پیدا میکند، زیرا آدمکشانی به آنشهرفرستاده شده تا اورا بکشند، اما چانس ومعلومات نادرست مانع ایشان میشود(پس ازاین نوشته، تومسن برایم گفت این قصه درست نیست. یک زن یوزبیک بخاطرگرفتن پاداش خوب برای نجات جان من، این داستان را اختراع کرده است). وقتی اواینجا بود، تومسن یک ناپلی بنام ناسیلی فلوریس را ازاسارت آزاد میسازد که توسط حاکم نیازمحمد بیگ زندانی شده است. وقتی این مرد جوان ازتهران عبورمی کرد، تعداد زیادی باوگفتند که دررفتن به بخارا، اوبطرف مرگ میرود؛ اما اوبه مشوره های ایشان گوش نداده وسرنوشت اورا بنابودی میکشاند. فلوریس برای چندین ماه ازمهمان نوازی ایم انتیشکوف، گورنر جنرال روسی درتاوریس {کریمیا} برخورداربوده و وقتی اوبرنامه رفتن به لاهور را ازطریق ایالات یوزبیک مطرح میکند، سُرنیل که چند ماه قبل به تهران برگشته بود، بالای اومشکوک میشود؛ او حتی نامۀ کونت دی میدیم، وزیرروسی را بازکرده وازمسیراتخاذ شده توسط ناسیلی شکایت میکند، فقط پاسپورتی دارد که دارای ویزه مقامات روسیه میباشد. اومی گوید سفرفلوریس ازطریق تاتاردربرگیرندۀ تمایلات پنهانی ودشمنانه بمقابل انگلیس بوده وپیشنهاد میکند او را بصورت سالم و بدون مصرف به لاهوربرساند اگراوراضی شود ازطریق خلیج فارس وهند بآنجا برود، اما هیچ چیزی نمیتواند برلجاجت این سیاح غالب شود؛ کونت دی میدیم بخاطرکاهش بدگمانی نماینده برتانیه، مجبورمیشود ویزه روسیه در پاسپورت اورا پاک نموده وبه پارسی بنویسد که سفرناپلی توسط روسیه حمایه نمیشود. فلوریس مدت زیادی درآسیا نبوده که خصایل آنها را بداند؛ اوتوقع داشت با رسیدن به بخارا مردمی را بیابد که مشابه ترکها یا پارسیان باشد وبا درنظرداشت موانعی که درپیشروی سفراوانداخته میشود، دراراده خود اصرار ورزیده وتهران را فقط با یک خدمه ترک میکند. اومدتی درمشهد باقی مانده ومن نامۀ ازاوگرفتم (ازاین شهر)، احتمالا آخرین نامۀ باشد که اونوشته کرده است. مطالعه آن شاید برای خواننده دلچسپ باشد. چنین تاریخ خورده است، مشهد، 22 می 1842:

 

"عزیزم ایم فیریر،

وقتی من تهران را ترک کردم وعده نمودم با رسیدن باین شهر شما را در جریان بگذارم. اکنون دوهفته است من اینجا هستم، پس ازیک سفر خوب 29 روزه به اینجا رسیدم. طبیعت دررابطه به پارس بسیارخسیس بوده است؛ اما سرسبزی خراسان بیشترازولایات آذربایجان وعراق است. اگر شما گاهی قصد مشهد نمائید، من مشوره میدهم وقتی به نیشاپور رسیدید، راه کوهستانی را اختیارکنید. شما دهکده های واقع دروادیهای غنی را مییابید؛ درآنجا جویبارهای آب فراوان بوده ودوصف درختان درمسیراین جویبارها، سایۀ گوارای برای سفرکننده ایجاد میکند. بین نیشاپورواینجا دوجهیل کوچک وجود دارد که بسیارزیبا وخوش منظراست.

 

جنرال سیمینیایو که من قبلا برایش نوشتم، تمنیات مخلصانه مرا بشما تقدیم خواهد کرد وبشما توصیف این کشوررا نموده باشد. من مجبورشدم اینجا بمانم تا کاروان بخارا آماده گردد. فکرمیشود طول روزها بسیار طولانی است؛ وقتی آدم منتظروهدفی پیشروداشته باشد، زمان بسیاربه آهستگی میگذرد.

  

درعین زمان من دوستان بسیارخوبی دارم؛ هموطن شما ایم جاکیت،  جراح قطعه همدان درگارنیزیون اینجا، یک شخص بسیاربرجسته ومهمان نوازاست وما تمام روزها را درگفتگو میگذرانیم. اوخبرنداشت که در ارتش پارسیان فرانسوی موجود باشد؛ اومسحورخواهد شد وقتی من باو گذارش مهربانی شما را دادم تا با شما آشنا شود. شما میتوانید اخباراروپا را با آسیای مرکزی تبادله کنید که ازرسیدن باین شهرمرزی عقب نمی ماند. من ازطرف اومیخواهم محبت اورا بشما ارائه کنم، لذا حالا وظیفه شماست باوبنویسید ومن اطمینان میدهم که شما ازشناخت اوبسیار خوش خواهید شد.

 

ترکمنها اغلبا ازدهکده های نزدیک شهردیدن میکنند – اینها برای پارسیان یک کابوس کامل اند؛ سال گذشته آنها وزیرحکومت را دریک باغ بیرون شهرغافلگیرکرده واورا به خان خیوه فروختند. پنج ماه بعد تر حاکم آصف دولت بمنظورانتقام بالای یک قبیله ترکمن درکوههای راست نیشاپور با 3 هزارمسلح و7 توپ برای غافلگیری آنها میرود، باوجودیکه اومارش سریع انجام میدهد، اما قسمت اعظم دشمن فرارکرده وفقط یک مقدارلباس کهنه، شمشیر، شتران پیر و چند صد نفردرداخل سنگربندی باقی مانده است. یکتعداد ترکمن وپارسیان کشته وزخمی میشوند، همچنان بعضی پارسیان، اما حاکم درروزدوم با ترس ازیکتعداد سواره دشمن، یک حمله بدون رخنه را صادرمیکند؛ ازاینجا قضاوت کنید که جنگ در این کشورچطورپیش برده میشود.

 

روزدیگرحاکم یک ترکمن را ازدم توپ پرانده و دستهای 7 نفردیگررا قطع میکند که درخدمت پارس بوده ومسافران را درکوهها غارت می کردند.

 

عزیمت من انشاالله پس فردا با یکتعداد زیاد کاروان صورت میگیرد. با دعا به جنرال سیمینیایوبگو بمجردیکه آنجا برسم، برایش یک نامه بدست قاصدی خواهم فرستاد که فیروزالله خان به تهران فرستاده است. من بار دیگر باوخواهم نوشت اگروقت اجازه دهد، اما شاید فقط آنرا بیزارسازم؛ ازشما خواهشمندم سپاس مخلصانه واحترامات مرا باوتقدیم کنید. مرا با دوستان خویش یاد کنید. من شهزاده خویش ملک قاسم میرزا را فراموش نمیکنم؛ احترامات مرا باوتقدیم نموده وبرایش بگوئید که من نامه های او را به حاکم دادم که مرا مودبانه پذیرفت. خدا حافظ، عزیزمن ایم فیریر. خدا کند باردیگردرکشوردیگرغنی وخوشحال ببینیم.

 

مخلص همیشگی شما، ناسیلی فلوریس

به جنرال فیریر."

 

فلوریس طوریکه میخواست با کاروان بطرف مرومیرود، جائیکه خوش بختانه تومسن را مییابد، او رهائی اش را فراهم نموده وبعدا بسفرخویش بطرف بخارا ادامه میدهد. خدمه او(یگانه نفری که اوهمراه داشت) پس ازمرو، ازرفتن با اوصرفنظرمیکند؛ اما این حادثه بعوض اینکه چشم او را بگشاید، باعث مصمم شدن اوبرای مواجه شدن با مشکلات وخطرات گردیده واومانند یک فاتح بطرف یک مرگ معلومدار مارش میکند. آخند زاده دوازده روزپس ازمرگ کلونل ستودارت وکپتان کونولی بخارا را ترک میکند: اودرسفرخود ازصحنه دهشتناک، ناسیلی فلوریس را در چارجوی، واقع درساحل چپ اکسوس دیده وتمام استدلال خویش را بکاربرده تا مانع رفتن اوبه آن پایتخت شود(با اظهارموجزتمام مصایبی که اوشاهد بوده وزجرکشیده است)؛ اما ناسیلی با ندانستن یک حرف از زبانهای شرقی کوشش میکند بجای کلمات علامه گذاشته وبگوید کر و کوراست. درمغزاین افغان با انرژی میگذرد که او را با زور به مشهد بیاورد؛ اما تنها وپای پیاده بوده، عاری ازهرگونه منابع، چطور میتواند موفق شود؟ بعلاوه چنین اقدامی ازجانب اوممکن بود باعث گرفتاری خود او و فرستادنش به بخارا شود. لذا اونمیتواند چیزی انجام دهد، بجزدعا برای خدا بخاطرسلامتی این سیاح جوان که بسیارمطمین و سبک قلب بوده ومطمئنانه میخواهد برود تا جای اورا درسیاه چاه بگیرد، آخند زاده با قلب سنگین راه کسل کننده خود بطرف خراسان را میپیماید. ترس او عادلانه میباشد؛ ایتالوی شیفته سفرخود را ادامه داده وحدود یک ساعت به شهربخارا مانده است که توقیف، لخت ودرسیاه چاه انداخته می شود؛ او دراینجا 8 روزنگهداری شده وتوسط مبلغ ناچیزی که ازاو یافته بودند او را تغذیه میکنند. اوبعدا بنزد امیرآورده میشود تا درجریان تحقیق حاضر باشد، چون فلوریس نه ترکی و نه پارسی بلد است، بیک ایتالوی مرتد بنام جیووانی اورلندو فرمان داده میشود تا مکالمات را ترجمه کند؛ رئیس توپچی، عبدالصمد خان دشمن مهلک اروپائیانی که جسارت رفتن به بخارا را دارد نیزدرجمله حاضرین میباشد (دکتورولف میگوید، "من فکر میکنم شرح زندگی عبدالصمد خان را کمی توضیح بدهم. اودر1784 در تبریزتولد شده وپس ازکسب معلومات سطحی دانش نظامی درکرمانشاه ازایم لی جنرال کورت، دراینجا توسط محمد علی میرزا پسرمشهورفتح علیشاه استخدام میشود. باثربعضی خلافکاری عبدالصمدخان، محمد علی میرزا فرمان میدهد گوشهایش را ببرند. لذا خان اورا ترک کرده و پیش دشمن علی محمد میرزا، عباس میرزا درتبریزمیرود، اما بزودی مجبور میشود از آنجا نیزفرارکند. وقتی من در1832 بکابل رسیدم، سُرالکساندر برنیس را دیدم ودرمکالمه برایم گفت که: "وقتی به پشاورمیآئی، درمقابل یک شخص بنام وزیرسلطان محمد خان متوجه باش؛ نام اوعبدالصمد خان است، یک رذیل بزرگ، اگربتواند هرضرری به انگلیس میرساند؛ چون اومیداند که ما باوبچشم اهانت میبینیم". لذا دررسیدنم به پشاور، من هرگز بنزد اونیامدم، اما اورا فقط برای یک لحظه دیدم، وقتی اومرا درهمراهی با سلطان محمد خان صدا زد. مدت کوتاهی بعد ازاین، اوبمقابل این شهزاده توطئه نموده، ازپشاورفرارکرده وبخدمت دوست محمد خان میرود؛ اوتلاش میکند شورشی را بمقابل او تحریک کند، اما افشا شده و به بخارا فرارمیکند، جائیکه حاکین بیک، گوش بیگی بخارا (وقتی من در 1832 آنجا بودم) اورا درخدمت امیرقرارمیدهد تا به سربازان انظباط نظامی یاد دهد. اوباشکوه بزرگ درخارج شهرزندگی کرده ودرجریان 9 سال خدمت صاحب 60 هزارطلای دوکت شده است. اورئیس ستاد توپچی بوده وعنوان نایب دارد. امیر شخصی بنام جیووانی اورلندو را بزور در بخارا نگهداشته است. من اجازه امیررا داشتم تا اورا باخود ببرم وقتی من آن شهررا ترک کردم؛ اما شنیدم که عبدالصمد میخواهد درراه مرا به قتل برساند، اوازمن تقاضا کرد تا وزیراستریائی درقسطنطنیه را ازموقعیت اودربخارا اطلاع دهم. عبدالصمد به ده آدمکش پول میدهد تا مرا درراه مشهد بقتل برسانند؛ این حقیقت آنقدرمعلومداراست که من با نام هرده نفر آشنا هستم").

 

ما دیدیم توطئه های این تبهکاربا چه شدتی سرنوشت کلونل ستودارت و کپتان کونولی را متاثرساخته وعذاب اسارت ومرگ آنها را بدترمیسازد؛ اما دربرخورد فقط اززاویه عشق برای تعین قیمت روزانه بالای زندگی آنها و نفرت بمقابل تمام فرنگیها عمل میکند: با دیدن این دوسیاح، بطور ثابت درمغزاوخاطره تیره ترین روزگاراوزنده میشود – ازدست دادن گوشها درتاوریس و چوب خوردن درپشاور – که هردو در ارتباط به اروپائیان صورت گرفته و او سوگند خورده بود تا انتقام آنها را ازهر اروپائی بگیرد که درچنگش میافتد. این کافی است که ناسیلی برای اویک اروپائی بوده ومستوجب نفرت مرگبارنایب قرارگیرد؛ اوهمچنان گناه سربازبودن را پیش چشم خود داشت، چون عبدالصمد بطورفوق العاده بیخبرازهنرنظامی بوده ومیترسد ازاینکه امیر شاید فلوریس را بخدمت گرفته وبا مقایسه نمودن دانش هردو، تا اندازۀ زیادی به نقص اوخواهد بود. اونقشۀ مرگ ناسیلی را ازهمان لحظه ایکه داخل قصرریگستان میشود برسردارد: مرگی که قرارمعلوم ناپلی بیچاره حتی تا اینجا دنبال میکند، چون نامه معرفی به هموطنش اویتابیل درلاهوردربین کاغذ های اوپیدا میشود؛ این امرعبدالصمد را کاملا خشمناک نموده و حکم مرگ سیاح بدبخت اعلام میشود. امیرنیزمتمایل به اعدام اوبوده وبهنگام ترک حاضرین، فلوریس با عین سرنوشتی مواجه میشود که ستودارت ودوست سوگوارش شده بودند.

 

مشیت الهی اغلبا طوری عمل میکند که کمبودات عدالت انسانی را تامین کند؛ ثبوت اینحقیقت مرگ عبدالصمد خان در1847 است باوجود خدماتی که اوبه امیربخارا انجام داده است. اوخصایل نصرالله را بسیارخوب دانسته ومثل هرشخصیت دارای مقام بلند دردربارهای آسیائی، با دشمنان زیادی مواجه بود که روزانه آقایش را بمقابل اوتحریک میکردند. با خبر بودن ازاین امرودرعین حال زیرک بودن، تمام پولهای گردآورده خود را به برادرش میفرستد که درمشهد تاجربوده ودر1847 بالغ به 40 هزار لیره میشود. اوبرای چندین سال آرزوداشت تا به پارس برگشته وثمرات غارتگریهای خویش را بچشد؛ اوبا وجودیکه انتظارفرصت مناسب بود، هیچوقت آنرا پیدا نکرده وفراربا محموله سنگین و چندین زن واطفال برایش مشکل میباشد. فرستادن ایشان قبل ازخودش نیزباعث افشای نقشۀ اومیشود که ازمدتها قبل مظنون بوده وفرمان داده است باید ازنزدیک مراقبت گردد. نصرالله احساس میکند اوبیش ازاندازه دراختیارنایب بوده وبایست اورا بمرگ محکوم سازد؛ اما اوبرایش بسیارمفید است – چون فقط بکمک اواست که قدرت خود را بالای خانهای شهرسبز وبلخ تحمیل نموده ومحروم ساختن اوازخدمتش(درحالیکه جنرال توانمند دیگری برای فرماندهی ارتش خود ندارد)، شاید برای منافع اوبسیار مضرباشد؛ لذا او منتظرمیماند، باوجودیکه بمقابل این رافضی پارسی غضبناک است. با آنکه عبدالصمد میفهمد دفع الوقت نمیتواند نقشۀ فراراورا فراهم کند، تصمیم میگیرد تا راه دیگری جستجوکند. در1847 امیربمقابل خان شهر سبزمارش میکند که اوقدرت تحمیلی نصرالله را بدورانداخته است، عبدالصمد بفکراینکه خوبترین فرصت برای فراراوفراهم شده، با خان سرکش ارتباط برقرارساخته وباومیگوید وقتی ارتشها مقابل میشوند، او تشویش توپچی را رفع میسازد، چون توپها را فقط با پودر پر میسازد، او میافزاید، "بمجردیکه شما راه خود را ازطریق صفوف بازکردید، من توپها را بطرف امیروسربازانش برگردانده وآنها را بیکبارگی تارومار میسازیم". این نامه بیک مرد توپچی پارسی سپرده شده و او آنرا به نصرالله خان میرساند، نایب فورا خواسته شده ودرمحضرعام کشته می شود؛ امیر زنان و فرزندان اورا به سربازان بیرحم میسپارد که دراثر مظالم ایشان، تعداد زیاد آنها زندگی خود را ازدست میدهند.

 

هنوزهم یک اروپائی دیگردربخارا مانده است – جیووانی اولندو، ایتالوی مرتد که قبلا ذکرشد. این آدم بیچاره که اصلا یک ساعتسازاست درسال 1839 درتهران زندگی میکند، وقتی سفیری ازخان قوقند باینجا آمده و توسط اومتقاعد ساخته میشود با اوبه دربارخان برود. جیووانی توسط محمد علی بسیارخوب معامله میشود؛ اما وقتی امیربخارا به قوقند حمله میکند اورا به پایتخت خودش میبرد، جائیکه اومجبورمیشود تمام ساعت های شکسته درباراورا مفت ترمیم کند. این معامله ازمهربانی خان قوقند بسیارمتفاوت است؛ اما چون امکان فرارندارد، بسرنوشت غمگین خود تسلیم میشود. وقتی دکتورولف در1844 دربخارا میباشد، امیربه ساعتساز اجازه میدهد با او به پارس برگردد؛ اما درروزعزیمت، جیووانی با یک ترس ناگهانی مواجه میشود: تصوراینکه آدمکشانی درراه تعین شده اند تا اورا بکشند چنان درمغزش خطورمیکند که با اوسفرننموده وباینترتیب یگانه چانس برگشت به اروپا را ازدست میدهد. سه سال میگذرد و او مصروف ترمیم ساعتهای کهنه امیراست: ولی با گذشت زمان وسایلش تمام شده ونمیتواند آنها را تعویض کند؛ لذا کاراو نامرغوب میشود، اما نصرالله هیچ بهانه را قبول ننموده، با بودن او اصرارکرده و بخاطر ناکامیهای مختلف مستوجب چوب زدن میشود. یکروز ساعت امیر در وسط نمازش ازکارمیافتد، امیرآنرا به دیوارکوبیده وبطور غضبناک فرمان میدهد تا ایتالوی بدبخت را بیاورند. به محافظین با تهدید میگوید، "اورا بکشید"، ضربه سومی یک چماق، عذاب جیووانی وزندگی اورا بپایان میرساند.

 

  امیربخارا، نصرالله خان بهادر، ملک المومینین، یک هیولای درنده است. اوخود را ازطریق کشتارهای ترسناک اقارب خود وجرایم دیگری به تخت میرساند که حتی بخارائیان ازدهشت آن پیچ میخوردند؛ بی ایمانی اودربین ایشان ضرب المثل بوده ونامش با وحشت توسط مردم یاد میشود. بآنهم بخارائیان حالا به قساوت های مرتکب شده توسط امیربیتفاوت شده وخصایل منفور و رذیلانه او بیش ازحد تصوراست، آنها فکرمیکنند اوبا ارضای اغراض نفسانی اش مقام خود را توجیه میکند. افزایش مالیه یگانه چیزی است که درمورد آن حساس اند؛ اما باین ارتباط، نصرالله قویا مطابق فرمان قرآن عمل نموده وبصورت عام عوارض گمرکی بندرت بیشتراز2.5 درصد است که توسط زکات تعین شده است، لذا بخارائیان راضی بوده وفکرنمیکنند عفت زنان ودختران ایشان چندان مهم باشد تا جائیکه به حاکم شان ارتباط میگیرد. درپهلوی آن، ملاها اولین کسانی اند که نمونه اطاعت اساسی بوده، قاضی بخارا فتوا صادرنموده مبنی براینکه نصرالله اراده خدا وآقای مطلق تمام زنان درقلمروش بوده، اوحق دارد هرچه میخواهد با ایشان انجام دهد واین جرم است که با خواهشات اومخالفت شود؛ قاضی اولین شخصی است که ثمرات موعظه خود را چشیده ودختراوقربانی اشتیاق ظالمانه امیرمیشود. لذا باید نتیجه گرفت، باشندگان باوجودیکه بسیارپیمان شکن وظالم اند، دررابطه به امیر خویش، بی قید ترین مردم اند؛ اوچنان متیقین بنظرمیرسد که وقتی قصر خود را ترک میکند، هرگزبدرقۀ برای خود نداشته ودویا سه روزدرهفته، امیررا میتوان با لباس یک درویش وهمراه یک خدمه دربازاردید که قدم میزند. دکانداران ازفرمان اوخبردارند که هیچکس برایش کمترین توجهی قایل نشده یا طوردیگری با اومعامله نکند بغیرازیک آدم عادی، باینعلت هیچکس با تقرب اوحرکت نمیکند: اوازیک دکان به دکان دیگری رفته و قیمت غله یا اموال دیگررا میپرسد؛ اینجا وآنجا خریداری میکند؛ اگر سوداگری را بیابد که فریبکاری میکند، هرگزدراین روزچیزی نمیگوید، اما روزبعد متخلف را درمحضرعامه خواسته و مجازاتی را بفکرخود تعین میکند که شایسته اواست. اودرسال 1845 حدود 34 ساله بنظر می رسد. این مردی است که انگلیسها امیدواربودند آله دست خویش بسازند؛ اما اجنت ایشان (طوریکه قبلا گفتیم) نادرست انتخاب شده وبه مرگ او میانجامد. موجودیت اروپائیها، روسها یا انگلیس ها برای اوهشدارمیباشد، نصرالله باوجودیکه یک هیولا است، وحشت حسودانه اوبمنظوربازتاب بوده ومیداند یک نماینده انگلیس به بخارا میآید، لذا او فیصله میکند تا وحشتناکترین تصورازقدرتش ارائه کند: باین وسیله اوامیدواراست هر گونه امیال انگلیسها جهت میانجیگری دراموراتش را خنثی ساخته و فیصله میکند اجنت آنها را اسیرنموده وازاوبحیث یک گروگان کارگیرد – این دلیل بدی برای یک وحشی نیست.

 

ارتباطات با بخارا قطع شده، حکومت هند برای مدتها بیخبرازسرنوشت ستودارت وکونولی بوده ومصروف آماده سازی تهاجم دوم انتقامگیری فاجعه 1841 افغانستان میباشد؛ چند ماه بعد، وقتی گورنرجنرال با اعلان موفقیت خود ومجازات افغانها، اجنتهای دپلومات انگلیسی را ازامیربخارا تقاضا میکند، درمییابد که ایشان دیگردراین جهان وجود ندارند. 

 

پس ازاینکه قتل این دوافسرتائید میشود، حکومت هندی درجستجوی این است چطورانتقام بگیرد. یک ارتش بزرگی ضروراست تا حمله نموده و نصرالله خان را مجازات کند؛ او باید درعقب خود سیکها، افغانها و تمام راهزنان درسواحل چپ اندوس واکسوس را بگذارد. با رسیدن به بخارا، این ارتش بمقابل خود پوسته های روسیه یا قزاقهای جلگه ها را خواهد یافت؛ پارس وقوقند مجبورمیشوند با امیربخارا یکجا شوند، قلمروی برابر به نیم اروپا با کوهنوردان جنگی وکوچی خویش مثل یک مرد ایستاده خواهند شد. دقیقا دراینجا فضای برای بازتاب وجود داشته ومطبوعات انگلیس واپوزیشن خواب نمیباشند؛ آنها با قوت ازخطرات چنین تهاجمی یاد آوری نموده ودراینوقت مدیران جرات نمیکنند نظرات مخالفین خود را درنظرنگیرند. بآنهم مبهمی ایکه درسرنوشت ستودارت وکونولی وجود داشت باعث بیداری همدردی دوستان او شده وقدم های برداشته میشود تا حقیقت معلوم شود؛ یک مبلغ پروتستانت، دکتورولف، داوطلب رفتن به بخارا شده وبا شجاعت قابل تحسین زندگی خود را بخاطرامید نجات زندگی دیگران بخطرمیاندازد. اوپس ازمواجه شدن با بزرگترین خطرات با تائید مرگ این دوافسر به اروپا برمیگردد، درحالیکه هنوزهم تعداد زیادی مشکوک اند؛ من که ازنزدیک قدمهای دکتور ولف را در تاتار و افغانستان تعقیب کردم، میتوانم تصدیق کنم اظهارات اوچیزی است که نمیتواند مورد مخالفت قرارگیرد.

 

روایات مذاکرات برتانیه دربخارا چنان با تاریخ افغانستان وصل است که من مجبورم بعضی جزئیات آنرا دراینجا بدهم؛ اما حالا باید هرات را از سرگرفته و خواننده را درجریان معلوماتی قراردهم که بارتباط افغانستان جمع آوری نموده ام.

 

بمجرد ترک مامورین برتانیه ازهرات، یارمحمد که بخاطراخراج میجر تاد توسط آصف دولت، حاکم خراسان بگرمی درخواست شده است، خواهان اجرای وعده او برای پرداخت پول کمکی، 6 توپ وهزاران تفنگ فتیلۀ میشود تا بتواند به کندهارمارش کند. آصف دولت نیزاو را خوب میشناخت که چگونه با خواهشات اوموافقه کند؛ اومیداند که تحایف با عالیترین سپاسگذاری اخذ میشود، اما تمام شان درهمینجا پایان مییابد وبه بهانه های مختلف، اوحتی یک قدم هم دربیرون دیوارهای هرات برنخواهد داشت. لذا حاکم خراسان ازتقاضای اوطفره میرود، اما با جملات و شرایطی که بهیچوجه دشمنانه نمیباشد؛ یارمحمد خود را شکست خورده حساب نکرده وتقاضاهای خود را مجددا تکرار میکند. وزیرهرگزاین انکار یا برخورد آصف دولت را نمیبخشد؛ وی بمقابل او و خانواده اش سوگند نفرت همیشگی خورده وعواقب این قیل وقالها درمورد حاکم خراسان دراینجا شرح میشود.

 

یارمحمد با موفق نشدن با پارس، مجبورمیشود خود را با پول بزورگرفته شده ازانگلیس راضی ساخته ودیگربفکرتهاجم کندهارنباشد، اما اومصمم میشود نقشۀ را تکمیل سازد که موجودیت میجرتاد او را مجبورساخته بود معطل بماند – حالا دیگرهیچ چیزی نمیتواند مانع اوازاجرای مرگ شاه کامران واستقرارخودش درتخت هرات شود. شاه کامران بیکبارگی میبیند اونمیتواند درمقابل نقشه های گمراه کننده وزیرش بدون کمک انگلیس مقاومت نماید؛ لذا او با انرژی اعلام میکند آنها باید دردرباراوباقی مانده ونظرات خویش را پیش ببرند؛ اما چون چنین ترتیباتی برای وزیرمناسب نمیباشد، کمترین توجهی به خواست های فرماندارخویش نمیکند.

 

شاه کامران میداند پایان زندگی او نزدیک است، باوجودیکه پس از عزیمت میجرتاد میخواهد ازسرنوشت غمگین خویش جلوگیری نموده ودرآخر بصورت آشکارتصمیم میگیرد با وزیرمستبد خود مقابله کند. پشتیبانان ومشاوران اودراین کوشش جسورانه، چهارپسراو اند – اسکندر میرزا، نادرمیرزا، زمان میرزا و سعادت ملوک میرزا وهمچنان پسر کاکایش یوسف میرزا، نواسه حاجی فیروزالدین. این شهزادگان تمام کسانیکه مورد اعتماد ایشان است شبانه مخفیانه تجهیزنموده، بکمک ایشان بالای محافظین وزیرغالب شده، اختیارارگ را دردست گرفته وبا ایشان داخل دیوارهای ارگ میشوند. ارگ با 500 سربازفداکارمحافظت شده و گارنیزیون آن برای یکسال تدارکات داشته ومهمات جنگی بیش ازاندازه که میتواند برای دوران طولانی کفایت کند، شهزادگان امیدوار بودند این ضربه سیاسی بازتابی بمقابل وزیربوده ومردم باید اورا در شهرمحاصره نموده وآنها را آقایان خود قبول نمایند. اما حوادث تمام محاسبات آنها را باطل میسازد، چون وزیرقبل ازنیمه شب میداند که سدوزیها مسلح شده اند، بدون ضیاع وقت تمام سواره های را که میتواند جمع آوری نموده، ماحول را زیرنظارت داشته وخودش با 6 قطعۀ مجهزومعتمد ارگ را بمحاصره میگیرد. ازاین لحظه قضیه سلطنت سدوزی درهرات بحرانی میشود: ساعت مرگبارآن فرا میرسد. بآنهم شاه کامران یا بهتر گفته شود پسرانش ازپا نمیافتند؛ آنها حملات یارمحمد را با پشتکار و شجاعت دفع میکنند، وزیربا دریافت اینکه نمیتواند دفاع آنها را خنثی سازد، مجبورمیشود به محاصره منظم بپردازد.

 

شاه کامران قبل ازاینکه به ارگ عقب نشینی کند، قاصدی به انگلیسها در کندهارمیفرستد تا آنها را ازبحران هرات مطلع ساخته وازایشان میخواهد سربازان خویش را بفرستد، با وعده اینکه قلعه را تا زمان رسیدن ایشان نگهداشته وآنرا دراختیارآنها قراردهد. متاسفانه دراین دوران(بهار1841) وضع کندهارآشفته بوده ونماینده انگلیس نمیتواند با بی احتیاطی قوتهای مستقردراین قلمرو را اعزام کند؛ بآنهم حکومت انگلیسی-هند درمقابل درخواست متحد خویش بیتفاوت نمانده و ازدادان پول و وعده برای وادار سازی افغانها درهرات بطرفداری او دریغ نمیکند.

 

قبلا گفته شد دین محمد خان پسرکاکای وزیربا فرمان اودرپایان 1840 اسیرمیشود، اما پس ازپنج ماه موفق میشود به کوههای غورفرارکند، جائیکه او با دخترمصطفی خان رئیس مستقل قبیله ایماق تایمنی ازدواج نموده ونفوذ زیادی برای اودرمناطق مجاورمیدهد؛ این امرباعث دشمنی دین محمد با یارمحمد میشود، چون این سردارهمیشه طرفدارشاه کامران بوده است، میجرراولینسن نمایندۀ انگلیس در کندهارفکرمیکند اونمیتواند چیزبهتری انجام دهد بغیرازاینکه ازاو بخواهد افغانها را بنفع شاه خویش تجهیزساخته وبه هرات مارش کند. اوبه دین محمد 1000 دوکت روسی میفرستد؛ اما به بهانه اینکه پول بسیارناوقت رسیده یا طوریکه دیگران گفتند باحتمال قوی مدت زیادی مردد میماند، لذا وقتی اواعلام مارش میکند، فرصت نجات کامران ازدست رفته است. باوجودیکه سدوزیها فقط بمنابع خویش محدود شده بودند، با بزرگترین شجاعت برخورد میکنند؛ آنها ارگ را برای مدت پنجاه روزنگهداشته و وقتی تسلیم میشوند که توپخانه و ماینها قسما دیوارهای ارگ را تخریب نموده، آشغال آن خندق ها را پرنموده و محاصره کنندگان میتوانند بآسانی بداخل محل دسترسی پیدا کنند.

 

یارمحمد درلحظات اول پیروزی تا اندازۀ با میانه روی عمل کرده وهر چهارپسرشاه را بدون هیچ صدمۀ به خارج قلمروی هرات میفرستد. اما فرمانداراوکه آزادی کمی دراختیارداشت کاملا ازدست داده، وزیراو را بحیث یک اسیردولتی نگهداشته وبمجردیکه احساس میکند شاه کاملا در اختیارش قراردارد، ثروت اورا تصاحب نموده و یکتعداد الماسهای با شکوه را ازوی میگیرد که ارزش آن بیش از240 هزارلیره بوده وقرار معلوم توسط شاه محمود بهنگام حکومت درتخت کابل گرفته شده است. اما شاه معزول درمقابل تقاضاهای اومقاومت نموده با قاطعیت بیشتراز توقع او، ازمحل اختفای ثروت خویش انکارمیورزد.

 

یارمحمد آقای قدیم خود را خوب میشناسد وکاملا متقین است نه شکنجه ونه مرگ میتواند اورا وادارسازد که محل آنرا افشا کند؛ لذا او به حیله متوسل شده ومطمئن است که اینوسیله بهترمیتواند نسبت به تهدید اورا به پیروزی رساند. وزیربا کمترین سخاوت با محمد یوسف پسرکاکای شاه نسبت به دیگرشهزادگان عمل نموده، چون اورا بحیث یک اسیردرهرات نگهداشته وحالا تصمیم میگیرد با استفاده ازاوبرلجاجت شاه کامران فایق گردد. لذا اومحمد یوسف را آزاد ساخته وبرایش میگوید که آرزوی او هیچوقت غصب قدرت شاهی نبوده است؛ اوهمیشه آرزوداشت یک شهزاده همخون شاه را بجای شاه تعویض کند وتوجه اوهمیشه بطرف او(محمد یوسف) بوده است؛ بالاخره تصمیم اواینستکه دختربزرگ خود را بازدواج اودرآورده واورا شاه این قلمرواعلان کند. او میگوید یگانه شرط اودرمقابل این وعده های خیره کننده اینستکه اوتلاش کند تا برشاه کامران غالب شده ودریابد که طلاها والماسهای خود را در کجا پنهان کرده است. شاه پیرهمیشه عاطفه خاصی بمقابل کاکایش داشته، مورد اعتماد کامل اوبوده ولذا بدون اراده معلومات مطلوب را دراختیاراو میگذارد. محمد یوسف مانند یک مرد هوشیار نیم راز را که باوگفته شده نگهداشته وباقی را به وزیرانتقال میدهد، او نیز قدردانی خود را ازاولین پیروزی اوپنهان نمیکند. چیزیکه اوبسیار زیاد طمع داشت بآن نزدیک نشده است: این یک واسکت زنانه مزین با سنگ های گرانبها میباشد که قیمت آن 160 هزار لیره است. کامران قبل ازاینکه به ارگ عقب نشینی کند فکرمیکند این واسکت زنانه را دراختیاریکی اززنهای خود قرارداده واوهم مضطرب ازمسئولیت داده شده، اورا به مباشرخود بنام نصرالله بیگ میسپارد. این مرد معتمد دروهله اول، به اطراف رفته وسه روزپس ازعقب نشینی شهزادگان به ارگ، به مشهد رفته واین واسکت گرانبها را با خود میبرد. محمد یوسف میرزا بیخبراز حوادث آخری، میداند که واسکت به زن شاه داده شده واین موضوع را به وزیرمیگوید، وزیراین زن بیچاره را تحت شکنجه قرارداده و او را مجبورمیسازد که آنرا تسلیم کند؛ اما اواین شکنجه های دردناک را تحمل میکند بعوض اینکه راز را افشا سازد. او بعدا ازنفوذ خانگی استفاده کرده و باو پیشنهاد میکند یگانه دختراو(ازشاه کامران) را با پسر خود سردار سید محمد خان عقد نماید؛ وقتی بآن دختربیچاره میگویند شوهرش که است، قبل ازاینکه نکاح شود، زهرمیخورد. درآخریارمحمد کشف میکند هدف مورد نظرش در مشهد بوده وتمام مساعی را بخرچ میدهد تا آنرا بدست آورد، اما موفق نمیشود؛ اوبعدا انتقام خود را از زن بدخت شاه خود اخذ نموده، اورا در ارگ زندانی ساخته وهرروز شکنجه میدهد تا اینکه در1846 باثرتقاضا های مکررشاه پارس رها میشود. او بعدا به تهران فرارکرده و بنزد برادر خود، سردارشمس الدین خان میرود که مدتها قبل ازظلم وزیرفرارنموده ودرخدمت ارتش پارسیان قراردارد. بارتباط واسکت گرانبها، اوهرگز بدست کسانی نمیافتد که خود را مستحق آن میدانستند. دردسمبر1845، وقتی من درمشهد بودم، امانتداربا وفای خزانه، نصرالله بیگ باثرکولرا میمیرد؛ اومدتی مریض بوده وآصف دولت با دیدن اینکه زمان او بآخر رسیده، او را بحیث مباشرخود تعین نموده و باو درعین زمان یکهزار تومان میدهد تا با این پول شترخریداری کند.نصرالله به مریضی افتاده و توان ندارد فرمان را اجرا کند؛ وقتی اومیمیرد، حاکم خراسان به بهانه اینکه متوفی پولهای او را دراختیارداشت، تمام دارائی اورا تملک نموده وباین ترتیب واسکت بدست اومیافتد. این درست است که ادعای سردار شمس الدین توسط شاه پارس پشتیبانی شده واوکاکایش را دستورمیدهد تا او را اعاده کند؛ اما آصف دولت مسئله اعاده آنرا با پرداخت چند هزار تومان حل میکند. ازآنزمان او از فرماندهی خراسان محروم شده وبا ثروت ذخیره ساخته درجریان 13 سال حکمرانی درآن ولایت، پسرش سپه سالاریک دسته قدرتمند ایجاد کرده وبا پشتیبانی او، اغتشاشی بمقابل شاه پارس برپا ساخته و ارتش او را از1847 تا 1850 مصروف نگهمیدارد.

 

درعین زمانیکه یارمحمد زن وفادارکامران را شکنجه میدهد، زنان دیگر او را – درزمان حیات شاه – دراختیاررفقا وطرفداران خود میگذارد؛ چون اکثریت آنها ثروتمند وجوان بودند، شوهران جدید شان بسیارراضی میباشند، باوجودیکه این امرخلاف قوانین اسلام است. من از یک اقدام وزیرمطلع شدم که بمشکل میتوانستم باورکنم اگرتوسط نزدیکترین دوستانش برایم گفته نمیشد که او سه یا چهاردخترشاه کامران را بهمرای زنان بزرگ اوبه ترکمنها فروخته و آنها را درمارکیتهای خیوه و بخارا دوباره دیده اند.

 

برگردیم به شهزاده محمد یوسف:  پس ازاجرای دساتیر وزیر، او ادعای اجرای وعده های داده شده ازطرف وزیر بخود را میکند. یارمحمد خود را آماده اجرای آن اعلام نموده ولی اعتراض میکند که محمد یوسف فقط یکقسمت وظیفه خود را انجام داده وقسمت اعظم خزانه باید دریافت گردد؛ اومیگوید قصد ندارد اراده خود را باساس این دلسردی تغیردهد، اگر شهزاده برایش ثبوت قطعی وفاداری اش را با مرگ پسرکاکایش، شاه کامران نشان دهد. محمد یوسف حالا بصورت آشکاردامی را میبیند که  وزیرمیخواهد او را درآن کشانیده و متعاقبا بالای اوعداوت قتل اقاربش را بیاندازد، باینترتیب یارمحمد میخواهد بقیمت شهزاده، راه را بسوی قدرت مستقل صاف نموده و مانع رسوائی جرم شاه کشی شود. محمد یوسف متوجه خطرات رد نمودن پیشنهادات مردی مثل یارمحمد شده و برای فرونشاندن نظارت او، به تقاضای یارمحمد راضی میشود؛ هنگام شام ببهانه هواخوری به بیرون رفته وبا بدرقۀ چند خدمه به مشهد فرار میکند، جائیکه پارسیان او را با مهربان ترین وسخاوتمند ترین شکل می پذیرند. اوقبل ازترک هرات، یکتعداد نامه ها به دوستانش فرستاده ودر آنها ازکردارسیاه وزیرهشدارمیدهد؛ اما هراتیان ازمدتها قبل به استبداد اوعادت کرده، برایشان بیتفاوت شده وهیچ علاقۀ درطرحهای ندارند که بمقابل شاه کامران اتخاذ شود. یکتعداد روسا که طرفدارشاه مشروع بودند، تلاش میکردند درمردم اعتباری را زنده سازند که به خط شاهان قدیم شان وصل شوند؛ اما اینها میتوانستند فقط یک حرکت جزئی را تحریک کند که یارمحمد بسرعت آنرا سرکوب میکند. بآنهم این اعلامیه، اورا دربرنامه های خاینانه اش دستپاچه ساخته ومنتظرمیماند تا مساعی اش را طوری سوق دهد که چانس ناکامی آن کم باشد. اولین تدبیرمقدماتی اوانتقال شاه کامران به ارگ کوسان (36 میل درغرب هرات)، سپردن محافظت اوبه پسرکاکایش سردارداد خان و چند ماه پس ازآن، مرگ این شاه معزول باثرمیگساری دراین قلعه میباشد؛ وزیرتوصیه میکند اوبطور آزاد با شراب، الکول و ادویه محرک تامین شود بامید اینکه اینها بتوانند اورا بسرعت به گوررهنمائی کنند، همچنان بهنگام بیهوشی های مستی، او چیزی بگوید یا بنویسد که باعث کشف واسکت مشهور گوهرنشان شود. اما این امید به دلسردی میگراید، چون صرفنظرازاینکه شاه هرقدر مست باشد، همیشه وقتی به ثروت پنهانی اواشاره میشود بحالت خود-داری کامل برمیگردد. درآخریارمحمد توصیه میکند باید شکنجه شود تا لجاجت اوازبین برود؛ اما شکنجه نیزبی ثمراست. پیرمرد میگوید، "اجازه دهید به زیارت مکه بروم، وقتی به مشهد برسم، سهم بزرگی بشما میفرستم". وزیر که ارزش وعده افغانها را بخوبی میداند، نمیتواند باین وعده اعتماد کند. با دریافت اینکه اسیرش نمیتواند مقصد اساسی اورا برآورده سازد وحتی شاید برای اومشکل ایجاد کند، درآخر فیصله میکند شاه را ازسرراه خود بردارد. زمان برای اجرای برنامۀ اومطلوب است؛ گردنه های کابل شاهد نابودی قوتهای برتانیه بوده و قطعۀ کندهار فقط میتواند درمورد امنیت خودش فکرکند، شاه شجاع زندگی اش را ازدست داده و مرگ او طلایه دارمرگ برادرزاده اش، شاه کامران میشود. پس ازیک کوشش غیرموفقانه توسط باشندگان کوسان برای آزادی اودربهار 1842 این شاه بدبخت باردیگرمورد شکنجه قرارگرفته وظالمانه لت و کوب میشود، درپایان مارچ، یارمحمد دستورمیدهد اورا خفه سازند. سردارداد خان جلاد وقتی بالشت را روی دهن پیرمرد بیچاره میگذارد، اوهیچگونه مقاومتی نمیکند؛ برخلاف، اوشاید تا اندازۀ راضی باشد که لحظات پایان رنجهایش فرارسیده است.





  
  
Copyright © 2005-2009 www.khorasanzameen.net